ادامه 👇🏻
رسیدیم خونه
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو اتاقم. پتومو پیچیدم دور خودم
دندونام بهم میخورد
حس میکردم دارم میسوزم
ولی نمیدونستم چرا سردمه.
چشام سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشدم.
با صداهای اطرافم چشمامو باز کردم
تار میدید
یه تصویر محوی از مامانم رو دیدم
چند بار پلک زدم که شاید بهتر ببینم ولی فایده ای نداشت
دوباره پلکای داغ و سنگینم رو روهم فشردم و باز کردم.
به سقف سفید بالای سرم خیره شدم
سرم و چرخوندم
دیگه چشمام تار نمیدید
یه سرم بالای سرم دیدم
وقتی با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که تو بیمارستانم
یه پرستاری اومد تواتاقم و با سرنگ یه مایعی و تو سرمم خالی کرد.
چشمای بازم رو که دید گفت :
چه عجب بیدارشدی؟ شوهرت دق کرد که دختر جون.
نفهمیدم چی میگه!شوهرم کیه ؟اصلا اینجا چیکار میکنم.*
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
°•○●﷽●○
#نــاحلـــه🌸
#قسمت_شصتم
همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد.
با چشم های پر از اضطراب گفت : خوبی مامان ؟ اصن غلط کردم بهت سخت گرفتم دورت بگردم الهی
بابا همپشت سرش اومد تو:
دختر لوسمون چطورهه ؟
با تعجب نگاهشون میکردم و حرفی واسه زدن نداشتم
مصطفی پشت سرشون با لبخند وارد شد و گفت:
بح بح خانوم افتخار دادن بیدار شن ؟ تو چقدر نازنازویی آخه؟گفتن کنکور بدین نگفتن خودکشی کنین که بابا ...
چیزی نگفتم فقط چشمام رو بستم
وجودش منو یاد نبود همیشگی محمد مینداخت و باعث میشد حالم بدتر شه
یه نایلون پر از آبمیوه گذاشت تو یخچال کنار تختم
ساعد دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که مامان گفت :
از صبح تا حالا دوستت ۲۰ بار زنگ زد.
جوابشو دادمو و گفتم بیمارستانی قراره بیاد پیشت.
دهنم خشک شده بود به سختی گفتم :
_ریحانه؟
+اره ریحانه
_عه چرا گفتی اینجام براش زحمت میشه .
راستی ساعت چنده ؟
+هشت و چهل و پنج دقیقه ی شب.
تعجب نکردم ،انتظارشو داشتم
واقعا خودمو نابود کرده بودم .
خداروشکر که تموم شد.
دیگه مهم نیست چی میشه
من تلاشم رو کرده بودم.
چقدر خوشحال بودم که پدر و مادرم راجع به کنکور چیزی نمیگفتن.
دلم میخواست باز هم بخوابم ولی سر و صداها این اجازه رو بهم نمیداد .
تختم بالاتر اومد
چشام و باز کردم و مصطفی رو دیدم که رو به روم ایستاده بود
اومد طرفم وبالش زیر سرم رو هم درست کرد و گفت:
+اونجوری گردنت درد میگرفت
سکوت کردو زل زد به چشمام
نگاه سردو برفیم و به چشماش دوختم تا شاید بفهمه که دوستش ندارم و بیخیال شه.
بر خلاف انتظارم انگار طور دیگه ای برداشت کرد
لبخندرو لبش غلیظ تر شد و نگاهش و رو کل اجزای صورتم چرخوند.
با حالت بدی ایستاده بود و نگاهم میکرد.
بود و نبود بابا هم براش فرقی نمیکرد
اخم کردم تا شاید از روبه بره
که با صدای بلند سلام یه دختری نگاهم و چرخوندم.
با دیدن قیافه خندون ریحانه یه لبخند رو لبام نشست
وقتی که جلو تر اومد
متوجه شدم کسی همراهشه.
تا چشم هام به سر خم شده محمد خورد حس کردم جریان خون تو بدنم متوقف شد.
کلی سوال ذهنم رو مشغول کرده بود.
اینجا چیکار میکرد ؟
یعنی واسه من اومده ؟
مگه میشه ؟
خواب نیستم؟
محمد یا الله گفت وبعد رفت طرف پدر و مادرم
ریحانه پرت شد بغلم و منو بوسید و گفت :
+دق کردم از دست تو دختر
سکته ام دادی از صبح.
چرا این ریختیی شدیی آخه ؟؟
چیکار کردی با خودت ؟
یه ریز حرف میزد که محمد گفت :
+ریحانه جان!!
و با چشم هاش به مامانم اشاره کرد
ریحانه شرمنده با مادرم روبوسی کرد و گفت :
+ ای وای ببخشید سلام خوبین ؟
مشغول صبحت شدن و من تازه تونستم نگاهم رو سمت محمد برگردونم
با یه نایلون که تو دستاش بود
اومد سمتم
سرش پایین بود
شالم رو، رو سرم درست کردم و همه ی موهامو ریختم تو
با صدای آرومی گفت :
+سلام
نایلون رو گذاشت رو کمد کنارم
اصلا حواسم نبود به مصطفی که کنارم ایستاده بود و بانگاهش داشت محمد و میبلعید
محمد بهش نگاه کرد
از طرز نگاه کردنشون بهم فهمیدم شناختن همو
سعی کردم به هیچی جز حس خوبه حضور محمد کنارم فکر نکنم
زیر چشمی نگاهش میکردم
ریحانه اومد کنارم دوباره
یه صندلی آورد نزدیک و نشست روش
دستم و گرفت
تازه انرژی گرفته بودم که محمد یه با اجازه ای گفت و رفت طرف در .
به ریحانه هم گفت :
+پایین منتظرم
ریحانه شروع کرد مثل همیشه با هیجان حرف زدن .
در جوابش گاهی لبخند میزدم و یه وقتایی هم بلند میخندیدم .
الان بیشتر از قبل دوستش داشتم.
از همه حرفاش ساده گذشتم حتی حرف هایی که راجع به دلبری های فرشته کوچولو بود ولی تا به این قسمت از حرفاش رسیدد گوشام تیز شد
با آب و تاب گفت:
راستی فاطمه بلاخره میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم
یه لحظه حس کردم جمله اشو اشتباه شنیدم
مات نگاهش کردم و با خودم فکر کردم ریحانه چندتا داداش مجرد داشت
که ادامه داد:
+خداروشکر ایندفعه انقدر که بهش اصرار کردیم داداش محمد رضایت داد براش بریم خاستگاری
با شوق ادامه میداد و من تمام حواس پنجگانم پی کالبد شکافیه جمله اولش بود
ادامه داد :
+واییی دختره خیلی خوشگله به داداشم هم میاد. خیلی هم با ادب و با کلاسه امیدوارم ایندفعه رو محمد بهانه نیاره تا یه عروسی بیافتیم .
دستم و فشرد و گفت:
+تو دلت پاکه دعا کنن همچی درست شه!
حس کردم یکی قلبم و تو مشتش گرفته
دنیا دور سرم چرخید
دعا کنم ؟
چه دعایی؟
از خدا چی بخوامم؟
ازش بخوام دامادیه قشنگ ترین مخلوق خدا که همه ی دنیای من شده بود رو ببینم ؟
نگاهم به ریحانه بود فکر کنم بحثش و عوض کرده بود و از چیزای دیگه ای حرف میزد ولی من هیچی نمیفهمیدم
فقط این جمله اش(راستی فاطمه بلاخرهه میخوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم )
هی تو ذهنم تکرار میشد
ریحانه بلند شد
بهم نزدیک شد،آروم تکونم داد و گفت :
+فاطمه چرا یخ شدی آجی؟وای دوباره حالت بد شد که.*
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😎✌️
پسری از تبار عباسم🍂✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طنزسیدرضانریمانےمخصوصمجردا..😅
اگر زنشـون نمیدۍ لاقعأ
بفرستشـون #شهـید بشن..😂🍃
#اللہمعجللولیڪالفرج💙
+حالخوبتروپخشکن
حالبدترونگہداربرایخودت
اینوظیفہست
امااگہتوباحالبدت،حالدیگرانرو
خوبڪردی
مصداقجوانمردیہ!:)
محباربابچرانارحتۍ🧐
شبعیدههاااااااا😄
خوشحالباش😉
ازارباببخواهکمکتکنہ☺️
خیالِخوبِتو
لبخندمےشودبہلبم...
وگرنہایندلِدیوانہغصہهادارد💔
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
•••🇮🇷''
.
•
بہ زودے
در دݪ ڪآفراטּ
بیـمـُ هࢪآس افڪنیم . . ✌️🏻
.
•
#شهیدانه
#میلاد_امام_حسین
#مناجات_شعبانیه
#ماه_شعبان
•••🌱
•[ رفتید اگر چه، زود برمیگردید
زیرا که ذخیرۀ ظهورید شما🔆]•
#شهدا
════°✦ ✦°════
#عاشقانہهاےالهے... ♥️|
•
•
مهریہ ما
یك جلد کلام الله مجید بود 📖
و یك سکہ طلآ
سکہ را کہ بعد عقد بخشیدم 🙂
اما آن یڪ جلد قرآن را
محمد بعد از ازدواج خـرید
و در صفحہ اولش اینطور نوشت✍🏻:
امید بہ این است کہ این کتاب
اساس حرکت مشترکِ مآ باشد
و نہ چیز دیگر ؛ کہ همہ چیز
فنا پذیر است جز این کتاب 🍃
حالا هر چند وقت یکبار وقتے
خستگے بر من غلبہ مےکند
این نوشتہ ها را مےخوانم
و آرام مےگیرم..♥️
#همسرشهیدمحمدجـهانآرا
#کلامشهید 🙂✨
🦋🌷~ خواهرانم!
با حجاب خود حرمت خون شهیدان را پاس بدارید تا شفاعت امام و شهیدان نصیتتان گردد :)-!
#شهیددارابمحمدیمنش
↷
حقا که تو از سلاله ی فاطمه ای
با خنده ی خود به درد ما خاتمه ای
زیبا تر از این نام ندیدم به جهان
سید علی الحسینی الخامنه ای🖤🍃
#رهبـــرے🤍
2488135.mp3
3.52M
#ولادټ_امام_حسین[ع]
دلخواهمنےو😍
ماهمنےو🌸
مےنابم...
همراهمنےو🌱
شاهمنے👑💐
مےنابم...
#بانفسگرمڪربݪایـے↓
#آسیدمجیدبنےفاطمہ🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🍃❤️•
#استوری
.
همین چادرےڪهسرمیڪنۍ
دلُمۍبرهتاچادرخاڪۍ
روۍچادرتبایهخطسرخ
اسم"فاطمه"روبڪنحڪاڪۍ...
.
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄
📮 #ڪپےباذڪرصلوات
#طنز_جبهه 😂
جنگ جنگ تا پیروزی😂
شنیده اید می گویند عدو شود سبب خیر؟ ما تازه دیروز معنی آنرا فهمیدیم.
دیروز عصر که با خمپاره سنگر تدارکات را زدند. نمی دانید تدارکاتچی بیچاره چه حالی داشت، باید بودید و با چشمان خودتان می دیدید. دار و ندارش پخش شده بود روی زمین، کمپوت، کنسرو، هر چه که تصورش را بکنید، همه آنچه احتکار کرده بود! انگار مال بابایش بود. بچه ها مثل مغولها هجوم بردند، هر کس دو تا، چهارتا کمپوت زده بود زیر بغلش و می گریخت و بعضی همانجا نشسته بودند و می خوردند. طاقت اینکه آنرا به سنگر ببرند نداشتند، دو لپی می خوردند و شعار می دادند: جنگ جنگ تا پیروزی، صدام بزن جای دیروزی!😂😂
از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی
مومـنبـودنجسـارتمیخواد😉
✿ اینکهوسطیـهعدهبـینمـاز؛نمازبخونے💚
◐ اینکهوسطیهعـدهبیحجاب؛حجابداشتهباشے💜
✿ اینکهحد و حدودنامحـرم و محرم؛رورعایتڪنے
◐ اینکهتوفاطمیهمشکیبپوشی؛بقیهعروسیبگیرن💙
✿ اینکهبهجایآھنگ؛قرآنومداحےگوشمیدی 💛
❤بهخودتافتخارکن❤
بهشیعهبودنت
بهمنتظرفرجبودنت
بهگریهکنحسینبودنت 😌
بزارھمهمسخرهکننـــــ
میارزهبهلبخندمھـدیِفاطمـه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#شهیدانہ [♥️]
فحشاگربدهندآزادیبیاناست.
جواباگربدهی...
بیفرهنگی!
سوالاگربکنندآزاداندیشند
سوالاگربکنی...
تفتیشعقاید!
تهمتاگربزننددرجستوجویحقیقتند...
جواباگربدهیدروغگویی!
مسخرهاتبکنندانتقاداست...
جواباگربدهیبیجنبهای!
اگرتهدیدتکننددفاعکردهاند...
اگرازعقایدتدفاعکنیخشونتطلبی!
حزباللهیبودنرا
باهمهتراژدیهایشدوستدارم!
#شهیدسیدمرتضیآوینی...🖇"!
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
#کلامشهدا
آدمها سـ³ـہ دستہاند:
¹ خام
² پختہ
³ سوختہ
*خامها ڪھ هیچ....
*پختہها هم عقل معیشت دارند و
دنبال ڪار و زندگی حلالاند.
*سوختہها #عاشقاند.
چیزهای بالاتری میبینند و میسوزند،
توی همان #عشق.
#شھیدمجیدپازوکی