هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
قبلفعالیتڪانالیهچند،دقیقہبیشتر
طولنمیکشہبجاشبہحرفرهبرت
احترامگذاشتےرفیق🙂🌱
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_
منازبزرگۍجھان
آنچندوجبکنجِبینالحرمینترا
طــالبم.!💔
#یااباعبدالله
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
#تلنگر
بعضی از کارهاوگناهانمون باعث میشن دعامون مستجاب نشه...❗❗️
یکی از اونا #دلشکستنه💔
متاسفانه بعضی ازما
راحت دل میشکنیم و توفیقاتو
از خودمون دور میڪنیم..😞
بچه هابیاین مواظبِحرفزدنامونباشیم🙂
#آیتاللهفاطمےنیا
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
آیتاللهمجتهدیتهرانے:
اگردیدینمازتانبهشمالذتنمےدهد...
قبلازتکبیروشروعنـمازبگـــویید :
♥️صَلی اللهُ عَلیکَ یا اَبا عَبْدِاللّٰه♥️
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
هدایت شده از دلتنگےهاۍشبونـہ ..
+میدونی #دلتنگی چیه؟
نوستالژی زمانی است که بدن نمی تواند
برود به جایی که روح می رود. . . :)💔
#الانروحمنپیشآقامه ..
تقلب در معاملہ کمفروشی و ایجاد
هرگونه خِلل در اقتصاد، فساده وَ
وظیفهی یه مبلغ قرآنۍ اینه که باهاش
مبارزھ کنه همونطور کہ حضرت شعیب
اولویتش رو تو تبلیغ روی بحث اقتصاد
و بھ قول ما آخوندا متاجر گذاشت .
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
#حس_خوب_یعنی ☘
امان زمان وقتی اعمالت رو دید کیف کنه بگه این همونیه که روزی به دردم میخور نگهش دارین☺️🍃
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهارشنبه های امام رضایی🍃
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
میخواید دروغ بگید یجوری بگید حداقل خودتون باورتون شه😂😂
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
دخٺرخانمهاۍڪانال
خیلیهامونهمیشہمیگیمکاشکیپسرمیشدیم
اونوقٺمیٺونستیممدافعحرمبشیم
میٺونستیمخیلیکاراروانجامبدیم
میٺونستیمبجنگیم..👨🦯💔
ولییہصحبٺیدارمباهاٺون
پسرنشدیمکہمدافعحرمبشیم
امادخٺرشدیمکہمدافع"چادر"بشیم😍♥️
ماهمینالانشمٺومیداننبردیم
جنگیدنکہفقطباٺیروتفنگنیسٺ...
همینکہٺویاینبازاردینفروشیوبدحجابی
باحجابباشیخودشجہاده😌✌️
شہیدشدنفقطباخمپارهومینوتیرنیسٺ...
زمانیکہدلٺازطعنہوپوزخندهای
بہظاهرروشنفکرهامیشکنہشہیدمیشی...
وخونهموناشڪیکہازچشماٺجاریمیشہ🥲
پسهیچوقٺنگیددخٺرانمیٺوننبجنگن
نمیٺوننشہیدشن!
اگرپسرهایکباردرمیداننبردن
مادخٺراهرروزدرمیداننبردیم
اگرپسرایہبارشہیدمیشن
ماچادریهاهرروزداریم
باحرفهایبقیہشہیدمیشیم...🥺❤️🩹
#تلنگر
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت149
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
رفتیم نشستیم همونجاۍ قبلے ..
همونجایے که حیدر و مجتبے قرار بود همو ببینن ..
همون جایے که فرداش رفته بود سوریه ..
دقیقا همونجا ..
سر سجاده نشسته بودیم ، به گنبد خیره شدمو گفتم :+سخته جاموندن از رفقا ؟
فهمیدم برگشته و داره نگام میکنه ..
_چرا این سوالو میپرسے ؟
برگشتم سمتش :+من نمیخوام خودخواه باشما ..
من نمیخوام اذیتت کنم ..
_عزیزم اینا یعنے چے ؟!
زل زدم تو چشاش :+هے نظرم عوض میشه ..
اینکه اجازه بدم که ..
اما .. اما اون چشات اجازه نمیده ..
دل کندن سخته مجتبے ، بخدا سخته ..
سرشو انداخت زمین ..!
میدونستم اینکارش برا چیه ..
نمیخواست با دیدن چشماش قلبم بلرزه ، نمیخواست بیشتر عاشق بشم و دل کندن برام سخت بشه ..
بعد از مکث کوتاهے گفت :_اون روزۍ که همراه حیدر اومدین اینجا رو یادته !
سرمو به نشانه تایید تکون دادم ..
آب دهنشو قورت دادو :_دقیقا همون روز متوجه شدم .. نمیتونم بےتفاوت ازت بگذرم ..
اما شبش انقدر با آقا صحبت کردم
زار زدم تا بالاخره راضے شدن سوریه رفتن رو برام امضا کنن ..
اما میدونے چرا سالم برگشتم ..!
میدونے چرا لیاقت شهید شدن رو نداشتم !
بخاطر اینکه هنوز نتونسته بودم از کسایے که بهشون وابسته ام دل بکنم ..
دلیل اصلیش هم .. خود تو بودۍ ..¡
در تمام مدتے که حرف میزد اشک من هم بےاختیار روۍ صورتم میریخت ..
نگام کردو :_به قول شهید سیاهکالے این گریه هات قلبمو میلرزونه .. اما ایمانمو ..
دستشو آورد سمت صورتمو اشک هایے که در حال جارۍ شدن بود رو پاک کرد ..
_میدونے چقدر نماز خوندنت رو دوست دارم ..!
اشک هایے که میریخت رو با دست پس زدمو با بغض گفتم :+اما من بیشتر نماز خوندنتو دوست دارم .. یه حس و حال عجیبے داره ..
آروم میخونے تو سجده هات هم صداۍ گریه هات بلند میشه ..!
سرشو انداخت پایین :+مجتبے ..
_جان دلم !
+گریه هات قلبمو آتیش میزنه ..
به سختے خندیدو :_یعنے در آینده دخترمون هم قراره انقدر زود گریه اش بگیره ؟
با بغض گفتم :+شاید .. اما پسرمون قراره مثل باباش شجاع باشه ..
خندیدو :_تا حالا به این فکر کردۍ که چند تا بچه میخواۍ !
+نه .. تو چے ؟
درست نشست رو به روم :_اومم حداقل چهار تا ..
چشامو درشت کردم :+اووو چه خبره ..
میدونے چقدر سخته بزرگ کردنش ، تربیت کردنش !
_ولے هر خونه اۍ به چند تا بچه احتیاج داره ..
بچه برکت زندگیه ..
+خب اون که صد در صد ..!
ببینم .. نکنه بچه هاتو بیشتر از من دوست دارۍ ؟
شونه هاشو بالا انداخت :_خب شاید آره ..
حرصم دراومد ..
بلند شدمو رفتم کنار گوشه اۍ نشستم که صداۍ خنده هاش بلند شد ¡
اومد نشست کنارم :_چیشد یهو ؟
با حرص گفتم :+مگه نگفتے بچه هاتو بیشتر از من دوست دارۍ خب داشته باش دیگه ..
_آیـه خانم !
چیزۍ نگفتم ..
_آیـه خانمم !
محل نزاشتم که زیر گوشم گفت :_ لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آرۍ ..
که این سان دشمنے یعنے که خیلے دوستم دارۍ ..
برگشتم سمتش :+خیلے بدۍ ..!
شروع کرد به خندیدن ..
دلم برا خنده هاش میرفت ..
…
تو اتاق رو تخت نشسته بودم مجتبے پشت به من ، مشغول جمع کردن لباس هاش بود ..
هنوز هم نمیدونستم چطورۍ راضۍ شدم که بره ..
امروز دهمین روزۍ بود که از ازدواجمون گذشته بود و من به جاۍ خوشحالے کردن و بیرون رفتن با همسرم ..
باید مینشستم یه گوشه و شاهد رفتنش بودم !
هیچ وقت چهره مجتبے رو که وقتے بهش گفتم اجازه میدم که برۍ رو یادم نمیره ..
از خوشحالے نمیدونست باید چیکار کنه . .
اما کسے که نابود میشد من بودم . .
با بغض به لباس هایے که خودم اتو کشیده بودمشون نگاه میکردم ..
سعے میکرد جلوۍ من خوشحالیشو نشون نده اما ..
اما از چهره اش کاملا مشخص بود که ..
نگام کردو :_جون من اینجورۍ نباش دیگه ؛ خب ؟
لبمو به دندون گرفتم تا بغضم نترکه ..
بعد از مکثے گفت :_ عاشقم گر نیستے لطفے بکن نفرت بورز ..
بے تفاوت بودنت هر لحظه آبم میکند ..
اگر هنوز هم راضے نیستے بگو ..!
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
قبلفعالیتڪانالیهچند،دقیقہبیشتر
طولنمیکشہبجاشبہحرفرهبرت
احترامگذاشتےرفیق🙂🌱
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یااباعبدالله♥️📿
بهوقتدلتنگۍ💔
[ڪربوبلاخستهامازفراقودورۍ]
بہ اَبی انٺ و اُمّی ،
نہ بہ والله ڪم اسٺ !
همہ ے طایفہ ی
من بہ فدایٺ آقا ...
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
✿⃟🎈✦
چادرم ..
چہ خوب است ڪہ
نہ رنگت از مُد مےافتد
نہ مُدلت
چادرم از ثبات توست
ڪہ من شخصیت پیدا میڪنم...
#چادرانه
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿