• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت136
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
حیدر گفت :_نمیشه که .. اونجا همه آقایون هستن ..
+داداششش .. خواهش میکنم !
_خواهر من ، اجازه اشو ندارم ..
آب دهنمو قورت دادمو دلخور گفتم :+خب برو از فرمانده اتون اجازه بگیر ..
با اتمام حرفم دیدم یه آقایے داره میاد سمتمون ..
یکم که توجه کردم دیدم ، حسین آقا بود !..
لباسش شبیه لباس خادماۍ اینجا بود ..
وقتے رسید سلام کرد ..
از اینکه مثل بعضے از آقایون مذهبے زل نمیزد تو چهره آدم خوشم میومد ، حداقل دلم خوش بود که غیرت داره ..
آروم جوابشو دادم ..
حیدر هم جواب سلامشو دادو گفت :_برادر من چرا انقدر دیر کردۍ ؟ کارت تموم شد بیا داخل ..
و رفت ¡
از این مدل صحبت کردن داداش با حسین آقا تعجب کردم ..
انگار سال ها بود که همو میشناسن !
اصلا برا چی باید بره داخل حسینیه ¡
همونطور که به رفتن حیدر نگاه میکرد گفت :_حالتون خوبه ؟
آروم گفتم :+بله ممنون ، شما خوبید ؟!
لب زد :_ممنون .. اتفاقے افتاده اینجا وایستادین ؟
نمیخواستم فضولے کنم ولے داشتم میومدم پیشتون حرف از شهید گمنام بود !
+به داداش گفتم منو ببرن پیش شهید تا چند دقیقه اۍ باهاشون تنها باشم .. اما خب گفتن اجازه ندارن ..
_بفرمایید ..
متعجب سرمو بلند کردم :+بله ؟
خندید :_مگه نگفتید میخوان برید پیش شهید گمنام !
+شما چطورۍ ..
نزاشت ادامه بدم :_من هم خادم اینجام ..
تازه گرفتم که چرا حیدر باهاش خودمونے حرف زد
پس خیلے وقتِ که همو میشناسن !
خوشحال بودم و دلم نمیخواست این فرصت رو از دست بدم ..
قبول کردم و پشت سرش راه افتادم ¡
رسیدیم به دم در حسینیه که آه از نهادم بلند شد ..
مجتبے بود که با چهره عصبے و درهم بهم نگاه میکرد ..
قلبم به شدت به قفسه سینم میکوبید ..
چرا درست روزۍ که میخوام کاملا خودمو خالے کنمو فکرشو کاملا از ذهمم بیرون کنم ؛ باید ببینمش ؟!
سعے کردم بے تفاوت باشم ..
بدون سلامے فقط به رو به رو خیره شدم ..
درست سمت راستم وایستاده بود ..
طورۍ که صداۍ نفس هاش رو میشنیدم ..
منتظر بودم تا حسین آقا بره از فرمانده اشون اجازه بگیره تا من بتونم برم داخل ..
پنج دقیقه اۍ از رفتن حسین آقا میگذشت که یهو دیدم انگار یه کسے نفسشو آروم رها کرده ..
میدونستم مجتباست .. اما نمیدونستم چرا انقدر عصبیه !..
خواست از کنارم رد بشه و بره داخل ؛ ولے چون جلو در ایستاده بودم گفت :_ببخشید ..
بدون توجه رفتم کنار ..
آروم سلام کرد که جوابے ندادم ..
از اینکه قلبم انقدر خودخواه شده بود و سعے داشت معشوقه اش رو اذیت کنه کلافه و عصبے بودم ..
اما برا اون که مهم نیست ..
چند روز دیگه ازدواج میکنه میره سر خونه و زندگیش .. این منم که باید یه عمر چوب عشق الکے و پوچ خودمو بخورم ..
الکے و پوچ ؟
واقعا الکیه !
اگه الکیه برا چے نتونستے فراموشش کنے !
مگه نشنیدۍ خواهرش چے گفت ..
گفت عروس خانواده کرامتے ..
میفهمے یعنے چے ؟
یعنے اینکه تمامِ .. زندگیتو تباه کردۍ دختر ..
چنگ زدم به چادر تا شاید یکم از عصبانیتم کم بشه ..
اما فایده اۍ نداشت ..
پاهامم توان ایستادن نداشت ..
رفتم نشستم رو صندلے که یه گوشه بود ..!
نمیدونم این قلب وامونده چش بود که همش دلش میخواست رو سر مجتبے تلافے کنه ..
حال و روزمو میدیدمو باز خودمو عذاب میدادم ..
حال و روزمو میدیدمو با مجتبے سرد برخورد میکردم تا شاید بشه یه روزۍ فراموشش کنم ..
حال و روزمو میدیدمو ...
یکم که گذشت صداۍ آشنایے باعث شد سرمو بلند کنم ..
حسین آقا بود :_آیـه خانم چیزۍ شده ؟
لبخند زورکے زدم :+نه یکم خسته شدم ..
_ببخشید دیر شد ، طول کشید تا راضیشون کنم ..
بفرمایید داخل !
سعے کردم با خوشحالے بگم :+واقعا قبول کردن ؟
سرشونو به علامت بله تکون دادن
وارد حسینیه شدم که دیدم فقط چند نفر هستن که مشغول کار هاۍ خودشونن و تابوت درست وسط حسینیه بود ..
سرمو بلند کردم که با چهره تو هم رفته حیدر رو به رو شدم ..
کنارش هم .. مجتبے وایستاده بود ¡
رفتم نشستم کنار تابوت ..
دستمو گذاشتم روش ..
احساس میکردم تمام شهدا را میشناسم ، حس میکردم عضوۍ از خانواده آنها هستم ..
هر چے تو دلم بود رو شمرده شمرده بهش میگفتم ..
" یادته براۍ اولین بار که باهاتون صحبت کردم چه حس خوبے داشتم ، یادته میدونستم واقعا زنده اید و تو زندگیامون هستید ...
یادته یکے از رفقاتو دیدم ..
شماها باعث شدید چادر سرم کنم ، شما باعث شدید من عاشق خدا بشم ..
شاید هم شما باعث شدید که .. عشق مجتبے ...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
💚"🌱"
اینکہ گاهـی اوقات خسـتہ میشی
عیبی نداره ...
اینکہ گاهی اوقات دیگہ نایِ ادامہ
دادن نداری عیبی نداره ...
مهم اینـکہ تو تمــام ایــن لحـظات
بدونی یکی از کوه محکمتر پشتتہ
یکی کہ دوست داره
یکی مثل خدا . .💚؛)
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
🌿
شادے و عشق راهدیه کن
به آنهایےکه
دلتراشکستند.
دعاکن براےآنهایی
که نفرینت کردند
بخشنده باش که خدا
قلب مهربان را دوست دارد...❤️
#عطر_خدا🌸
#امام_زمان♥️
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
ظاهر فریبنده دنیا
حریفشان نشد ؛
دنیا را ضربه فنی کردند
قهرمانان واقعی شهدا هستند !..💔
#شهیدداوودحیدری
#شهیدسیدابراهیمکسائیان
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراقب باش به خاطر یک عکس پروفایل جهنمی نشی 🖐🏻
#تلنگر ..🍃
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرمود:مَن هر ۲۴ساعت یکبار میگم
آیا کسی هست منو یاری کنه💔:)
+ امامحاضرروفراموشکردیم؟:)
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
シ
دوستتدارمحسیـن💔'
اینبندهروسیاهمبطلببیادحرمت😭
دلتنگشدھ
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
•
.
شھیدحسنباقـری:
اگرازدستکسـےناراحتهستید،
دورکعتنمازبخوانیدوبگویید؛
خدایا . . . !
اینبندهتوحواسشنبودمنازشگذشتم،
توهـمبگذر...:)💔
#سختـھمگـھنـھ/!
#امتحـانکنیمشایدخـوببود🚶🏿♂..
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
💟هر موقع دلت گرفت....
به این فکر کن که دل امام زمانتم گرفته
از قدیم گفتن....
[دل به دل راه داره]
#دلشیعیانمبهدلامامزمانشونراهداره✨❤️
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
#رفیـــــق_شھیـــــدم 🌸
مشتاقم ....☘
برای یڪ تغییر
به دست شما آسمانےها
ڪه زیر و رو شود،
ناخالصےهاے نفسِ زمینگیرم...🚶♂💔
#شهید_حمید_سیاهکالی
#روزتون_شـــــهدایے
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
∞♥️∞
#تلنگـر 🌱
گاهۍوقتاباانجامیهاشتباھ
اونروبراۍدیگرانهمعادیۍمیکنۍ
اونوقتهکہعلاوهبـرگناهخـودت،گناه
دیگرانهمبراتنوشتهمیشه
پسحواستبہتکتکرفتارهاتباشھ...!
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
#تباهیات🖐🏻
یهدورهمردهامراقببودنکسیبه
ناموسشونچپنگاهنکنه👀،الانبعضیازنشون
روبَزَکمیکنن💅میفرستنجلودوربین🎥کلیپپر
کنننوندربیارن؛روزگارغریبیستنازنین🚶♂🕳
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
قبرستونا پُره از آدمایی که گفتن از شنبه، از فردا، هفتهی دیگه، امشب…🚶♂
🔻 حواسمون باشه واسه هر کاری وقت نداریم… اگه میخوای حرفی بزنی، کاری بکنی، همین امروز انجامش بده!
⌛️ خیلی زود دیر میشه… او منتظر آمدن ماست…
🌿•°•🥀
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
~🕊
#شهیدانہ
روزاعـزامبـابـاشبـهـشگـفت:
دارےمـیـرے...
یـادامـامحـسـینافـتـادم...
ڪہبـہعـلےاڪـبـرشگـفت:
جـلـومراهبـرو
بـہعـلیـرضـاگفت:
بـابـایـےیـڪمجـلـومراهبـرو
مـےخـوامسـیرنـگـاتڪـنم:)💔
✍🏻بھ ࢪوایت همࢪزم
#شهید_علی_بیات
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
••🧕🐣••
#تلنگرانهツ
بعضیافڪرمیڪنندڪسایۍڪهحجابدارند
حتماخیلۍزشتنوباحجابمیخوانزشتیشون روبپوشونن🙁
تابحالدیدۍروۍپیڪانچادربڪشن؟!ولۍروۍماشینهاۍمدلبالــا
باارزشوگرونچادرمیڪشنتاآسیبۍبھشوننرسه
حالاگرفتیدچراچادرمیپوشیــم؟!
چونماخانمهاۍمحجبہ
ارزشداریم،زیباهستیم،گرونهستیم
چادرمیپوشیمڪهارزشمونوبهڪسۍندیم🤭
پساگهارزشداری..
ارزشتوپنھانڪنبههرڪسۍنده♥️🎁...
.
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
هدایت شده از پشـتجبــهہ
••|کـانالدختــ🧕🏻ـرانزینبـــ♥️ـے|••
لینک ناشناس بروز شده ..🌿
حرفیداشتیددرخدمتم ↯🌸
payamenashenas.ir/Hova
https://harfeto.timefriend.net/16536560873598
جوابش رو اینجا ببین '♥️😌' ↯
@jebhe00
Nariman Panahi - Marham Vase Cheshme Taram Mikham (128).mp3
3.35M
حاجنریمانپناهی(:
مرهمواسہچشمترممیخوام🥀
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 چقدر حرفهای قشنگی زد ...
وای به حال بدحجابان و مفسدان و سوء استفاده کنندگان ...
خیلی از خانوادههای شهدا دردی در دل دارند که به والله کسی بتواند درک بکند 💔
باید با بیحجابی و فساد مقابله و یا با نصایح آنان را ارشاد کرد 🌸..
#امام_زمان♥️
#بهخودمونبیایم🖐🏻
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت137
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
احساس میکردم تمام شهدا را میشناسم ، حس میکردم عضوۍ از خانواده آنها هستم ..
هر چے تو دلم بود رو شمرده شمرده بهش میگفتم ..
" یادته براۍ اولین بار که باهاتون صحبت کردم چه حس خوبے داشتم ، یادته میدونستم واقعا زنده اید و تو زندگیامون هستید ...
یادته یکے از رفقاتو دیدم ..
شماها باعث شدید چادر سرم کنم ، شما باعث شدید من عاشق خدا بشم ..
شاید هم شما باعث شدید که .. عشق مجتبے وارد قلبم شده !..
خودتون از قلبم بیرونش کنید ..
اون دیگه قصد داره ازدواج کنه ، از قبل این فکر کردن بهش گناه بوده از این به بعد گناه کبیره اس ..
کمکم کن ..
آۍ شهدا . . کمکم کنید ¡ "
دیگه طاقت نیاوردم ؛ بغضے که مدتے بود سفت گلومو فشرده بود ترکید !..
انقدر بهم فشار روحے وارد شده بود که یه فکراۍ مزخرفے ؛ اینکه برم بهش بگمو ..
میدونستم و یقین داشتم نمیتونم مجتبے رو فراموش کنم ..
و این خودش اشتباه بزرگے بود ، چطور میتونستم به حسین آقا خیانت بزرگے بکنم و با یه عشق دیگه اۍ که تو قلبمه باهاش زندگے کنم ..!
یه نگاه انداختم به انگشتم ..
بدون برنامه ریزۍ انگشترو از دستم درآوردمو بلند شدم ..
……
﴿مجتبے﴾
وقتے دیدم آیـه کنار حسین ایستاده خونم به جوش اومد ..
برا چے باید با هم حرف بزنن !
چند دقیقه اۍ طول نکشید که با هم به طرف در حسینیه حرکت کردن ..
وقتے رسیدن حسین سلام کرد اما ..
انقدر عصبے بودم که نمیدونستم دارم چیکار میکنم ..
سلام کردم بهشون ، اما جوابے نشنیدم ..!
رفتم پیش حیدر و سریع گفتم :+داداش ! اونے که باهاش بیرون صحبت کردۍ کے بود ؟
_حسین بود دیگه ..
+اینو که میدونم .. منظورم اینه که با خانواده اتون نسبتے داره ؟
چند ثانیه اۍ مکث کردو خیره شد بهم :_آره ..
سرمو تکون دادم :+چه نسبتے ؟
به رو به رو خیره شد و آروم گفت :_قراره بشه شوهر خواهرم ..
یه لحظه احساس پوچے کردم
انقدر بهم شک وارد شد که نمیتونستم تو جایے که هستم وایستم .. اما مجبور بودم ..
اگر یه عکس العمل دیگه نشون میدادم ، قطعا حیدر متوجه قضیه میشد ..¡
یه نگاه به در ورودۍ انداختم که دیدم آیـه خانم وارد شدن ، یه نگاه به جمع انداختنو یه نگاه هم به این طرف ..
رفتن نشستن کنار شهید ..
حسین هم یکم اونطرف تر نگاش میکرد ..
خیلے سعے میکردم توجهے نکنم اما نمیشد ..!
یکم که گذشت حیدر یه نگاه به جمع انداختو قصد داشت بره بگه که بسه باید شهید رو ببریم که نزاشتم ..
با دستم مانع شدم که نگام کردو سرشو تکون داد :+یکم دیگه صبر کن ..
_کلے آدم اون بیرون منتظرن شهید رو ببریم بعد این ...
دیر میشه ..
+عیبے نداره ، اون با من ..
حرفم تموم نشده بود که دیدم بلند شدن رفتن پیش حسین و یه چیزۍ دادن بهش ..
یه نگاه به اینطرف انداختو از در حسینیه خارج شد ..
به حسین نگاه میکردم که ببینم چے تو دستشه ..
رفتم پیششو به حالت دوستانه گفتم :+به حسین آقاۍ گل گلاب خوبے ؟
مبهوت بهم خیره شد ..
سرمو تکون دادم تا حرف بزنه ..
هیچے نگفت ، حیدر اومد سمتمون که حسین گفت :_آقا حیدر مشکلے به وجود اومده ؟
_چه مشکلے ؟!
نگاه به دستش کرد که باعث شد هم نگاه من و حیدر بره سمت دستش ..
دیدم تو کف دستش یه انگشترِ ..¡
دقیقا شبیه همون انگشترۍ که تو دست آیـه خانم بود !
حسین آروم گفت :_خواهرتون انگشترو برگردوندن ! نظرشون عوض شده ؟ یعنے جوابشون منفیه ؟!
حیدر هم مبهوت یه نگاه به به در ورودۍ حسینیه انداختو به طرفش دوید تا شاید به خواهرش برسه و دلیل اینکار رو جویا بشه ..!
هر چند آیـه خانم حدود پنج دقیقه اۍ میشد که رفته بودن ..
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت ..
قطعا خوشحال ..
اما نباید انقدر طولش بدم که اینجورۍ تو گناه بیوفتم ..!
فقط میخواستم بدونم این چیزۍ که این وسط هست که بهش میگن عشق واقعا عشقِ یا نه ..
که دیدم هست ..
متوجه شدم نمیتونم ..
قصد داشتم هر چه زودتر با حیدر صحبت کنم اما جرئتش رو نداشتم ..¡
اما آخر تا کے !..
تا کے اینجورۍ خودمو تو گناه بندازم ¡..
با فکر کردن به یه خانم نامحرم ؟..
هر طور شده میگم ..
قطعا حیدر هم شاید عصبے بشه یا دلخور و ناراحت ..
خب خواهرشه ..
اصلا فکرشم نمیکنه که شاید یه روزۍ تنها برادرش ، رفیقش بیاد خواستگارۍ خواهرش !..
دلمو زدم به دریا و رفتم بیرون ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
قبلفعالیتڪانالیهچند،دقیقہبیشتر
طولنمیکشہبجاشبہحرفرهبرت
احترامگذاشتےرفیق🙂🌱
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿