eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• دیشب بعد از شام پدر مژده با ، بابا تماس گرفت و گفت که جوابشون مثبته و از طرفی که چند هفته دیگه محرمه قرار بر این شد که کارهاشون رو خیلی سریعتر انجام بدن و یه خطبه عقد بین کاوه و مژده خونده بشه و بقیه کارها بمونه برای بعد از اربعین . کاوه هم که از خدا بی خبر فکر میکرد جواب مژده منفیه تا صبح خونه نیومد و حوالی ساعت پنج صبح بود که اومد خونه ... نمازم رو که خوندم رفتم پیشش و همه چیز رو براش تعریف کردم که اگر بابا سر نرسیده بود یک کشیده آبدار میخابوند توی گوشم . به ساعت توی اتاق نگاهی انداختم ، پنج دقیقه دیگه مونده بود که ساعت ده بشه . امروز قرار بود عمه زلیخا اینا بعد از مدت ها بیان اینجا ، البته مهمونی بهونه بود هدف اصلیشون صحبت راجب خواستگاری بود . من که تصمیمم رو گرفته بودم ، همون دیشب به مامان گفتم که حالا حالا ها قصد ازدواج ندارم . اما اون نظرش این بود که اول یکم صحبت کنیم اگر بازهم نظرم راجبش منفی بود دیگه خودم مختارم و میتونم بهش جواب منفی بدم و مامان و بابا دخالتی نمیکنن ، هرچند میدونستم چه صحبت کنیم چه نکنیم نظر من همونه و مرغم یک پا بیشتر نداره . با شنیدن صدای آیفون چادر قهوه ای رنگم رو ، روی سرم انداختم و از اتاق خارج شدم . مامان با دیدنم دستپاچه گفت : + برو تو اتاقت . - اِ وا ، مامان ‌! مگه اومدن خواستگاری که برم توی اتاقم و تا موقع چایی دادن در نیام ؟! اومدن مهمونی از طرفی قراره یه صحبت هایی هم راجب خواستگاری کنن ، بزن اون دکمه رو دم در زشته ! مامان سری به نشانه تاسف تکون داد و آیفون رو زد و به سمت در رفت . در همین حین هم در اتاق کاوه باز شد که کاوه با دیدن من اخمی روی پیشونیش نشوند . من هم لبخند پهنی زدم و بوس هوایی براش فرستادم . صدای خوش و بش های عمه و مامان رو میتونستم بشنوم برای همین به طرف در رفتم . عمه با دیدنم لبخندی روی صورتش نقش بست و جعبه شیرینی رو به دست مامان داد . + به به ، ماشاءالله مروا جان رو ببین ! وای عزیزم چقدر تغییر کردی ، ماشاءالله . لبخندی زدم و در آغوشش گرفتم . - سلام بر عمه زلی خودم . چطور مطوری عمه ؟! چقدر دلم برات تنگ شده بود . + آخ برادر زاده نازنینم ، عمه فدات بشه . دل منم برات تنگ شده بود . سرم رو بلند کردم که با علیرضا چشم تو چشم شدم . از آغوش عمه بیرون اومدم و سر به زیر رو به علیرضا گفتم : - سلام پسر عمه خوش اومدید . لبخند پهنی روی صورتش نقش بست و با صدایی که میلرزید گفت : + سلام مروا خانوم ، ممنونم . چهره اش خیلی مردونه تر شده بود و از اون علیرضای قبلی خبری نبود . از همون اولش هم مذهبی بود و پاتوقش مسجد و هیئت بود . با رفتارهای منحصر به فرد خودش باعث شده بود مهسا خواهرش هم مجذوبش بشه و اون هم چادری بشه . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 .