eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبحتون بخیر ☘باخدابودن حس خوبی دارد 🍃انگارخودش میخواهدهمه لبخند بزنیم ☘خودش مهربان است 🍃بسم الله ☘بگو 🍃وبالبخند به استقبالش برو ☘روزت 🍃سرشار ازموفقیت ☘تنت سالم ودلت خوش
راستی سلام به امام زمانت یادت نره😉
••• ‏و قافــ حرف آخر استــ آنجا کـه نام تو آغاز میشود ♥️🕊 -جان
ماهمه اهل توایم خامنه ای🖐 هرکس تورادوست ندارد به جهنم😏
♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 #6   صدای گوشی کتایون بحث رو خاتمه داد. جواب داد و با کسی چند کلمه کوتاه صحبت کرد و بعد قطع کرد:ببخشید... _خواهش میکنم راحت باش... فکر کنم غذا حالا حالا ها نرسه حتما خیلی گرسنتونه بذار چای دم کنم با این گز و پولکی بخورید... بلند شدم و به آشپزخونه رفتم... همونطور صدای کتایون هم بهم میرسید: خودت بیشتر از همه حرف زدی فکر کنم الان دیگه باتری خالی کنی از حال بری... اینبار با چای ساز آب جوش آوردم اما چای رو دم کردم... برگشتم سر جام تا چای دم بکشه... به نظرم بحث برای امشب کافی بود و خسته به نظر میرسیدند بخاطر همین دوباره شروع نکردم و بجاش پرسیدم: خیلی خسته شدید نه؟ کتایون کش و قوسی به تنش داد: آره خیلی راستش دیشب اصلا خوب نخوابیده بودم فکر نمیکردم امروز اصلا بتونم بیدار بمونم اون چیزی که صبحونه دادی خوردیم خیلی گرمم کرد چیز به درد بخوری بود...از کجا می آری اینا رو؟ _از ایران برام میفرستن... _آهان.. به هر حال ممنون... خندید: خنده داره ولی من هنوز اسمتو نمیدونم راحت گفتم: من ضحی م. و دست دراز کردم. کمی با تعجب به دستم خیره شد ولی ظاهرا چاره ی دیگه ای نداشت! دست داد. دستش رو رها کردم و گفتم: دستت چقدر سرده! کمخونی؟ _نه.. همیشه دست و پاهام سرده. _خب پس فشارت پایینه. لبخندی زد: کوتاه بیا دکتر! _هنوز مونده _چی؟ _دکتری! _راستی رشته ت چیه؟ _پاتولوژی _لیسانس و ارشدش چی میشه یعنی؟ _راهای مختلفی داره از پزشکی هم میشه اومد من از میکروبیولوژی اومدم. _کجا خوندی ایران؟ _کارشناسی رو ایران. ارشد رو آلمان _چرا؟ _خب درخواست دادم قبول شد رفتم دیگه. _خب چی شد که برای دکتری اومدی امریکا؟ _این دانشگاه معتبرتر بود برای دکتری این رشته درخواست دادم قبول شد منم اومدم. غربت غربته دیگه چه فرقی میکنه! یه جور خاصی پرسید: پدر و مادرت هر دو زنده ان؟ _آره الحمد لله _دلت... براشون تنگ نمیشه؟ هم حال خودش گرفته بود هم حال من رو گرفت! که البته دلیل اولی رو نفهمیدم. هرچند دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم ولی عادی گفتم: خب چرا طبیعتا ولی بعضی اتفاقات اجتناب ناپذیره...   راستی تو چی؟ من نمیدونم کارت چیه. تحصیلاتت؟ _من ارشد الکترونیکم یه شرکت جمع و جور طراحی نرم افزار دارم _ چه عالی! کار و بارتم که خدا رو شکر سکه است.. لبخندی زد: نه خیلی نوپاست به این تیپ و ماشین نگاه نکن اینا همش به خرج باباست! _آها پس یه شغل دومم داری! _چی؟ _پدر پولدار دیگه! خنده ش پهن ترشد:آهان... از اون لحاظ... آره خب.... آهسته به ژانت اشاره کردم و فارسی پرسیدم: ایشون چکار میکنن! _هم عکاسه هم نقاش موسیقی هم تا حدی... کلا هنرمنده لبخندم رو به زحمت جمع کردم: بله با روحیه لطیفش قبلا آشنا شدم! ژانت سرش رو از توی گوشی بیرون آورد و گفت: چی میگید چرا فارسی صحبت میکنید! سرم رو پایین انداختم که خنده م رو نبینه و کتایون هم عذر خواهی کرد و دوباره انگلیسی رو به من گفت: خواهر و برادر هم داری؟ برام جالب بود که نسبت به خانواده م انقدر کنجکاوه! شاید هم نسبت به زندگی توی ایران. به هر حال جوابش رو دادم: یه برادر دوقلو دارم... با هیجان گفت: جدی؟ _آره البته اصلا شبیه هم نیستیم. ناهمسانیم. توجه ژانت هم جلب شده بود و سرش رو از روی گوشی بلند کرده بود و با نگاه بحث رو دنبال میکرد. کتایون دوباره پرسید: خواهر چی؟ _خواهر که... دارم ولی نه از همین پدر و مادر. _یعنی چی؟ _دخترعموم رضوان، خواهر رضاعی(شیری) منه ژانت چشمهاش گرد شد. فوری توضیح دادم: منظورم اینه که.. خب چطور بگم در اسلام یه حکمی هست که اگر بچه ای از شیر مادر بچه ی دیگه ای تغذیه کنه خواهر و برادر میشن و محرم! رضوان با من و رضا که دوقلو هستیم و هم شیر، خواهره. رضاعی! ژانت زیر لب گفت:چه جالب. و دیگه چیزی نگفت. اینبار من سوال کردم. از کتایون: تو چی خواهری برادری؟ سرتکون داد: نه... همین. من هم دیگه چیزی نپرسیدم و بلند شدم: فکر کنم این چای دم اومد بریزم بیارم... با سینی چای و پیش دستی پولکی برگشتم و تعارف کردم: بفرمایید چای لاهیجان که این تی بگ ها هاضمه رو قتل عام کردن! با ذوق چای رو بو کشید و پولکی رو توی دهنش گذاشت: چقدر حس خوبی دارن اینا! من عاشق سوغاتی ایرانی ام... _ تاحالا مسافرت نرفتی ایران؟ اصلا شناسنامه ایرانی داری؟ ژانت هم چای و پولکی برداشت و مشغول شد. به نظر خوشش اومده بود. کتایون جوابم رو داد: آره بابا شناسنامه که دارم ولی تابحال نه نرفتم! _چرا با اینهمه علاقه؟ ممنوع الورودی؟ _من نه ولی بابام آره احتمالا...دوست نداره که منم برم _چطور مگه پرونده ای داره توی ایران؟ _نمیدونم دقیق من از کاراش خبر ندارم ولی فکر کنم مربوط به کارشه به هر حال اون یه تاجره من زیاد از مراوداتش سر در نمیارم... سوال دیگه ای نپرسیدم و کمی از چای خوردم که دوباره کتایون سوال بعدی رو پرسید: