eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
970 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 • °•○●﷽●○•° ✍️بھ قلمِ |میـم . علےجانپور برام تعجب آور بود ! یعنے چه اتفاقے افتاده ؟ چرا اینطورۍ رفتار میکنه ؟! چند دقیقه اۍ تو همون حالت موند و بعد قرآنشو از تو جیبش در آورد بعد از خوندن قرآن انگار آروم شد بلند شد ` خودشو مرتب کردو سر بلند کرد که با چهره پر از تعجب من و حیدر رو به رو شد ؛ آروم به طرفمون قدم برداشت که زودۍ رو کردم سمت حیدرو گفتم : +داداش سوویچ ماشین رو بده .. با تعجب گفت :_میخواۍ چیکار ؟ یه نگاه به نزدیک شدن مجتبے کردم ؛ خیلے دستپاچه تر از قبل به حیدر گفتم :+بدو داداش میخوام برم تو ماشین .. سوویچ رو گرفت سمتم که سریع از دستش گرفتمو به طرف ماشین حرکت کردم از شانس بدم باید از همین راه میرفتمو در حین رفتن حتما مجتبے منو میدید .! اما خواستم توجه نکنم سرمو انداختم پایینو از کنارش رد شدم .. چند لحظه وایستاد .. این رو حس کردم که به عقب برگشت اما به راهش ادامه داد منم رفتمو تو ماشین نشستم سرم به شدت درد داشت .. کارۍ که داداش بهم گفته بود رو انجام دادم سرم رو ماساژ دادمو زیر لب "ذکر" گفتم خیلے تاثیر داشت .. منتظر داداش موندم برخلاف چیزۍ که تصور میکردم صحبت هاشون زیاد طول نکشید که دیدم با هم دارن میان سمت ماشین .. خودمو زدم به خواب سرمو چسبوندم به شیشه و چشامو بستم این روزا انقدر درگیر بودیم که درد پام کلا یادم رفت …… ﴿مجتبے﴾ وقتے داشتم برمیگشتم دیدم آیـه خانم دارن میرن اما توجهی به بودن من نکرد .. نمیفهمم حالمو .. آخه چه لزومے داره که براش مهم باشه که تو ... لا الا اله الله رفتم پیش حیدر و قضیه قصدۍ که دارم رو براش گفتم اینکه شاید چهار روزۍ نباشم ، شایدم بیشتر .. میدونستم که مائده طاقت دورۍ رو نداره ، مخصوصا از وقتے که مامان از پیشمون رفت ؛ از اون زمان تا حالا مائده بیشتر احساس غریبے میکنه و بیشتر بهم وابسته شده .. دلم نمیخواد اذیت بشه .. حیدر خیلے اصرار کرد که این چند روزۍ برم محل مادربزرگش اینا و تو خونه بخوابم اما قبول نکردم .. به نظر میومد از اونجا تا جمکران راه زیادۍ بود حداقل یک ساعتے راه بود .. رفتم برا خداحافظے باهاش ، وقتے رسیدیم به ماشین دیدم آیـه خانم خوابیده ! کے خوابشون برده ؟ ده دقیقه هم نمیشه که اومده تو ماشین ..¡ از حیدر خداحافظے کردم نشست تو ماشینو حرکت کرد .. نمیدونستم این چند روز رو کجا برم .. تصمیم داشتم یه سوویت کوچیک براۍ سه چهار روز اجاره کنم اما پشیمون شدم .. اونطورۍ شاید نتونم زیاد وقتم رو با آقام بگذرونم پیش یکے از خادم ها رفتمو :+ببخشید آقا ، درِ این مکان مقدس تا صبح بازه درسته ؟ _بله .. یه ممنونے گفتمو خوشحال از اینکه میتونم این چند شبو کنار آقام باشم .. … شب از نیمه گذشته بود .. یه نگاه به ساعت گوشے انداختم .. چقدر زود گذشت ! یه کنارگوشه .. دقیقا رو به روۍ گنبد نشسته بودم ؛ یه نگاه به داخل حیاط انداختم .. افراد کمے اونجا بودن .. یعنے اینا هم یه چیزۍ میخوان ؟ اینا هم اومدن حاجتشون رو از آقامون بخوان ! خیلے باهاشون حرف زدم .. بعد از یه مدت احساس تنهایے نمیکردم ، حس میکردم یک نفر کنارم نشسته .. به حرفام گوش میده .. سرشو تکون میده و این سر تکون دادن .. باعث میشه من اعتمادم بیشتر بشه .. ادامـه داࢪد ... ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌ پـرش به پـارت اول ↯ http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825 لینـک کانـالمونِ ↯ https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8 • 💚🌿💚🌿💚🌿 •
🖐🏻.. 👥کسیو برای دوستی انتخاب کن که 📛به لجنزار گناه 👈🏻آلودت نکنه‼ ▫️برای پاک موندن ▫️رفیقتم باید پاک باشه️
✍🏻 گاهی‌به‌قبرستانهاسربزنيد! خانه‌دائمى‌خودراببينيد! انسان‌وقتی‌ميخواهدنقل‌مكان‌كند،به‌خانه جديدخيلى‌دقت‌ميكندكه‌كجاميرود.(:!! _شیخ‌حسین‌انصاریان🌿
3.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ششمین یادواره شهید مدافع حرم سید‌رضا‌طاهر 🌸🍃 زمان : جمعه ، ¹⁶ اردیبهشت ¹⁴⁰¹ ، ساعت ¹⁷🌹🌿 مکان : گلزار‌شهداۍروستاۍهریکنده،درجوارمزارشهید ♥️🌱 منتظرحضورگرم‌شماعزیزان‌هستیم ..🌻
بسم‌الرب‌النور 🌕✨
••↳🥀‌| وَ الْقَائِمِ بِقِسْطِكَ وَ الثَّائِرِ بِأَمْرِكَ وَلِيِّ الْمُؤْمِنِينَ وَ بَوَارِ الْكَافِرِينَ وَ مُجَلِّي الظُّلْمَهِ✨ . . و قيام ڪننده به عدلت، و انقلاب ڪننده بہ فرمانت، دوست اهل ايمان و نابودڪننده ڪافران، و زداينده تاريڪي✨ 🌤⃟🔗¦↫💛" 🌿⃟🔗¦↫🤲🏻" ➜•ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ•🌸
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 • °•○●﷽●○•° ✍️بھ قلمِ |میـم . علےجانپور خیلے باهاشون حرف زدم .. بعد از یه مدت احساس تنهایے نمیکردم ، حس میکردم یک نفر کنارم نشسته .. به حرفام گوش میده .. سرشو تکون میده و این سر تکون دادن .. باعث میشه من اعتمادم بیشتر بشه .. باعث میشه بیشتر درد هاۍ دلم رو بازگو کنم .. گفتم .. از همه چیز گفتم .. یه برگه از تو کیفے که داخلش لباسو وسایلم بود درآوردم .. میخواستم وصیت نامه ام رو بنویسم .. مطمئن بودم از اینکه آقا کارۍ میکنه که دلم نشکنه .. بشکنه هم مهم نیست من تلاش میکنم ؛ تمام سعیمو میکنم .. یه جا نمیشینم و منتظر نمیمونم .. با نوشتن خط به خط وصیت نامه ام یک اشک از چشم هام جارۍ میشد .. دست خودم نبود ، حس خوبے بود .. هیچ وقت تا حالا به نوشتن وصیت نامه فکر نکرده بودم تمام فکر و ذهنم رفتنو شهید شدن بود ! براۍ همین بود که جور نمیشد تا برم . . چون هدفم اشتباه بوده .. هدف الان من .. دفاع از حرم بےبے زینبِۜ .. ساعت حدودا چهار صبح بود .. و چشم هاۍ من خواب نداشت .. با چشاۍ اشکے به مردمے که براۍ خواندن نماز صبح به اینجا میومدن نگاه میکردم که صداۍ زنگ گوشیم بلند شد .. تعجب کردم ! این موقع صبح ¡ یعنے کے میتونه باشه ؟! گوشیم رو برداشتم ، یکے از رفقاۍ هیئتے و کسے بود که قرار بود دو سه سال پیش باهاش برم سوریه که اونطورۍ شد .. سجاد .. نگران جواب دادم :+بله جانم .. _سلام مجتبے .. +سلام داداشم ، چیشده ؟ براۍ بچه ها اتفاقے افتاده ؟ _نه .. .. راستش چطور بگم ... ترسیده گفتم :+سجاد داداش بگو چیشده ! _ببین برادر من ، قراره با چند تا از بچه ها راهے سوریه بشیم .. نمیدونم چرا قبل رفتن یاد تو افتادم خواستم ببینمت باهات خداحافظے کنم بعد برم .. آه از نهادم بلند شد ، بازم اونے که جامونده منم !چرا .. چرا من !.. سکوتم طولانے شد که پشت گوشے صدام زد :_داداش میشنوۍ ؟ به خودم اومدم :+آره .. میشنوم ، اما .. اما من هستم قم .. شاید .. _اگر نمیشه نمیخواد .. +نه .. خودمو میرسونم .. حتما .. قطع کردمو بلند شدم حرفاۍ آخرم رو به آقام زدم .. دوباره ازش خواستم ، خواستم که به کارۍ کنه بشه برم .. انقدر سریع روندم که دو ساعتو نیمه رسیدم .. میگفت ساعت هفت و نیم حرکت دارن .. باید ببینمش .. حتما باید ببینمش .. وقتے رسیدم ساعت شیش بود .. دوان دوان به سمت پایگاه بسیجمون رفتم وقتے رسیدم ، نفس کشیدن برام سخت بود همه با دیدنم سر بلند کردن انگار منتظر من بودن تا برسم .. نگاه عاجزانه اۍ به همشون انداختم .. چهره یکے بعد از دیگرۍ رو مظلومانه نگاه میکردم .. نا امید از همه جا ؛ زدم زیر گریه .. نشستم دم در .. سجاد اومد طرفمو :_مرد که گریه نمیکنه .. زل زدم تو چشاش :+مرد دل نداره .. قلب نداره .. روح نداره ؟ سنگدله ؟! تقریبا بلند گفتم :+چرا همه میگن مرد گریه نمیکنه .. رفتم نشستم رو صندلے .. یه دل سیر باهاشون صحبت کردم .. فرمانده امون که رسید ؛ اومد طرفم بلند شدمو سلامو احوال پرسے کردم .. از چشم هاۍ متورمم معلوم بود چه حالے دارم .. با صداش به خودم اومدم :_بشین پسرم .. نشستم که ادامه داد :_اگه همینطورۍ به این حال بدت ادامه بدۍ این خبرۍ که دارم رو نمیگم .. آب دهنمو قورت دادم :+شما بفرمایید .. _برو خونه ، لباساتو جمع کن .. +چـ.. چے ؟ _اسمتو نوشتم .. برا رفتن .. ادامـه داࢪد ... ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌ پـرش به پـارت اول ↯ http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825 لینـک کانـالمونِ ↯ https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8 • 💚🌿💚🌿💚🌿 •
تقدیم نگاهتون 🌸♥️..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖐🏻 جوری‌حرف‌نزن‌که‌طرف‌مقابل‌دلش‌بلرزه یااحساس‌حقارت‌بکنه...(:💔
بسم‌الرب‌النور 🌕✨