#شھیدآنھ/○•°
[🍂]
صدا رفټ
تصویر رفټ
یادٺ...؟!
یادٺ اما نمےرود..:)🌙
هـر ثانیھ..!
دلتنگتر از دیروزیم|🖤|
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
•جوونـیم و با احساسیم
•بـه روۍ حـرم حساسیم
#مدافعحرم♥️
#سرباز_زینبم✌️🏼
#حاج_قاسم
#ماه_رجب
『🌿』
(وَ بِجَنابِڪَ اَنْتَسِبُ فَلا تُبْعِدني...♥️)
<وچہخوشبختممن...
ڪہ تورادارمـــ ...
مشکے آࢪامـ من ...☘️>
#چادرمآرامشم ♥️✨
°•🤍🕊•°
{•بعضیا.🚶🏻♀!
بند ِ |#روسریشونو بازکردن.!
رفتن جلو دوربین.🎥!
واسه لایک.👍🏻!•}
...اما...
[•بعضیاهم.✌️🏻!
بند پوتینشونو بستن.🌱!
|#رفتن رو مین.💣!
واسه خاک...🥀!•]
ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ~ـــ
|🕊| #شهیـدانهـ
⚠️ #تلنگرانه
اگر بازيکني در موقعيت آفسايد قرار بگيرد و توپ را وارد دروازه تيم مقابل نمايد گل پذيرفته نيست چرا؟
به خاطر اينکه اين بازيکن بدون تلاش و گذر از دفاع حريف به راحتي گل زده است.
در دستورات و قوانين مقدس اسلام نيز بسياري از راحت طلبيها ممنوع و حرام است
کساني که مي خواهند راحت و بي دردسر به مال و مقام برسند و بدون کمترين تلاشي بيشترين منفعت را ببرند از نظر اسلام مطرود مي باشند.
❤️ قرآن کريم مي فرمايد:
🍀 وَلا تأکُلُوا أَموالَکم بَينَکُم بِالبَاطِلِ.
(بقره: 188)
🍃 هيچ کدام از شما اجازه استفاده از اموال يکديگر را از راه باطل و حرام نداريد. به همين دليل درآمدهاي ربا و گلدکوئيستي حرام است.
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🤲🙏❤⚘
#میلاد_امام_جواد(ع)
🕊@dokhtaranzeinabi00
شرایط بنر های حمایتی از ماه های آینده
۱▪کانالتون باید زیر ۱۰۰ نفر باشد
۲▪کانال باید حتما مذهبی باشد
۳▪در ماه ۵ روز حمایتی است که در کانال اعلام میکنم
هدف از این کار پیشرفت کانال های تازه تاسیس
امروز هر چقدر کانالتون عضو داشته باشد میپذیرم اما از هفته بعد باید حتما حتما کانال زیر ۱۰۰ نفر باشد💯
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #صد_وبیست_ویک
نوشته بود..
📲_فقط میخواستم ببینم چقدر دوستم داری. فهمیدم خداروشکر خیلی دوستم نداری.💘
تو دلم گفتم..
💔خیلی دوست دارم..خیلی.😭حتی نمیتونی فکرشو بکنی نبودنت چه بلایی سرم میاره.😭💔 اشکهام میریخت روی صورتم...
مریم برای شام صدامون کرد.سرم پایین بود. گفتم:
_الان میام.😒
چیزی نگفت و رفت...
من و فاطمه سادات آخرین نفری بودیم که سر سفره نشستیم.برای ما کنار وحید جا گذاشته بودن.وحید به من نگاه کرد.نگاهش عجیب بود برام،نگاهش هیچ حسی نداشت.👀به فاطمه سادات گفت:
_بیا دخترم.
فاطمه سادات رفت بغل وحید.منم کنارش نشستم.وحید مثل همیشه برام غذا کشید،بهم خورشت داد،مثل همیشه حواسش بهم بود.محمد بالبخند گفت:
_خوب ادب شده؟😄
به زور خندیدم.گفتم:
_آره داداش.فکر نکنم دیگه دست از پا خطا
کنه.☺️
همه خندیدن...
بعد از شام رفتم تو آشپزخونه کمک کنم.بعد از تمام شدن کارها با خانم های دیگه رفتیم تو هال.وحید کنار بابا و آقاجون نشسته بود.منم رو به روی وحید نشستم...
کسی حواسش به من نبود.😅دوست داشتم خوب نگاهش کنم.👀بعد چند دقیقه وحید هم به من نگاه کرد.لبخند زد.👀😊دلم برای لبخندش تنگ شده بود.منم لبخند زدم.☺️علی گفت:
_بلند بگین ما هم بخندیم.😁
دیدم همه دارن به ما نگاه میکنن.گفتم:
_هیچی....به وحید نگاه کردم...دیدم نور بالا میزنه..😆دقت کردم..دیدم نه...خبری نیست... فقط...پای چپش نور بالا میزنه..اونم....ساق
پاش.😁
وحید خندید.😁قیافه مو مثلا یه کم دقیق کردم.گفتم:
_یه کمی هم...دست راستش...نه...بازوش... آره.. بازوش هم یه کم نور داره،اونم نه زیاد،خیلی کم.😆😜
خودم هم خنده م گرفته بود.😂گفتم:
_پاشو وایستا.
وحید بالبخند ایستاد.گفتم:
_چند تا نور کوچولو...😆👌مثل این لامپهای کم نور کوچولو هستن...چند تا پراکنده...شکمش هم نور داره.😂
اینو که گفتم همه بلند خندیدن.😂😂😂😂محمد به وحید گفت:
_بچرخ.🤔
وحید یه کم چرخید.پشتش به ما بود.محمد به من گفت:
_پشتش چی؟ احیانا پشتش لامپ نداره؟🤔🤔
منم با خنده قیافه مو جمع کردم،اخم کردم مثل کسیکه میخواد به یه چیزی دقیق بشه نگاه کردم،گفتم:
_نه،تاریکه.😁
دوباره همه بلند خندیدن.😂😂😂مادروحید گفت:
_زهرا،این چه حرفهاییه میگی؟! بجای اینکه بگی ان شاالله سالم برگرده میگی زخمی میشه؟!! 😒
خنده مو جمع کردم.🙊مادروحید واقعا ناراحت شده بود.رفتم پیشش،بغلش کردم.گفتم:
_الهی قربونتون برم،من شوخی کردم.مگه به حرف منه که هرچی من بگم همون بشه.☺️
مادروحید گفت:
_میترسم داغ این پسرم هم بمونه رو دلم.😞
لبخند زدم و گفتم:
_غصه نخور مامان جون.این پسرت تا منو دق نده چیزیش نمیشه.منم که فعلا قصد ندارم دق کنم.😅
مادروحید لبخند زد و گفت:
_خدا نکنه دخترم.😘😊
دوباره بغلش کردم و بوسیدمش.☺️😘نجمه سادات گفت:
_اه..این عروس و مادرشوهر داغ یه دعوا رو به دل ما گذاشتن ها.😬😁
همه خندیدن.
اون شب هم به شوخی و خنده گذشت ولی دل من آروم و قرار نداشت....
داشتیم برمیگشتیم خونه.تو ماشین همه ساکت بودیم.فاطمه سادات صندلی عقب نشسته بود. به فاطمه سادات نگاه کردم،خوابش برده بود.وحید به من نگاه کرد👀 بعد به فاطمه سادات.من هنوز به فاطمه سادات نگاه میکردم.👀وحید گفت:
_زهرا😒
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_بله😔
دوباره ناراحت گفت:
_زهرا!!😒
برای اولین بار از با وحید بودن #میترسیدم. نگران بودم. #میترسیدم آخرش کم بیارم.😭
ماشین رو نگه داشت.به من نگاه کرد.
-زهرا نگاهم کن😢💞
صداش بغض داشت.منم بغض داشتم.😭😣 نمیخواستم از چشمهام حال دل مو بفهمه.کلافه از ماشین پیاده شد.😞😣
یه کم جلوی ماشین،پشت به من ایستاد.بعد اومد سمت من.درو باز کرد.گفت:
_زهرا به من اعتماد کن.☝️درسته که خیلی دوست دارم...💞درسته که دل کندن از تو برام خیلی سخته... 💔 ولی من میرم زهرا.تحت هر شرایطی میرم.✌️حتی اگه التماس هم کنی نمیتونی باعث بشی که نرم.خیالت از من راحت باشه.بذار این ساعتهای آخر مثل همیشه کنارهم خوش
باشیم.😒💓
نگاهش کردم،به چشمهاش.👀😢گریه م گرفته بود ولی لبخند زدم و گفتم:
_منو بگو فکر کردم بخاطر من هرکاری
میکنی.😌
خنده ش گرفت.گفت:
_منم فکر میکردم تو بخاطر من هرکاری میکنی. وقتی فهمیدم متوجه شدی دیگه برنمیگردم گفتم الان زهرا التماسم میکنه نرم.😢😁
دو تایی خندیدیم با اشک..😢😁😢
گفت:
_میشه تو رانندگی کنی؟😢😍
سرمو به معنی آره تکان دادم.وحید هم نشست. فقط به من نگاه میکرد.😢👀نگاهش رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم.به وحید اعتماد داشتم ولی به خودم نه. #میترسیدم😣 کم بیارم و آرزوی مرگ کنم.😭هر دو ساکت بودیم.
رسیدیم خونه....
ادامه دارد...
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #صد_وبیست_ودو
رسیدیم خونه....
وحید،فاطمه سادات رو برد بالا و گذاشت رو تختش.فاطمه سادات بیدار شد،رفتم پیشش. وحید هم رفت اون اتاق...
وقتی فاطمه سادات خوابید،رفتم پیش وحید. داشت نماز میخوند.پشتش نشستم و ساکت نگاهش میکردم.🤐😭
✨خدایا بدون وحید چجوری زندگی کنم؟!!😭 کمکم کن.🙏✨
وحید برگشت سمت من.سریع اشکهامو پاک کردم.😢وحید هم گریه کرده بود.😭گفتم:
_مادرت طاقتشو نداره.
گفت:
_خدا #صبرش میده.بابا هم هست،تو هم هستی، میتونید آرومش کنید.
-وحید...برای سالم برگشتنت دعا کنم؟😢
-من تو هیچکدوم از مأموریت هام نگفتم خدایا شهید بشم یا خدایا زنده بمونم.همیشه گفتم #خدایاهرچی_توبخوای.تو بهتر میدونی چی بهتره....زهرا،تو خودت باید ببینی چکار کنی خدا ازت #راضی_تره.😊
مدتی ساکت به هم نگاه میکردیم.وحید گفت:
_زهرا،اگه برگردی به گذشته دیگه با من ازدواج نمیکنی؟😒❣
لبخند زدم و گفتم:
_من کنار شما خوشبختم.☺️
-وقتی من نباشم چی؟😒
-عشقت که هست.من وقتی عاشقتم خوشبختم.☺️
دوباره مدتی ساکت بودیم.وحید گفت:
_زهرا،تو احتمالا میتونی تو بهشت انتخاب کنی با من باشی یا با امین...تو دوست داری با کی باشی؟😒
داشتم به حرفش فکر میکردم که یعنی چی؟😥چی میگه؟ 😢وقتی دید ساکتم...
گفت:
_من همیشه میخواستم با کسی ازدواج کنم که بهشت هم با من باشه.😒💖چون به نظرم این دنیا اونقدر کوتاهه که حتی ارزش نداره آدم بخاطر دنیا لحظه هاشو با کسی شریک بشه.
به شوخی گفتم:
_باید ببینم مقام کدومتون بالاتره،قصر کدومتون قشنگتره.😁😌
باناراحتی نگاهم میکرد.😒کلافه شد.بلند شد، گفت:
_میخوای با امین باشی راحت بگو.😣💔
رفت سمت در.گفتم:
_وحید.😒💓
ایستاد ولی برنگشت سمت من.
-قبلا بهت گفته بودم وقتی اومدی خاستگاریم از خدا خواستم یا فراموشم کنی یا عاشقت بشم، خیلی بیشتر از عشقی که به امین داشتم.ولی شما هنوز هم باورم نمیکنی.😔نمیبینی فقط دارم #حفظ_ظاهر میکنم که بخاطر من از وظیفه ت کوتاهی نکنی.وگرنه مگه من میتونم بدون شما...😣😭
گریه م گرفته بود...
روی سجاده،جای وحید به حالت سجده افتادم و فقط گریه میکردم.😭
از خدا میخواستم کمکم کنه.قلبم درد میکرد،به سختی می تپید..😭
خدایا دعا کنم که دیگه قلبم نزنه؟..😭
ازت بخوام که دیگه بمیرم؟...
نه،من زهرای سابق نیستم.خدایا کمکم کن.دارم کم میارم.😭😣
خیلی گذشت.با خودم گفتم نکنه وحید منو اینجوری ببینه.
سریع بلند شدم.وحید بالا سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد.صورتش خیس اشک بود.😭سریع اشکهامو پاک کردم.
گفتم:
_تو بهشت منتظر من نمون.من اوضاعم خیلی خرابه.اگه جهنمی هم نباشم،لایق شما هم
نیستم.😣😓
مکث کردم و بعد بالبخند گفتم:
_با حوریه هات بهت خوش بگذره.☺️😢
خودم از حرفم خنده م گرفته بود ولی وحید ناراحت نگاهم میکرد.😒😢بلند شدم رفتم به صورتم آب بزنم.وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم وحید پشت در منتظر من ایستاده.گفتم:
_چیزی شده؟!!😢
گفت:
_دنیا با تو برام بهشته.بهشت بی تو برام قفسه... زهرا،تنهام نذار.😢❤️
بعد رفت تو اتاق...
اون شب وحید تو اتاق ✨نمازشب✨ میخوند و من تو هال....😭✨
#هردومون حال و هوای عجیبی داشتیم.😭✨ هردومون میخواستیم #باخداتنها باشیم.
ولی وقتی اذان شد رفتم تو اتاق تا برای آخرین بار نمازمو پشت سرش به جماعت بخونم...
#مدام_ازخداکمک_میخواستم.
صبح میخواستم فاطمه سادات رو بیدار کنم تا برای بار آخر باباش رو ببینه😣 ولی وحید نذاشت...
همونجوری که خواب بود،نگاهش میکرد.حدود یه ربع فقط نگاهش کرد.آروم گفتم:
_وحید😊
نگاهم کرد...
-بیا،دیرت میشه.
-الان میام.😍
آروم فاطمه سادات رو بوسید😘👧🏻 و اومد. وحید سرش پایین بود و صبحانه میخورد.فقط نگاهش میکردم.👀❤️وقتی صبحانه شو خورد، سرشو آورد بالا...
چشمهای هر دو مون پر اشک شد.😢😢اینبار من سرمو انداختم پایین و صبحانه میخوردم؛با بغض.😢وحید فقط نگاهم میکرد.👀❤️نمیدونم چقدر گذشت.وحید صدام کرد:
_زهراجانم😍
نگاهش کردم.👀😢....
ادامه دارد...
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #صد_وبیست_وسه
نگاهش کردم.. 👀😢
-دیگه باید برم.😊
بلند شدم.✨قرآن✨ رو برداشتم و تو هال ایستادم.وحید بلند شد،کیفشو💼 برداشت و اومد جلوی من ایستاد.از زیر قرآن رد شد.بعد قرآن رو ازم گرفت،بوسید و گذاشت روی اپن آشپزخونه.
اومد جلوی من ایستاد و نگاهم میکرد.من سرم پایین بود.
-زهرا،به من نگاه کن.😊❤️
سرمو آوردم بالا.
-زهرا،حلالم کن.تو زندگی با من خیلی اذیت شدی.بعد از منم خیلی اذیت میشی.حلالم کن...به قول خودت خیلی دوست دارم..خیلی...زهرا من بهشت منتظرت میمونم.😍😊
من فقط نگاهش میکردم.
-...راستی احوال منو فقط حاجی بهتون میگه.حرف هیچکس دیگه ای رو باور نکن.اگه چیزی درمورد من شنیدی اصلا اهمیت نده.فقط حرف حاجی رو باور کن..😊
بابغض گفت:
_مراقب خودت و فاطمه سادات باش...زهرای عزیزم..عزیزتر از جانم...خداحافظ.😢😍
رفت سمت در.برگشت،نگاهم کرد.گفت:
_خیلی دوست دارم..خیلی.💓👋
سریع رفت و درو بست....
وحیدم رفت..😭😫وحید مهربونم رفت...😭😫وحید عزیزم رفت...😭😫
پاهام رمق ایستادن نداشت.افتادم روی زمین. اشکهام جاری بود.به در بسته نگاه میکردم.وحید رفت..😭وحید رفت..😭وحید رفت..😭
مدام با خودم تکرار میکردم.
از حال رفتم....
وقتی چشمهامو باز کردم مامان بالا سرم بود.تو اتاق خودمون بودم.یاد در بسته و رفتن وحید افتادم.بدون هیچ حرفی چشمهامو بستم و اشک میریختم.😣😭مامان گفت:
_زهرا،چشمهاتو باز کن.😒
صدای مامان نگران بود.چشمهامو باز کردم.مامان گفت:
_وحید هم میخواد بره؟ دوباره تنها میشی؟😭
مامان گریه میکرد.بابغض گفتم:
_من خدا رو دارم،شما رو دارم.تنها نمیشم.😢😊
مامان با ناراحتی نگاهم میکرد.گفتم:
_فاطمه سادات کجاست؟
-تو هال،داره بازی میکنه.
-بابا نیست؟😒
-هست.پیش فاطمه ساداته...وحید به بابات زنگ زد،گفت داره میره و احتمال خیلی زیاد زنده برنمیگرده.گفت بیایم پیشت.اومدیم دیدیم وسط هال افتادی،گفتم زهرا دوباره سکته کرد.😭
مامان گریه میکرد.گفتم:
_خیالت راحت.این زهرا،زهرای سابق نیست.😢
تو دلم گفتم.. ✨خدایا *هر چی تو بخوای*✨
روزها میگذشت...
ولی من تو همون لحظه خداحافظی و در بسته مونده بودم.😣سه هفته بعد از رفتن وحید متوجه شدم باردارم.😥👶🏻بازهم من باردار بودم و وحید مأموریت بود.اما اینبار فرق داشت. امیدی به برگشتنش نداشتم.😣
به مامان و مادروحید گفتم.
_همه خیلی نگران و ناراحت من بودن.😧😨😥
خیلی با خودم فکر کردم که چکار کنم #خداراضی_تره.اینکه برای برگشتنش دعا کنم؟یا برای شهادتش؟ 😞👣منم به نتیجه ای که وحید بهش رسیده بود رسیدم..
✨گفتم خدایا تو بهتر از هرکسی میدونی چه اتفاقی بیفته بهتره.اگه زنده برگشتن وحید بهتره *هر چی تو بخوای* اگه شهادتش بهتره *هر چی تو بخوای*.✨
من عاشق وحید بودم...
#خیلی_سخت بود برام ولی #راضی به شهادتش بودم.از خدام بود بهشت باهاش باشم.من از وحید دل کندم ولی دیگه برای خودم جونی نمونده بود.😣
روزها میگذشت...
ولی فقط روز،شب میشد و شب،روز میشد.به #ظاهر زندگی میکردم.به فاطمه سادات نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم.با پدرومادرخودم و پدرومادروحید و با همه میگفتم و میخندیدم ولی من مرده بودم و کسی نفهمید.میخندیدم که #کسی_نفهمه.
دکتر بهم گفته بود دوقلو باردارم...☺️
خوشحال شدم.یادگارهای وحیدم بیشتر میشدن. اینبار دو تا پسر.خیلی👦🏻😍👦🏻 دوست داشتم پسرهام هم شبیه پدرشون باشن.☺️
ماهی یکبار حاجی خبر سلامتی وحید رو به ما میداد...حدود سه ماه از رفتن وحید میگذشت. حاجی بازهم خبر سلامتیش رو برامون آورد.به حاجی گفتم:
_میشه شما پیغام ما رو هم به وحید برسونید؟
گفت:
_نه.ارتباط ما یک طرفه ست.بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم.😊
مادروحید خیلی نگران و آشفته بود.😥میگفت وقتی من و فاطمه سادات میریم پیشش حالش بهتر میشه.برای همین ما زیاد میرفتیم پیششون.
یه شب آقاجون ما رو رسوند خونه.فاطمه سادات تو ماشین خوابش برد.آقاجون از وقتی وحید رفت خیلی مراقب من و فاطمه سادات بود.😊
آقاجون گفت:
_زهرا.😒
نگاهش کردم و گفتم:
_جانم😊
-وحید برنمیگرده؟😒😢
چشمهام پر اشک شد.نگاهم کرد.سریع صورتمو برگردوندم تا اشکهامو نبینه.گفت:
_اگه تو دعا کنی برگرده،برمیگرده.😢😒
گفتم:
_من خیلی دوستش دارم ولی #خودخواه نیستم.نمیخوام بخاطر دو روز دنیای من، #سعادت_ابدی_شهادت نصیبش نشه.😢😊
آقاجون چیزی نگفت ولی از اون شب پیر شدن و شکسته شدنش رو دیدم.😞😣 بخاطر مادر وحید شوخی میکردم و میخندیدم.یه روز که اونجا بودیم نجمه سادات،فاطمه سادات رو برد پارک...
داشتم تو اتاق وحید نماز میخوندم و آروم گریه میکردم.🤐😭وقتی نمازم تمام شد...
ادامه دارد...
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #صد_وبیست_وچهار
وقتی نمازم تمام شد و برگشتم،دیدم مادروحید پشت سرم نشسته و به من نگاه میکنه... چشمهاش خیس بود.😢تا دیدمش شرمنده شدم،سرمو انداختم پایین.😞با امیدواری گفت:
_وحید برمیگرده دیگه،آره؟😢
نمیدونستم چی بگم.اومد نزدیک.گفت:
_تو چکار میکنی که شوهرات شهید میشن؟چی بهشون میگی که آرزو میکنن شهید بشن؟😒😢
آقاجون با ناراحتی گفت:
_راحله! این چه حرفیه؟!!!😒😨
سرم پایین بود.گفتم:
_وحید پسر شماست.شما از بچگی از امام حسین (ع) بهش گفتین.😞شما یادش دادید مرد باشه. شما از فیض شهادت براش گفتین.😢شما اینجوری #تربیتش کردین.منم بخاطر تربیت خوبی که داشت،بخاطر چیزهای خوبی که شما بهش یاد دادید عاشقش شدم و باهاش ازدواج کردم.😞
مادروحید با التماس گفت:
_دعا کن برگرده.تو که نمیخوای دوباره تنها
بشی.😢🙏
گفتم:
_شما مادر هستین.دعای شما بیشتر اثر داره. هروقت خواستین دعا کنین برای #عاقبت_بخیری وحید دعا کنین..نه برگشتنش. برای منم خیلی دعا کنین. #امتحان_خیلی_سختیه برام.😞😭
دیگه نتونستم چیزی بگم.سرمو گذاشتم رو پای مادروحید و فقط گریه میکردم.😣😭
از اون روز به بعد کمتر میرفتم پیششون..
روم نمیشد تو چشمهای پدر و مادر وحید نگاه کنم.😓
یه روز مادروحید اومد خونه ما.گفت:
_دلم برات تنگ شده.از حرفهای اون روزم ناراحت شدی که کمتر میای پیشمون؟😒
گفتم:
_از شرمندگیمه.روم نمیشه تو چشمهاتون نگاه کنم.😔
بابغض گفت:
_اونی که شرمنده ست منم.اگه وحید به ازدواج با تو اصرار نمیکرد،الان تو راحت تر زندگی میکردی.من شرمنده م که بخاطر دل پسرم زندگی سختی داری.😔
بیشتر شرمنده شدم.😞
پنج ماه از شش ماه گذشته بود....
چند روز بود دلشوره داشتم.😥همش یاد وحید بودم.هرکاری میکردم حواسم پرت بشه فایده نداشت.😥تلفن زنگ میزد،قلبم میومد تو دهانم. همش منتظر خبر شهادتش بودم.😧👣
با فاطمه سادات از خرید برمیگشتم خونه.آقایی جلوی در صدام کرد.
-خانم روشن؟
-خودم هستم.بفرمایید.😧
-شما همسر آقای موحد هستید؟
-بله.شما؟😥
-من از طرف حاجی اومدم.مأمور شدم شما رو جایی ببرم.
یاد حرف وحید افتادم👌 که گفت به حرف هیچکس جز حاجی اعتماد نکن.☝️گفتم:
_الان باید بریم؟😥
-بله.
-پس اجازه بدید من وسایل مو بذارم خونه.
-ما همینجا منتظر هستیم.
رفتم خونه...
با حاجی تماس گرفتم.📲دو تا بوق خورد جواب داد:
_بفرمایید.
صدای حاجی رو شناختم.
-سلام،من همسر وحید موحد هستم.😊
-سلام دخترم،خوبین؟😊
-بله،خداروشکر.از وحید خبری دارید؟😒
-دو نفر فرستادم بیان دنبالتون،نیومدن؟🙁
-دو نفر اومدن ولی چون نشناختمشون خواستم اول با شما مشورت کنم.👌
مشخصات اون آقایون رو از حاجی گرفتم.وقتی مطمئن شدم خودشون هستن...
ادامه دارد...
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #صد_وبیست_وپنج
وقتی مطمئن شدم خودشون هستن..
فاطمه سادات رو پیش مامان گذاشتم وباهاشون رفتم.بعد رفتن خونه آقاجون،بدون اینکه از من آدرس بگیرن.پدرومادروحید هم سوار شدن.حال اونا هم خوب نبود.😥😨😧
مطمئن بودیم میخوان خبر شهادتش رو بهمون بگن.😣👣ما رو به بیمارستان🏥 بردن...
مامان هرلحظه حالش بدتر میشد.آقاجون سعی میکرد من و مامان رو آروم کنه...
من به ظاهر آروم تر بودم ولی بخاطر بارداریم نگرانیش بیشتر بود.من شش ماهه دوقلو باردار بودم.😣😞
وقتی وارد بخش شدیم و سراغ وحید روگرفتیم همه پرستارها یه جوری نگاهمون میکردن مخصوصا به من...
احساس میکردم دیگه قلبم نمیزنه.اتاقی رو نشان دادن.همون موقع پزشک میانسالی اومد.پرستاری بهش گفت:
_خانواده آقای موحد هستن.
دکتر هم نگاهی به ما کرد و بیشتر به من.با تعجب گفت:
_شما همسرشون هستید؟😳
گفتم:
_بله.😒
هرلحظه منتظر بودم که کسی بگه شهید شده.
همون پرستار گفت:
_ایشون دکتر بابایی پزشک معالج همسرتون هستن.😊
نمیتونستم باور کنم وحید زنده ست.😳
با جون کندن گفتم:
_وحید زنده ست؟!😨😢
دکتر و پرستارها از حرفم تعجب کردن.آقاجون و مامان مثل من منتظر حرف دکتر بودن.دکتر بابایی بالبخند گفت:
_بله،زنده ست.😊
آقاجون گفت:
_حالش چطوره؟😨
دکتر گفت:
_چرا نمیرید ببیینیدش؟😊
آقاجون و مامان رفتن سمت اتاق.ولی من ایستاده بودم و منتظر جواب سؤال آقاجون.😥دکتر گفت:
_یه کمی زخمی شده.😊
گفتم:
_کجاش؟😨
-یه تیر به بازوی راستش اصابت کرده.
آقاجون و مامان دو قدمی رو که رفته بودن برگشتن.من منتظر ادامه حرف دکتر بودم. گفت:
_چند تا ترکش خیلی مختصر هم به شکمش اصابت کرده.
من دیگه متعجب گوش میدادم.آقاجون و مامان هم به من نگاه میکردن.😨😳😳
مامان گفت:
_پاهاش؟😳
دکتر تعجب کرد.گفت:
_شما دیدینش؟😳
ما هر سه تامون بدون هیچ حرفی منتظر بودیم. دکتر گفت:
_پای چپش از زیر زانو قطع شده.😊
جونم در اومد.نشستم روی صندلی.روم نمیشد به مامان نگاه کنم...😣😓
ولی آقاجون رو دیدم.داشت به من نگاه میکرد. چشمهاش پر اشک بود.😢مامان رفت سمت اتاق.آقاجون هم باهاش رفت.آقاجون بعد دو قدم که رفت به من گفت:
_بیا دخترم.
پاهام رمق نداشت.انگار تو خلأ بودم.هرچی میرفتم نمیرسیدم.همه چی مثل خواب بود برام. یعنی واقعا وحید زنده ست؟!!😥😢
با فاصله پشت سر آقاجون رفتم.وارد اتاق شدم. نسبتا بزرگ بود.چند تا تخت داشت🛏🛏🛏 ولی همش خالی بود جز یکی.تختی سمت راست اتاق،نزدیک پنجره.من جلوی در ایستاده بودم. واقعا وحید بود.🛌روی تخت دراز کشیده بود.دست راستش بسته بود.پتو روش بود.چهره ش خیلی تغییر کرده بود.اصلا ریش نداشت.مدل موهاش هم تغییر کرده بود...
داشت با مادرش که سمت راستش ایستاده بود احوالپرسی میکرد.مامان با اشک چشم فقط نگاهش میکرد.
بعد با تعجب ازش پرسید که واقعا دستت زخمی شده؟!!! شکمت تیر خورده؟!!! پات؟!!!😳😢
وحید هم بالبخند و مهربانی☺️😅 جوابشو میداد. مامان وقتی از حال پسرش مطمئن شد،گریه کرد.😭
بعد نوبت آقاجون بود.آقاجون سمت چپ وحید ایستاده بود.تا اون موقع داشت نگاهش میکرد.باهم روبوسی کردن...🤗🤗
ادامه دارد...
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
💎 اهمیت تفکر در کلام امام جواد علیه السلام
🔻امام جواد علیه السلام:
إعلَم أنَّکَ لَن تَخلُوَ مِن عَینِ اللّه ِ فَانظُر کَیفَ تَکُونُ
✳️ بدان که از دید خداوند پنهان نیستی؛ پس بنگر چگونه ای.
📚تحف العقول، ص ۴۵۵
#ميلاد_امام_جواد
🕊@dokhtaranzeinabi00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آمده دو نور
🎊 آمده دو جان
🌸دلبر ارباب
🎊 یوسف سلطان
🌸هم ولادت گل پیغمبر است
🎊هم ولادت علیّ اصغر است
🎊 #میلاد_امام_جواد(ع)
🕊@dokhtaranzeinabi00
✨﷽✨
🌼راهکارهایی برای غافل نشدن از نماز اول وقت
💠 دائم الوضو بودن
خیلی وقتها یکی از عوامل پنهان تأخیر در نماز نداشتن وضو هست، مخصوصاً برای وقتهایی که خونه نیستیم.
💠الگوگیری از خانواده
اگه میخوایم بچههامون اهل نماز اول وقت باشند،باید اول سجاده خودمون رو پهن کنیم وبرنامههایی مثل خرید، مطالعه،بازی،مهمونی وغذا رو باوقت اذان هماهنگ کنیم.
💠بلند اذان گفتن و نماز جماعت خوندن در خونه
این روش هم ما رو و هم باقی اهل خونه رو تشویق به نمازاول وقت میکنه.اذان گفتن رو هم میشه بعنوان یک مسئولیت بین افراد خانواده تقسیم کرد.
💠رفیقِ نماز اول وقتخوان
رفیق خوب حال آدم روخوب میکنه و عادتهای خوب یادمون میده.میشه با جمعی ازدوستان قرار بذاریم و وقت نماز همدیگر روخبر کنیم.
💠خوندن کتاب درباره اهمیت نماز اول وقت
کتاب«چگونه یک نماز خوب بخوانیم»از آقای پناهیان،به خیلی از دوستان کمک کرده تا با نمازاول وقت رفیق باشند.
💠دنبال کردن سخن بزرگان
آیتالله بهجت درباره نماز اول وقت میگفتن«نماز مثل لیموشیرینه. اگه از اول وقتش بگذره، تلخ میشه» همین یک تلنگر هست که شیرینی عبادت رو با تلخی نماز دیروقت عوض نکنیم.
🕊@dokhtaranzeinabi00