🦋
↺ #متن #دعای_عهد ↯❦.•
••❦«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيم»
📗اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
📗اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
📗اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
📗حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم✋🏻
دلم به آن مستحبی خوش است
کـه جـوابش واجب اسـت🌹
"السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ"
♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 یکی از بخشهای سانسورشده دیشب «گاندو ۲» با فشار دولت
🔺در تیزر آنچه خواهید دید در قسمت قبل، دیالوگی بود که در آن گفته میشد «یک جاسوس در تیم مذاکرهکننده وجود دارد»؛ اما در نسخه پخششده دیشب این دیالوگ حذف و به «پای یک منبع بزرگتر در میان است» تبدیل شد
°•○●﷽●○
#نـــاحلــــه🌸
#قسمت_نود_و_هفت
نگام به ریحانه افتاد.
بعد از ازدواجش دیگه مثه قبل سر به سرش نمیذاشتم
دلم تنگ شده بود واسه سر وصداهامون و صدای بابا که میگفت: باز شما دوتا افتادین به جون هم ؟
نگاهم و رو خودش حس کرد و گفت :چیشد به چی فکر میکنی؟
نخواستم با یاد اوری نبود بابا حالش و بد کنم _میگم ریحانه
واسه راهیان نور برای یه نفر جا داریم .این دوستت نمیخواد بیاد؟
ریحانه با خوشحالی گفت :واقعااااا ؟؟چراااااا اتفاقا دوست داشت بیاددد برم بهش بگم (.
با تعجب به رفتنش نگاه کردم
اصلا واینستاد ادامه بدم حرفمو
از حرفی که زدم پشیمون شدم
اگه نمیومد خیلی بهتر بود
دلم نمیخواست زیاد بببینمش .مخصوصا الان که یه حس عجیبی تو دلم ب وجود اومده بود وباعث میشد وقتی بهش نگاه میکنم ناخوداگاه لبخند بزنم.
پاشدم به ریحانه بگممم که زنگ نزنه اما دیگه کار از کار گذشته بود
ریحانه ذوق زده گفت :بهش گفتم. خیلی خوشحال شدد گفت با مادرش حرف میزنه.
یهو داد زد :واییییییییی برنجم سوووختتتت و
دویید تو آشپزخونه
توکل کردم به خدا و گفتم هرچی به صلاحه اتفاق بیافته...
_
فاطمه
امروز سومین روزییی بود که افتادم به دست و پای مامان تا بابارو راضی کنه
همش میترسیدم جای خالیشون پر شه و دیگه نتونم برم .خسته شدم انقدر که التماس کردم
رفتم تو اتاقم و سرم و رو زانو هام گذاشتم
مادرم اومد تو و رو موهامو بوسید و گفت :امشب با بابات حرف میزنم فقط دعا کن اجازه بده یکی ی دونش تنها بره جنوب.
یه لبخند از رو قدردانی زدم و گفتم:عاشقتم مامان
واسه شام پاین نرفتم تا مامان بتونه بهتر با بابا حرف بزنه
همش میگفتم:خدایا یعنی میشه یه معجزه ای شه دل پدرم به رحم بیاد ؟
وای اگه بشه چی میشهه ۵ روز کنار محمددد
حتی فکرشم قشنگ بود
ریحانه پی ام داد:فاطمه جون چیشدد؟مشخص نشد میای یا نه ؟
از سپاه چند بار زنگ زدن به محمد.گفتم بگه فعلا کسی و ثبت نام نکنن
ولی اونام نمیتونن بیشتر از این صبر کنن ۳ روز دیگه باید بریم
_فردا بهت خبر میدم .دعا کننن بابام اجازه بده .من خیلی دلم میخواد بیام
+ایشالله که اجازه میده نگران نباش شهدا دعوت کنن میای حتماا باهامون
ترجیح دادم بخوابم تا از فکر و خیال خل نشم
_
بعداز نماز صبح دیگه نخوابیدم و همش دعا کردم
ساعت ۸ بود
رفتم پایین مامان و بابا رو میز نشسته بودن.
بعد اینکه صورتم و شستم سلام کردم و کنارشون نشستم
به مامانم نگاه کردم که اشاره زد سکوت کنم
نا امیده شده بودم
بابام پرسید :خب فاطمه خانوم شنیدم میخوای بری جنوب
خودمو مظلوم کردم و با نهایت تواضع گفتم :اگه شما اجازه بدین
یه قلپ از چای شیرینش و خورد
+میتونی قانعم کنی واسه اینکه رضایت بدم بری؟
چرا باید بزارم بری؟
_نگاه مامان بهم نیرو داد و با قدرت گفتم :ببین بابا
من الان ۱۹ سالم شده ولی نصف عمرم به تحصیل و درس و کتابام گذشت از بهترین لحظات زندگیم هیچی نفهمیدم .احساس میکنم نیاز دارم بفهمم تو دنیا چ خبره . چی اطرافم میگذره و ازش خبر ندارم
تا کی بشینم تو اتاقم و کتاب دستم بگیرم
انقدر تو تنهایی بودم افسرده شدم و آداب معاشرت و خوب بلد نیستم
انقدر که کم تو جمع های شلوغ بودم یه کنفرانس میخوام بدم تو دانشگاه،از استرس غش میکنم این با منطق شما جوره ؟
۱۹ سالم شده و حتی یه بار نشد بدون استرس برم بیرون با دوستام
با اینکه میگفتین ازم مطمئنین وبهم اعتماد کامل دارین
پدر من،اجازه بده یاد بگیرم مستقل بودن و
تا کی گوشه لباس مامان و بگیرم و دنبالش برم تا گم نشم ؟
به نطرتون هنوز به سنی نرسیدم که یاد بگیرم رو پای خودم ایستادن و
همیشه و همه جا که شما نیستین
من وقتایی که نیستین چیکار کنم ؟
میخوام اجازه بدین این سفر و برم
مطمئنم خیلی چیزا یاد میگیرم و خیلی چیزا میفهمم.میگن سفر راحتیم نیست،این برام ی تجربه خوب میشه
بابام لبخند زد و گفت :خب باشه تونستی قانعم کنی. برو.ولی هر اتفاقی افتاد مسئولیتش با خودته
از ذوق نزدیک بود جیغ بزنم
از صندلی پریدم و محکم لپ بابارو بوسیدم
مامانم بوسیدم و دوییدم سمت اتاقم
زنگ زدم به ریحانه
صدای خواب الودش به گوشم خورد :الو
_سلاااام ریحوووون جونممممممممممممم بابااااامممممم قبولللل کردددددد بایددددد چیکاررررر کنممم حالااااا
ادامه👇🏻
از دیشب ۱۰ بار به ریحانه زنگ زدم و پرسیدم که چیا باید ببرم
همه وسایلم و چک کردم
همچیو گرفته بودم از هیجان همش تو اتاق راه میرفتم و منتظر بودم ساعت ۷ شه
نمازم و خوندم ولباسام و پوشیدم
با اینکه بیشتر عطرام و گذاشتم تو کولم
چندتا هنوز رو میز بود
شال سرمه ایم و شکل روسری کردم و طرف بلندش و دور گردنم شل گره زدم
به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم
مانتو سرمه ای بلندم و پوشیده بودم با شلوار مشکیم
چادرمم اتو شده رو تخت،کنارکوله پُرم
گذاشتم.
ریحانه گفت یه چیز گرمم نگه دارم شبا سرده
سوییشرتم و گذاشتم رو تخت که وقتی میخوام برم بپوشمش .*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
°•○●﷽●○
#نــاحلـــــه🌸
#قسمت_نود_و_هشت
مامانم تو آشپزخونه بودرفتم کنارش.
با دیدنم یه نایلون داد دستم و گفت: بیا برات ساندویچ کتلت گذاشتم هر وقت گشنت شد بخوری.
نایلون و ازش گرفتم و بغلش کردم
بغلم کرد و گفت :خیلی مراقب خودت باش . هرچیزی و نخور خدایی نکرده مریض نشی یه مو از سرت کم شه بابات میکشه منو .
کلی از ریحانه اینا تعریف کردم و گفتم هواتو دارن که یخورده نرم شد
اول اونقدر مخالفت کرد که گفتم عمرا راضی شه
_مامان خیلی عشقی
داشتم میرفتم بیرون که گفت :فاطمه
_جان
+اونقدر ضایع به پسره نگاه نکن همه بفهمن و آبروت بره
سرخوش خندیدم و بیرون رفتم
با ذوق به وسایلم نگاه کردم و خداروشکر کردم که میتونم برم همراهشون.
بلاخره ساعت هف شد
مامان و بابا آماده شدن تا ببرنم حسینیه
منم چادرم و سر کردم و آماده از زیر قرآن مامان رد شدم
قرار بود ۷ همه اونجا جمع شن که ۸ حرکت کنیم
چند دقیقه بعد رسیدیم
بابا کولمو دستش گرفت
یه نایلکسم دستم بود
جلو چادرم و گرفته بودم و با ذوق رفتیم داخل.
تا در بازشد و بابا رفت تو نگام خورد به محمد که با صدای در توجهش جلب شده بود
کفشم و کنار بقیه کفشا گذاشتم و پشت سر بابا و مامانم رفتم داخل.
چند نفر پراکنده نشسته بودن کسی ونشناختم
یهو یکی زد رو شونم
برگشتم عقب که ریحانه اومد بغلم
با خوشحالی بغلش کردم
محمد رفت سمت بابا و بهش دست داد
به مامانمم خیلی گرم و با لبخند سلام کرد
نگاهش چرخید رو من ،لبخندش نا محسوس شده بودآروم سلام کرد
مثه خودش جوابش و دادم
با ریحانه و مامان نشستیم
کوله رو از بابا گرفتم
بابا هم گرم صحبت با محمد شد و ازش سوالایی و میپرسید
مامان به ریحانه گفت :ریحانه جون مراقب فاطمه ی من باش
ریحانه:چشم.نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره .نگران نباشین
جمعیت بیشتر شده بود
یهو ریحانه زد رو پام و گفت :فاطمه فاطمه خانوم محسن و دیده بودی؟
_نه کو
+اوناهاش .تازه اومدن تو
رد نگاهش و گرفتم و رسیدم به یه دختر محجبه با صورت گرد و سفید
دست محسن تو دستش بود
جلوتر که اومدن
خانومه اومد این سمت و محسن رفت پیش محمد
ریحانه بلند شد و با خانومی که هنوز اسمشو نمیدونستم رو بوسی کرد
نگاهش به من افتاد
از جام بلند شدم و بهش دست دادم
ریحانه به من اشاره کرد وگفت :فاطمه جون دوست گلم
با لبخند نگام کرد : سلام فاطمه خانوم خوبی ؟
ریحانه بهش اشاره کرد و گفت :شمیم جون خانوم آقا محسن
لبخند زدم و گفتم :سلام عزیزم .خوشبختم
ریحانه شده بود الگوم سعی میکردم مثل خودش با وقار و متانت حرف بزنم
به محسن بابات انتخابش آفرین گفتم
شمیم هم خوشگل بود هم مودب
تو همون نگاه اول ازش خوشم اومده بود
درگیر همین فکرا بودم که محسن بلند گفت :آقایون خانوما اگه ممکنه همه بیاین اینجا بشینین
حاج آقا علوی میخوان چند دقیقه برامون توضیحاتی و بدن .بیاین جلوتر لطفا تا صدا بهتون برسه
بابا وسایلمو گذاشت یه گوشه
رفتیم و جلو نشستیم
یه حاج آقایی اومد و چند دقیقه یچیزایی و راجب سفرمون گفت
بعدش محمد اومد
لبخند زدم و رو صداش دقیق شدم
سلام کرد و گفت دو تا اتوبوس داریم سفیدو زرد
اونایی که اسمشونو میخونم باید برن تو اتوبوس سفید
تک تک اسمارو خوند
اسم ریحانه و شمیم و محسنم خوند اما اسم منو نه
ترسیدم و به مامانم نگاه کردم .اونم به چیزی که من فکر میکردم فکرد
ریحانه گفت :عه پس چرا اسم تورو نخوند؟
منتظر موندیم
اسم اونایی که باید میرفتن تو اتوبوس زرد رو هم خوند
اسم من آخرین اسمی بود که خوند
سرش و آورد بالا نگاهشو تو جمع چرخوند و رسید به نگاه ترسیده من
دوباره زاویه دیدش رو تغییر داد و گفت:
+یاعلی دوستان آماده میشیم برای حرکت
همه از جاشون پاشدن و پشت سر هم از حسینیه بیرون رفتن
بابام کنار ما ایستاد وسایلم و گذاشت کنارم
با نگاه غم زده کنار ریحانه ایستادم
تودلم گفتم شاید محمد از قصد اینکارو کرد تا پیششون نباشم
بغض کرده بودم.
من برای اولین بار قرار بود از پدر و مادرم جدا شم بخاطر دلگرمیم از وجود محمد
اگه میخواستم تنها باشم نمیرفتم بهتر بود.
ریحانه دستش رو روی کمرم گذاشت و گفت:
+فاطمه جون نگران نباش بزار محمد بیاد میاریمت پیش خودمون
لبخند سردی زدم
از حسینیه خارج شدیم
چندتا برگه دست محمد بود
با چفیه سبز و مشکی دور گردنش از همیشه پر ابهت تر شده بود
قدمایی به شکل دو برداشت و رفت تو اتوبوس زرد.
به همه گفت بشینن سر جاشون تک تک اسمارو خوند
وقتی از بودن همه مطمئن شد
رفت تو اتوبوس سفید
اونجاهم همه نشستن ریحانه هم رفت بالا
فقط من وبابا با چندتا خانواده که واسه بدرقه اومده بودن موندیم پایین تا تکلیفم مشخص شه !🌹*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
°•○●﷽●○
#نـــاحلــــه🌸
#قسمت_نود_و_نه
بابا به چشمام نگاه کرد و گفت : فاطمه جون هنوزم فرصت هست میتونی نری
چیزی نگفتم.
سکوت کرد و منو به خودش چسبوند
دلم براشون تنگ میشد
حضور محمد خیلی خوب بود
ولی اگه یخورده ابروهاش موقع حرف زدن با من گره میخوردن مطمئنا درجا میزدم زیر گریه
دل نازک تر از همیشه شده بودم
محمد اسمارو خوند و با یه پسر جوونی که یه ساک مشکی دستش بود از اوتوبوس اومد پایین
با خنده فرستادش تو اتوبوس زرده اومد سمت ما
بابام خواست چیزی بگه ک گفت:
+بفرمایید
بابام کوله ام رو داد بهم و بغلم کرد
یه کارت از جیبش در اورد و داد بهم
مامان قبلش بهم پول داده بود
ریحانه گفته بود زیاد موقعیت پیش نمیاد واسه خرید لازم نی پول زیادی داشته باشم
به بابا گفتم:
_همراهم هست
بابا:
_حالا اینم داشته باش.رمزشو میفرستم برات
دوباره بغلش کردم
مامان و هم بغل کردم و به سختی ازشون جدا شدم
داشتم میرفتم شنیدم که بابا به محمد گفت :
+همونجوری که حواست به خواهرت هست مراقب دخترم هم باش
مامانمم گفت:
آقا محمد.ما بخاطر حضور شما و ریحانه فرستادیمش توروخدا حواستون بهش باشه
دیگه نشنیدم محمد چی گفت
رفتم داخل ریحانه برام دست تکون داد
رو صندلی که روبه روی در دوم اتوبوس بود نشسته بود
رفتم کنارش
نشستم
رو صندلی کناریمون یه مرد تقریبا ۳۰ ساله نشسته بود
و صندلی بغلش خالی بود
با ریحانه مثل بچه ها سر اینکه کی پیش پنجره بشینه بحث میکردیم
زدیم زیر خنده و آخرشم قرار شد به نوبت یکی پیش پنجره بشینه
ریحانه نشست کنار پنجره
با صدای بوق اتوبوس یاد روزایی افتادم که خودم رو به زمین و اسمون زدم تا اجازه بدن بیام
کولم رو بالای سرم گذاشتم و نایلون رو کنار پام
ازپشت شیشه واسه مامانم دست تکون دادم
دوباره با دیدنشون بغض کردم
انقدر نگاشون کردم که درهای اتوبوس بسته شد
و به حرکت در اومد
محمد که اول اتوبوس ایستاده بود گفت :همه هستن ان شالله ؟
تو دلم از اینکه کنار محمد بودم خداروشکر کردم
آقایون گفتن:
+هستن حاجی هستن
اومد سمتمون
با تعجب بهم یه نگاه کوتاهی انداخت و بعد به ریحانه گفت:
+ریحانه جان کوله ام کجاست؟
+گذاشتم اون بالا داداش.
محمد کولشو اورد بیرون
نگام افتاد به لباسای خاکی رنگی که پوشیده بود
شبیه شهدایی شده بود که عکسشونو تو یادواره شهدا دیدم
از کوله چریکیش کیف پولش رو برداشت و رفت جلو دوباره
چند دقیقه بعد برگشت
کولش رو گذاشت بالا و نشست سر جاش
نمیتونستم لبخندم رو کنترل کنم
محمد کنارم بود
و این همون چیزی بود که تو خواب میدیدمش
خیلی سخت بود کنترل نگاه بی قرارم
هی میخواستم برگردم و بهش نگاه کنم ولی میترسیدم
آرزو کردم زودتر خوابش ببره
حاج آقا ایستاد و گفت:
+واسه سلامتی خودتون ،آقا امام زمان یه صلوات بفرسین
همه صلوات فرستادن
چند بار دیگه هم گفت صلوات بفرستیم
بعدم از فواید صلوات تو این سفر برامون گفت
همه باهم آیت الکرسی خوندیم
البته من سعی کردم فقط لبخونی کنم تا صدای محمد به گوشم برسه
تموم که شد صدایی جز صدای حرکت اتوبوس نمیومد
_
یخورده با ریحانه حرف زدیم و خندیدیم که خوابمون گرفت.
ریحانه گفت:
+بیا جاهامونو عوض کنیم
_نه نه نمیخاد تو بشین سر جات
+خب تو ک دوس داشتی کنار پنجره بشینی...
یه نگاه به چشای ملتمس محمد انداختم.
نمیدونم چرا ولی حس کردم اون ازش خواهش کرده
برا همین بدون اینکه چیزی بگم از جام پاشدم تا ریحانه بیاد این سمت.
نشستم کنار پنجره و سرم رو تکیه دادم بهش.
بغضم گرفته بود
اون حتی نمیخواست من کنارش باشم
هندزفریمو در اوردم وگذاشتم تو گوشم.
از منفذ کنار پام باد سرد میومد داخل.
نوک انگشتای پام میسوخت از سرما.
به ریحانه نگاه کردم که هنوز خوابش نبرده بود.
_ریحانه جان.
میشه بری کنار ی دقیقه کولم رو بگیرم؟
ریحانه از جاش بلند شد پشت سرش منم پاشدم که کولمو داد دستم.
ازش تشکر کردمو کولمو گرفتم ک گفت:
+هر چ میخای بگیری بگیر بزارمش بالا.
سوییشرتمو از توش برداشتمو زیپشو بستم.
از زیر چادر سوییشرتمو تنم کردمو زیپشو تا ته کشیدم بالا
پاهامو گذاشتم رو صندلی و تو بغلم جمعش کردم.
نمیدونم
از بی مهری محمد بود یا از اینکه کنار پنجره نشستم
وجودم یخ زده بود
حس میکردم میلرزم از سرما
میخواستم به خودم مسلط باشم
چشام رو بستمو سعی کردم بخوابم
ادامه 👇🏻
دیگه از سرما سردرد گرفته بودم.
به دور و برم نگاه کردم.
اکثرا خوابیده بودن ریحانه هم کنار من خوابش برده بود.
دلم نمیخاست دیگه به محمد نگاه کنم
ولی ناچار سرمو برگردوندم عقب.
تو دستش یه مفاتیح بود و مشغول خوندش بود
از نگاهم روشو برگردوند سمتم.
میخاستم بگم سردمه ولی خجالت میکشدیم
بیخیال شدم و سرم رو چرخوندم
دیگه از سرما تو خودم مچاله شده بودم
به ساعتم نگاه کردم تقریبا یک بود.
بی اختیار گوشیمو روشن
کردم و زنگ زدم به مامان
نمیدونم بعد چندتا بوق جواب داد.
ولی میدونم با شنیدن صداش اشکم در اومد.*
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
°•○●﷽●○
#نـــاحلــــه🌸
#قسمت_صد
خودمو کنترل کردم که نگران نشه
_سلام مامان
+سلام عزیزم خوبی؟چیشده؟اتفاقی افتاده؟
_نگران شدین؟
+به ساعت نگاه کردی؟
_ببخشید .مامان
+جانم
_من خیلی سردمه .
+سوییشرتتو پوشیدی؟
_اره .
+بازم سردته؟
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم صدام از گریه بلند شد.
_اره مامان. خیلی سردمهههه. نمیتونم بخوابم
+گریه میکنی فاطمه؟
بچه شدی؟
از ریحانه یه چیزی بگیر.
این همه ادم هست اونجا.
گریه میکنی دیوونه؟؟
سعی کردم آروم شم.
ازش خداحافظی کردم وگفتم که یه کاری میکنم.
دلم نمیومد بیدارش کنم.
نمیدونستم دلیل گریه هامو...
ولی مطمئن بودم بخاطر سرما نیست ...
سرما بهونه بود...
چادرمو کشیدم رو سرم و سعی کردم بهش فکر نکنم.
صدای تو گوشم منو از حالت خواب و بیداری در آورد .
دقت کردم.
صدای محمد بود. دورِ اهنگ گوشیم رسیده بود به صدای مداحی محمد .
چشامو باز کردم و جز تاریکی چیزی ندیدم
به خاطر چادری بود که کشیده بودم رو صورتم ...
گوشیمو به سختی از تو جیبم در اوردم و بهش نگاه کردم.
ساعت ۳ بود.
خب خوب بود. بالاخره داره میگذره این تایمِ نفرین شده.
خواستم تکون بخورم که یه چیز سنگین مانع شد .
سرمو از زیر چادر در اوردم
یه چیزی روم بود.
دادمش کنار و بهش خیره شدم.
پالتو بود ...
چشامو مالوندم و بیشتر دقت کردم.
یه پالتوی مردونه بود.
عه...
پالتوی محمد بود . همونی ک اون روز از تو جیبش دنبالِ قرص گشتم.
همونی که لاش قرآن گذاشتم.
چسبوندمش به بینیم و بوش کردم
بوی عطر خودش بود.
ولی!
ولی کی اینورو من کشیده بود؟
امکان نداره!
یعنی میشه؟وای خدایا!
از هیجان جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نزنم.
با تعجب به ریحانه که غش کرده بود نگاه کردم
از لای صندلیِ خودمو ریحانه عقب و نگاه کردم.
محمد بیدار بود .با گوشیش ور میرفت .
یعنی محمد ؟!
مگه میشه اصلا!!!
امکانش هست؟
به هیچ عنوان این آدمی که من میشناختم اینکارو نمیکرد!
اصن از کجا فهمید ک من سردمه؟!
یا اصن مگه این ب من نزدیک میشه که بخواد..
فکرا رو از سرم بیرون کردم
شاید پالتوی آدم دیگه ای بود.
اخه اونم امکان نداره
خب کار کی میتونست باشه؟
یعنی میشه ک این پالتوی محمد باشه؟
من دارم خواب میبینم؟
پالتو رو کشیم رو صورتم
بوی عطرش به بینیم رسید!
این حس اوجِ آرامش و همزمان اوجِ هیجآن بود ...
چه متناقض نمایِ آرامبخشی...
چه تضادِ قشنگی...
گرما و عطری ک رو پالتوش بود باعث شد خوابم ببره ...
_
محمد:
بعدِ توقف تو یکی از پمپ بنزینای تو راهِ تهران حرکت کردیم.
نگه داشته بود تا بریم به کارایِ ضروریمون برسیم.
برام خیلی عجیب بود که چرا امامزاده هاشم نگه نداشتن .
ریحانه خیلی اصرار داشت که فاطمه رو بیدار کنه ولی من مانع شدم و گفتم که تازه خوابش برده.
جریانِ گریه هاشو واسه ریحانه تعریف کردم و باهم ی دل سیر خندیدیم.
دلم براش سوخت.
اومدیم بالا تو اتوبوس ریحانه خواست بشینه که چشم به فاطمه افتاد که مث مورچه جمع شده بود.
فقط با عقلم جور در نمیومد که چجوری رو اون صندلی چپیده.
چادرشو رو سرش کشیده بود و هیچی ازش پیدا نبود.
دلم سوخت به حالش.
ریحانه محو فاطمه بود و بهش میخندید.
داشتم نگاشون میکردم که ریحانه گفت
+ببین دختره رو به چه روزی انداختی؟
خب اگ اونجا مینشست میخواست روت انتحاری کنه؟
چه عیبی داشت؟
ینی دلم میخواد بفهمه آه بکشه دودمانت بره هوا
با چشمای گرد شده نگاش کردم.
خیلی لباس تنم بود. به محض ورود به اتوبوس پالتوم و در اوردم .
میخاستم بزارمش رو صندلیم که سمت ریحانه گرفتمش...
_بیا اینو بنداز روش.
من که میخام بزارمش رو صندلی.
حالا باشه رو فاطمه هم زیاد فرقی نمیکنه.
پشت چششو نازک کرد و پالتو رو ازم گرفت و کشید رو فاطمه ...
نشستم سر جام و به ساندویچی که از کولم در اورده بودم مشغول شدم.
تقریبا نزدیکای ساعت ۳ بود.
گوشیمو باز کردم ببینم چه خبره که دیدم فاطمه تکون خورد.
دلم میخواست بدونم واکنشش چیه وقتی پالتوم و میبینه.
اصن میدونه مالِ منه؟
خب ...
این از کجا بدونه .
اگ ندونه هم قطعا واکنشی نشون نمیده.
مشغول نگاه کردنش بودم که دیدم با تعجب به پالتوم زل زده.
قیافش خنده دار بود برام.
دقیق نمیتونستم ببینمش مگه اینکه یخورده جا به جا میشدم .
حس کردم داره برمیگرده سمت من که دوباره خودمو مشغول گوشی نشون دادم ولی حواسم پیش خودش بود.
یه خورده گذشت که دیدم پالتومو تو دستاش گرفته.
دیگه نتونستم خودم کنترل کنم.
میخواستم یهو بترکم از خنده.
نمیدونم رفتارش عجیب بود یا ....
ولی فقط یه چیزیو خوب میدونستم
اونم این بود که با حضور فاطمه من فقط باید بخندم.
سرمو بردم پایین و دستمو گرفتم جلو دهنم که مشخص نشه دارم میخندم...
یه خورده که گذشت خوابش برد.*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
#زِٺبارحیدر✌️🏻🌱🖇
هنوزهمهسټندپسرانے
کہبوےمردانگےدهند🌸
دردسټانشان🤝
عزټیکمردواقعےݪمسمےشود🙃
مےشودبہآنهاتکیہکرد🖐🏻
وروےحرفهایشانحسابکرد✨
#پسرانه
#پسران_انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 توصیه رهبر انقلاب به دختران جوان ایرانی که در سال ۱۳۷۵ در جمع زنان شهر ارومیه بیان کردند.
🌷 به مناسبت یازدهم شعبان؛ ولادت حضرت علی اکبر علیهالسلام و #روز_جوان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
○•🌱
ای جوون حسین
منم جوووونم...♥️🌱
-عیدکم مبروک🖐🏿