فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دخترااا ببینند / افترکات ❌
💑#دوستیدختروپسر
دوستیدختروپسر
ازنظردخترامقدمهازدواجِ
وازنظرپسراجایگزینازدواج !
همینقدرتفاوت ..
حالاهیتوجیهکنکه
دوستمدارهواسم میمیره😝😀
••🍂☀️••
#شبتونشهدایی
دل گیر نباش
دلت که گیر باشد رها نمیشوی!
یادت باشد؛
خدا بندگانش را با آنچه بدان دل
بستهاند می آزماید
#شهیدوحیدزمانینیا
#یادشباصلوات
🍃🌼🍃
💕 اےمنتخبِ نازِ دلم،صبح بخیـر
💫 اے دلبرِ ممتازِ دلم،صبح بخیـر
💕 با عرضِ سلامِ خود بہ تو میگویم
☀️ تا ڪوڪ شود سازدلم صبح بخیر
#برادر_شهیدم
#شهید_حجت_الله_رحیمی
#سلام_صبحتون_شهدایی
www.sahebzaman.org پایگاه فرهنگی صاحب الزمان.mp3
1.22M
صبحم را با یاد تو آغاز میکنم مولا جان🌷
#دعای_عهد
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج
࿐༅💚༅࿐
#صرفاجهتاطلاع . .
بایدبہاینباوربرسیمکـه بسیجےبودن
فقطتولباسچریکۍخلاصـهنشدہ
اصلاینهڪهنَفسوباطنمونرو
یہپابسیجےمخلصتربیتکنیم
•
#خلاصهکهباطنمهمه🖐🏼
#شهیدآنہ✨
یآدمونبآشہیڪروز،جوونایۍ
ازچشمـاۍخوشگلشونگذشتن
تا،امـروزمـا
چشمامونغرقِخدآباشـہ
نہغرقگنـاه ...‹ 🙃🌿
- ازقشنگترینلحظہهـٰا؟!
+اونوقتیکهبینِنامحرمهاچشماشو
میندازهپایینبهحرمتِچشمایِخوشگلِ مھدیِزهرا(:"
#امام_زمان ‹ ♥️🌿 ›
#آرهمشتے🙂🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا شهدا هم گناه میکردن؟؟
اگرمیخای گناه کنی مثل شهداگناه کن
🌹به یادهمه شهدا بخوانیم فاتحه مع الصلوات 🌹
+ یه رفیقم نداریم که الان بگه
مشهد یا کربلا بیادتم ..
ـ لامصب همشون فیالحال
سر در بالش بهسر میبرن ..
برای #تــوبــه📿
امــروز و فـــردا نکـن‼️
☝️از کجا معلـــوم
این نَفَسـی که الان میکشــی
جزو نَفَســهایِ آخر نباشه ⁉️
خیلیا بی خیال بودن و
یهو غافلگیــر شدن 😔...
#اَستغفراللهَ_رَبی_وَاَتوبُ_اِلیه❤🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 😂 .
رفیقــانـہ 🔮
پسـرانـہ 📿
#خـادمسـاخت 💔
#حذفلینکدرفیلمپیگردقانونیدارد ❌
🌹🌿↯
@dokhtaranzeinabi00
#تلنگـر 💥
اۍڪاشࢪوآینہبغل‴مآشینزندگیمون‴ نوشتہبود:
قیامتازآنچہفڪࢪمۍڪنیدبہشمآ نزدیڪتࢪاست…
لطفابااحتیآطعملڪنید…⚠️⁉️
حآلااینکہبخوآیمࢪوۍشیشہ
عقبمآشین بنویسیم‴یآمھدی‴ بمآند…
تآکےمھدۍ(عج)بآیدانتظآࢪبڪشہ
تآمابہخودمونبیآیموگنآهنڪنیم
#اللهمعجللولیڪالفرج ✨
#امام_زمان 🌸 🍃
#مهـدیجانـم
°|^🕊✨^|°
"خجاݪٺ مےڪشم آقا💔
بگویم یارتاݩ هستم"
"ڪہ مےدانے و مےدانم
فقط سربارتاݩ هستم"
"وبا ایݩ بےوفایےها
وایݩ توبہ شڪستݩ ها"
"حلاݪم ڪݩ ڪہ عمرے
موجب آزارتاݩ هستم"
♥️اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بَقِيَّةَ اللهِ اَلاعظم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رهبرانه
#شهید_حاجقاسمسلیمانی🌙♥️
کفش پای سردار سلیمانی هم بر سرِ قاتل او شرف دارد🙃✌️🏻
4_5904239053015875594.mp3
16.67M
آقـا حلالـم کن..
شـرمنـدهام..!!
#روایتگریحاججوادفدایی
.
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_نود_ام
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
ظرف ها رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم و دستام رو با حوله خشک کردم .
- کاوه ماه محرم داره میادا !
کی نوبت میگیرید برای مشاور و کارهای دیگتون ؟!
+ امشب که بابا اومد باهاش صحبت میکنم.
اگر موافق بود پس فردا بریم برای آزمایش خون و این جور چیزا .
البته باید با مرتضی هم صحبت کنم ببینم نظر اونها چیه راجب تاریخ مراسم .
شربت ها رو توی یخچال گذاشتم .
- میگم این کامران با مامان اینا ور نداره بیاد اینجا !
توی این اوضاع قوز بالا قوز میشه .
کاوه نگاهی عصبانی بهم انداخت .
+ مگه اینجا کاروانسراست که هرکس از راه رسید بیاد اینجا پلاس شه !؟
لباس های چرک کاوه رو برداشتم و بهش چشم غره ای رفتم .
- مگه تو مامان رو نمیشناسی ؟!
این چند روزی که خاله خونه نیست ، مسلما مامان اجازه نمیده یکی یه دونه خواهرش با این وضعیتش بره خونه .
خب باید یکی باشه که ازش مراقبت کنه .
پس با این وجود صد در هزار درصد کامران همراه مامان میاد .
فقط شانس بیاریم که نیاد !
کاوه نفس کلافه ای کشید و با گفتن لا الله الا اللهی از آشپزخونه خارج شد .
ماشین لباسشویی رو هم روشن کردم و به سمت اتاقم رفتم .
باید حداقل تا دو ، سه روز دیگه تصمیمم رو راجب علیرضا میگرفتم .
هم از این آشفتگی ذهنی بیرون می اومدم هم خیال اون رو راحت می کردم .
ادامه دارد ...
🌹🌿^^
دختــرانزینبــے
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_نود_و_یکم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
با تلفن خونه شماره مژده رو گرفتم ، بعد از چند تا بوق تماس برقرار شد .
+ الو ، بله .
- سلام عروس خانم ، حال شما ؟!
+ اِ مروا تویی ؟!
خداروشکر خوبم توخوبی ؟!
مامان ، بابا خوبن ؟!
- الحمد الله اون ها هم خوبن .
خنده ای کردم .
- آقا کاوه هم خوبه .
+ آی مروا باز شروع کردی !
با خنده گفتم :
- شوخیدم خوشگله ، آماده کردی ؟!
+ آره یه ربع ساعت دیگه راه می افتیم .
- کاوه و بابا که یه ساعتی میشه رفتن .
خب من مزاحمت نمیشم عروس ، خواستم حالت رو بپرسم .
+ نه گلم مراحمی ، فدات یاعلی .
تلفن رو قطع کردم و به مامان زل زدم که حدودا یک ساعتی میشد در حال صحبت کردن با خاله زهره بود .
هر چقدر حرف بزدن تمومی نداشت .
کلافه گفتم :
- مامان قطعش کن دیگه !
میخوام راجب آقا علیرضا باهات صحبت کنم .
با شنیدن اسم علیرضا به خیال اینکه جوابم مثبته لبخندی زد و با گفتن بعدا تماس میگیرم تلفن رو قطع کرد .
+ خب میشنوم .
کمی جا به جا شدم و درست روبروش نشستم .
- ببین مامان جان ، راستش من اصلا ...
نمی دونم از کجا شروع کنم .
واقعیتش من علیرضا رو مثل برادر بزرگتر از خودم دیدم و میبینم و خواهم دید.
نه تنها علیرضا بلکه حامد و علی رو هم مثل برادرم میبینم .
همون جور که کاوه حامی منه و روم غیرت داره اون ها همیشه مثل یه برادر حامی من بودن و هم روم غیرت دارن ، خب هر چی باشه هم خونیم دیگه .
از این گذشته من اصلا به علیرضا حسی ندارم و نمی تونم به عنوان همسر آیندم انتخابش کنم .
شاید اصلا الان شرایط ازدواج رو ندارم ، هرچی با خودم فکر کردم و بالا پایین کردم این مسائل رو ، تهش به این نتیجه رسیدم که ما بدرد هم نمی خوریم .
ببین مامان من اصلا قصد ازدواج رو ندارم ، اگرم داشته باشم ، علیرضا رو به عنوان همسرم نمی تونم انتخاب کنم .
با شنیدن صدای آیفون ادامه ندادم و بلند شدم.
ادامه دارد ...
🌹🌿^^
دختــرانزینبــے
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_نود_و_دوم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
با دیدن کاوه و بابا چشمام برقی از خوشحالی زد .
در رو باز کردم و پریدم توی حیاط و با داد گفتم :
- کاوه چی شد ؟!
جوابش مثبت شد ؟!
خنده ای کرد و لپم رو کشید .
+ احتمالا تا آخر شب مشخص میشه .
بهمون گفتن یه چند ساعت دیگه آماده میشه ولی خیلی شلوغ بود ، هوا رو هم که گرم کرده دیگه اومدیم خونه ، عصر ان شاءالله میریم دنبالش .
لبخند دندون نمایی به کاوه زدم و به سمت بابا رفتم و پلاستیک های میوه رو از دستش گرفتم .
پلاستیک ها رو ، روی اپن گذاشتم و به بهونه خوندن کتاب به سمت اتاقم پا تند کردم .
موبایلم رو برداشتم و شماره آنالی رو گرفتم .
+ جانم .
- سلام خوبی ؟!
+ سلام ، قربانت ممنون ، تو خوبی ؟!
مامان اینا خوبن ؟!
چه کردی ماجرای آقا علیرضا رو ؟
- فدات همه خوبن ، سلام دارن خدمتت .
هیچی به مامانم گفتم جوابم منفیه اونم به عمه میگه .
+ زندگی خودته ، خودت باید تصمیم بگیری ولی یکم بیشتر باید فکر بکردی .
نمی دونم ، پیش مشاوری چیزی می رفتید !
کلافه گفتم :
- آنالی من زنگ زدم یکم حرف بزنیم بلکه حالم بهتر بشه نه اینکه دوباره این حرفا رو بزنی !
+ باز تو گفتی آنالی !
- وای !
بابا هشت سال برام آنالی بودی .
ادامه دارد ...
🌹🌿^^
دختــرانزینبــے
• 💛🌻💛🌻💛 •