eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
😍🧕 °🖤° 🍃|... گاھ 🎈|... جلوی آینہ ☔|... باید روسرےات‌را 🙂|... مرتب کنی‌و‌بعد ♥️|... چادرت‌را 😇|... و زیرلبـ 😌|... زمزمه کنے: (ذَلِکَ اَدنَی‌اَن عُرَفنَ‌فَلَایُوذَینَ) [احزاب/۵۹] و‌کیف‌کنےبااین‌آیہ‌ها...😍
تلنگر حجاب چادری هۅا گرࢪمه🌞،شالتو عقب تڕ 👯‍♀️مٻکشے.... هوا گرمه🌞،مݩ چادرمۅ جلؤتر میڪشݦ😊..... هوٵ گرمہ🌞،دکمه هاۍ 👚مانٺۆ تو باز میݢنێ😨... هوا گرمہ🌞،اما مڹ چادࢪمو👑 محکم ٺر میڴیࢪم😇..... هوا گرمھ🌞،هر روز یہ صندڵ👡میپوشێ و پاهاتو💅 لاڪ میزنێ.... هوا گرمھ🌞،اما من هنۅز جورابــ مشکي پام میڪــنم😉.... هوا گرمہ🌞،تو شلوار تنگِــ ٺو👖 میپوشے و یه وجب باݪــا میزَنیۺ😑...... هوا گرمہ🌞،اما مݩ هنوز شلوار راسته‌ێ راحت مشکٻمؤ میپوشمــ😆..... هوا گرمه🌞،مؤهاتۅ👩💇‍♀️ به دست باڊ میسْپارے...... هؤا گرمھ🌞،و من روسریمؤ هنــوز هݥ📎 سبݢ لبنانۍ میبندݦ😏..... هوا گرمہ اما من مےدونم ... لبخند امام زمان روزیِ حجابِ منہ ☺️❤️ هوا گرمہ 🌞 اماصدایے تو گوش من میگہ؛ آتـــ🔥ـش جهنم سوزان تره......
گفت: چادرت مشکی است تاریک است😒 گفتم: این سایه لطف مادرم زهرا (س) است☺️☺️
همه مےگویند: میان عده اے با ڪلاس امل بودن🌱جرأتــ مےخواهد…😕  اما من مےگویم: میان عده اے حرمتـ شڪن🔇 حرمتـ نگه داشتن🤞🏻شجاعتـ استـ🤩. شیر زن! به خودتــ ببال😌🕊 بدان که از میان عده‌ے ڪثیرے😏 لیــــاقتـ داشتے😇ڪه مدافع چــادر مـ💜ـادر باشے…
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📞📻 📻•• . . گاهے🍃 یِڪ نِگاهِــ حــرٱم شهــادت را...🕊 . براےِ ‌ڪَســے ڪِہ 🌙 لیاقَتِــ دارَد سال ها عَقَـبـ مے‌اندازد...🥀 . | | 📞📻..
°|جبہہ چادࢪے|°: ^^🌲🎈• دخترانـ😎‌هم‌به‌سربازی‌می‌ࢪوند همینکه‌چادࢪبه‌سر‌میکنے... مراقب‌حجابــ🌱ـت‌هستے... جامعه‌ࢪا‌از‌فساد‌حفظ‌میکنے... لباس‌زهـ♥️ــرا‌(س)ࢪا… دࢪجامعه‌ࢪواج‌میدهے...✨ °•خودش‌سربازیستـ👮🏻‍♀•° ♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقت عاشقی با معشوق است‌.....
دوستان اگه دوست دارید در این مسابقه شرکت کنید 🌷 امروز آخرین روز رای گیری زود باشید تا عقب نمونید مسابقه غیر حضوری برگزار میشه ❤️ به 10 نفر برگزیده جوایز داده میشه 🎁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان تا لحظاتی دیگه رمان دهم ضحی گذاشته میشه با تشکر از صبوری شما عزیزان ❤️
♡﷽♡ ♥️ ✍️بہ قلمِ 🍃 کتایون رفت با این قرار که هر وقت رضوان شماره مادرش رو پیدا کرد خبرش کنم و اون هم هر زمان فرصت کرد سر بزنه تا بحثمون رو پیش ببریم من هم در طول هفته تا جایی که تونستم از همه جا، بنگاه و آگهی های مجازی و دوست و همکار و دانشگاه و... سراغ یک اتاق که بشه توش چند ماهی سر کرد رو گرفتم که بیش از این خلوت ژانت رو بهم نزنم و به قولم هم وفا کنم اما دریغ از یه کف دست جا! نیویورک توی زمستون حتی زیر پل هم جای خالی برای پذیرش مهمان ناخوانده نداره! دانشگاه هم که تا ترم پاییز بعد امکان تحویل خوابگاه نداشت! دست کم تا بهار باید صبر میکردم... جمعه آخر وقت توی آزمایشگاه در حال حاضر شدن بودم که صدای پیام گوشیم بلند شد رضوان بود متن پیام هم یک شماره بی نام و نشان حتما شماره مادر کتایون! همونطور که مسیر آزمایشگاه تا ایستگاه اتوبوس رو پیاده روی میکردم شماره کتایون رو گرفتن تا این خبر خوش رو بهش بدم... طولی نکشید که جواب داد انگار منتظر تماسم بود: ضحی تویی؟ خبری شده؟ _سلام ... ممنون منم خوبم... شما چطوری؟ حسابی کنجکاو شده بود: _اذیت نکن بگو چی شده شماره شو پیدا کرده؟ _لابد دیگه! وگرنه من با آدم خوش اخلاقی مثل تو چه کاری میتونم داشته باشم صداش رنگ لبخند گرفت: ممنونم ازت... از دختر عموتم تشکر کن شماره رو هم برام بفرست بی زحمت _باشه پس کاری ن... _نه نه.. صبر کن نمیخواد شماره رو بفرستی فردا شنبه ست دیگه؟ آره شنبه ست... من میام اونجا هم این بحث رو تموم کنیم هم شماره رو ازت میگیرم! اه نه... لعنتی فردا یه قرار مهم دارم یکشنبه... یکشنبه میام هیجان زده بود به نظر می اومد به تنهایی از پسش برنمیاد و به کمک احتیاج داره مخالفت نکردم: باشه یکشنبه صبح منتظرتیم فعلا... ... صبح یکشنبه به تنهایی مشغول خوردن صبحانه بودم که کتایون رسید آثار هیجان و شتاب زدگی در چهره و رفتارش مشهود بود کلافه شال گردنش رو از گردن جدا کرد و غر زد: چقدر بیرون سرده ژانت کو؟ مجدد پشت میز نشستم تا بقیه صبحانه م رو میل کنم: کلیسا بفرما صبحونه پشت میز نشست اما چیزی نمیخورد... میدونستم حواسش کجاست و منتظر چیه ولی نمیخواست اقرار کنه این مسئله چقدر براش اهمیت داره منتظر بود من موضوع رو مطرح کنم من هم در آرامش صبحانه م رو میخوردم! طولی نکشید که ژانت هم از راه رسید... توی هفته ای که گذشت چندان ندیده بودمش ولی حالا که میدیمش برعکس هفته قبل سرحال به نظر میرسید با تعارف من پشت میز نشست و عطر چایی که براش میریختم رو بو کشید: _چه بوی خوبی داره این چای لبخندی زدم: از این چای زیاد برام فرستادن چند بسته میذارم بمونه هر وقت خواستی استفاده کن کتایون_راستی تونستی جایی رو پیدا کنی؟ _نه بابا هیچ جا حتی حلبی آبادم پیدا نمیشه مگر اینکه ویلا اجاره کنی یا پنت هوس که از عهده من خارجه همینو میخواستم بگم؛ ممکنه دو ماهی طول بکشه تا جا پیدا کنم ژانت همونطور که نگاهش به لقمه ش بود جواب داد: خب حالا نمیخواد عجله کنی صبر کن تا یه جایی پیدا بشه... _ممنون پیگیرش هستم همین که پیدا بشه زحمت رو کم میکنم _زحمتی نداری بیشتر زحمت میکشی این صبحونه ها و شام و... بعد با ذوق گفت: ولی امشب اگر اشکالی نداره من میخوام یه غذای فرانسوی درست کنم ابروهام بلند شد: چی بهتر از این من که از خدامه حتما همین کارو بکن کتایون انگار طاقتش تاب شده باشه بالاخره زبون باز کرد: _خیلی خب حالا... گفتی یه شماره برات فرستاده؟ برخلاف تصورم ژانت کنجکاوی نکرد حتما همه چیز رو بهش گفته! جواب دادم: _آره... گوشیتو بده شماره رو بزنم برات بعدم صبحونتونو تموم کنید به بحثمون برسیم
هر دوشون با یه حالت خاصی نگاهم میکردن گویا کاملا هماهنگ شده یه خوابایی دیده بودن! با تعجب گفتم: چیه؟ کتایون گفت:ببین... من خیلی فکر کردم من نه میتونم بهش زنگ بزنم و نه پیام بدم چون اصلا دوست ندارم فکر کنه دارم بهش فکر میکنم و برام مهمه نمیخوام کوچیک بشم از طرفی هم نمیتونم بیخیالش بشم پس فقط یه راه باقی میمونه... _چه راهی؟ _ میخوام... تو بهش زنگ بزنی _من زنگ بزنم؟ من سرپیازم یا ته پیاز؟ بعدم من زنگ بزنم چی بهش بگم؟ _تو خود پیازی عزیزم زنگ بزن بهش بگو کی هستی _پرررو! حالا کی هستم مگه؟! _بگو رفیق کتایونم... خندیدم: تو ام خوب از فرصت استفاده میکنی خودتو با ما قاطی میکنیا! خندید:لوس نشو دیگه... یه زنگ که چیزی ازت کم نمیکنه _انگلیسی که بلده بزار ژانت باهاش حرف بزنه یه رفیق خارجی که باورپذیرتره _نه ژانت نمیتونه... ژانت هم سر تکون داد:آره من نمیتونم هول میشم... _خب من بعد از اینکه خودمو معرفی کردم دقیقا چی باید بهش بگم؟ _بگو کتایون یه سوال داره... علت جدایی شما و پدرش و اینکه چرا ولش کردی؟ _اینکه شد دو تا سوال.. بعدم خب نمیگه مگه کتایون خودش لاله که... _اه توام شورشو درآوردی یه کلمه بگو زنگ میزنی یا نه... _خیلی خب بابا خوش اخلاق... لبخندش در اومد: ممنون یادم میمونه... _لازم نکرده گوشیم رو برداشتم و ساعت رو چک کردم یازده صبح ما یا به عبارتی پنج و نیم غروب اونا! شماره رو گرفتم و گذاشتم روی بلندگو بعد از چند تا بوق برداشت... _بله؟ دست کتایون با شنیدن صداش بی اراده روی سینه نشست چشمهاش رو بست و عمیق نفس کشید... مونده بودم از کجا شروع کنم بالاخره تصمیم گرفتم: سلام خانوم کمالی ببخشید مزاحمتون میشم... _سلام جانم بفرمایید امری هست؟ _ببخشید من قصد مزاحمت ندارم فقط یه مطلبی هست یعنی یه پیغامیه که به من واگذار شده که موظفم با شما درمیون بگذارم _بفرمایید گوش میکنم _من... راستش... یکم گفتنش سخته... شما و همسر سابقتون آقای فرخی.... حرفم رو قطع کرد: پیغامتون از طرف اونه؟ لطفا دیگه با من تماس نگیرید! چشمم به نگاه نگران کتایون موند و زبونم برای ممانعت از قطع شدن تماس فوری به تقلا افتاد: _نه.. نهه... اجازه بدید کلام من منعقد بشه من از طرف ایشون پیغامی ندارم اصلا ایشون منو نمیشناسن جمله من این بود... شما و همسر سابقتون آقای فرخی یه دختر دارید به اسم کتایون درسته؟ هیچ جوابی نداد و فقط صدای نفس های کش دارش توی تلفن پیچید... چند ثانیه گذشت تا آروم زمزمه کرد: کتایون... فوری گفتم: بله کتایون... دختر شماست درسته؟ _چرا این سوال رو میپرسید؟ صداش رنگ بغض داشت وقتی این سوال رو پرسید... بغضی که از گوش کتایون دور نموند و خم شد سمت گوشی... گفتم: کتایون... دختر شما دوست منه... بغضش ترکید و صدای گریه ش شنیده شد بغض کتایون هم... ولی اون صداش رو با دستی که جلوی دهن گرفت پنهان کرد ادامه دادم: من نمیخوام اذیتتون کنم یا مزاحمتون بشم ولی... یه چیزی ذهن کتایون رو سالهاست که درگیر کرده که من بهش قول دادم براش حلش کنم... با همون صدای بغض آلود گفت: اصلا از کجا باید بدونم راست میگی؟ _دروغ گفتن به شما برای من چه سودی داره؟ من که از شما پول نمیخوام فقط یه سوال دارم که جوابش به درد هیچ کس جز کتایون نمیخوره _خب بپرس... _چرا از پدر کتایون جدا شدید و چرا انقدر راحت ولش کردید و رفتید؟ _راحت؟!... شما چطور به خودتون اجازه میدید انقدر راحت دیگران رو قضاوت کنید؟ _من درمورد شما هیچ قضاوتی نمیکنم خانم من عین سوال کتایون رو براتون تکرار کردم چیزی که ذهنش رو درگیر کرده چیزی که سالهاست اذیتش میکنه... _من بچه م رو ول نکردم من مجبور شدم ترکش کنم کتایون سر بلند کرد و نگاهش رو به من داد خیلی مستاصل بود و نگاهش پر از سوال... فوی پرسیدم: ببخشید من متوجه منظورتون نمیشم میشه واضحتر صحبت کنید؟ _من که نمیتونم زندگی نامه م رو برای شما تعریف کنم خانم چرا خودش زنگ نمیزنه و سوالش رو نمیپرسه میخوام با خودش حرف بزنم و همه چیزو براش توضیح بدم... نگاهی به کتایون کردم سرش رو به حالت منفی تکون داد گفتم: ببخشید ولی کتایون دلش نمیخواد با شما صحبت کنه حداقل قبل از اینکه دلیل موجهی بشنوه نفس عمیقی کشید: شما راضیش کنید که باهام حرف بزنه کتایون سرش رو با دستهاش پنهان کرد و روی زانوش خم شد حق هم داشت البته لحن ملتمسانه ی مادرش دل منم به درد آورده بود... ولی حتما فکر میکرد هنوز برای آشتی خیلی زوده که سکوت کرد و باز من مجبور شدم ادامه بدم: _من وقتی میتونم راضیش کنم که یه دلیل قانع کننده براش داشته باشم وگرنه کتایون هم خیلی یه دنده ست و هم خیلی دلخور مطمئنم که قبول نمیکنه...