☆∞🦋∞☆
#تلنگرانـــــه🌿
الآن تصمیم میگیرے دیگه صداتو
واسه مادر و پدرتـــــ نبرے بالا
نیم ساعتـــــ بعدش ...
ڪافیه بهتـــــ بگن چرا سرتـــــ تو گوشیه؟!
خودتـــــ میدونے واڪنشتـــــ چیه دیگه مشتے!
.
#احترام به پدر مادر جزوِ واجباتـه
☆∞🦋∞☆
#حاجحسینیڪتا میگہ:
به قیافہ ےمثبتتـــــ نگاه نمےڪنن،
به اون دل وامونده اتـــــ نگاه میڪنن...!
💢کارهایےکهدردانشگاهنظامےانجام ميدهيد
1_شما پس از ورود به دانشکده های نظامی يک دوره ی عمومی آموزشی را ميبينيد و بعد هر شخص آموزش تخصصی خود را در گردان و گروهان مخصوص به آن رسته و رشته شروع ميکند که در کنار درس اکثرا به آموزش نظامی ميپردازد
2_يکی از مهم ترين آموزش هايی که در دانشگاه نظامی به شما ميدهند نظافت و نظم است يعنی روی نظافت آسايشگاه و کلاس ها و محوطه و سرويس بهداشتی و...خيلی حساس هستند و دسته جمعی بايد اولويت کار شما نظافت باشد
3_نماز اول وقت بايد خوانده شود و الزامی است که همه ی افراد به نماز خانه بروند و در نماز جماعت شرکت کنند
4_درس ها در ساختمان کلاس ها برگزار ميشود که به يک و نيم ساعت تقسيم شده و شما بايد در زمان استراحت هايی که به شما ميدهند درس ها را بخوانيد البته اين آموزش ها سخت نيست و ميتوانيد در همان کلاس هم ياد بگيريد
5_عده ای در دانشگاه مسئوليت سلف غذاخوری را بايد بر عهده بگيرند که از جمله تحويل غذا پخش غذا و نظافت سلف با آنهاست
6_مرخصی ها هم اوايل هر 45 روز و بعد ها هر 3 ماه ميباشد البته اولويت کار روی 45 روز تا 60 روز است
7_اوايل روی آموزش عملی زياد کار ميشود و مخصوصا روی دويدن و رژه خيلی حساس اند و بعد ها کارتان فقط رفتن به ساختمان کلاس ها و آموزش اسلحه ها است
8_شما در اين چهار سال چندين بار به ميدان تير ميرويد و با انواع اسلحه هايی که آموزش ديديد شليک ميکنيد
9_هميشه در آن محيط بايد وضعيت کامل داشته باشيد يعنی پوتين و لباس نظامی بايد پوشيده باشد
10_گوشی موبايل ممنوع بوده و در صورت گرفتن گوشی از شما حکم اخراجتان بدون تعهد صادر ميشود⛔
11_موی سر اوايل با شماره ی 8 و بعد از چندين ماه تا شماره ی 20 تا 30 مجاز است
12_در محوطه گذاشتن کلاه نظامی اجباری است
13_در آموزش درجه داری و افسری روی رژه رفتن خيلی تاکيد دارند پس در اين زمينه خيلی تمرين خواهيد کرد
14_اسلحه هايی که اکثرا با آن کار خواهيد کرد کلاش،ژسه،يوز و کلت ميباشد که اوايل با کلاش و ژسه و بعد بيشتر با کلت تمرين ميکنيد
15_در اين محيط حساسيت فرماندهی بيشتر روی نزاع و درگيری ميباشد که روی اين موضوع خيلی حساس هستند
16_گزاشتن ته ريش و محسان مرتب و درست و لباسی تميز بايد در کار شما ديده شود
17_در اين محيط بايد به درجه های بالا تر از خود احترام نظامی بگذاريد
18_بعد از آموزشی گاهاً شما را برای دوره ی کارورزی به پاسگاه ها و کلانتری ها و ستاد ها ميبرند و دوباره بايد برای ادامه ی آموزش به دانشگاه برگرديد
19_دانشجو ها ميتوانند با اجازه ی فرمانده ی خود گاها به مرخصی شهری بروند اما نه زياد
20_رفتن به مرخصی با لباس نظامی کاملا ممنوع ميباشد
21_بودن با لباس شخصی در دانشگاه کاملا ممنوع ميباشد
22_پس از قبولی در آزمون ها که به صورت تستی است درجه ی شما بالاتر ميرود
23_هر چند وقت يک بار از شما امتحانات عقيدتی و قرآن گرفته ميشود
#تلنگرانه⁉️
ﺭﻭﺯ ﻗﯿــﺎﻣـﺖ🌪
ﻧﯿﮑـے ﻫﺎﯾمــان ﺭﺍ🌸
ﺑـﻪ ﻣﺤﺒـــﻮﺏ ﺗﺮﯾـﻦ❤️
ﻓـــــﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿمــان
ﻧﺨـﻮﺍﻫیــــم ﺩﺍﺩ...🍃
🔥ﺍﻣـﺎ ﻣﺠﺒــﻮﺭ ﻣﯿﺸﻮیـم ﺑﻪ ﮐﺴﯽ
🔥ﻧﯿـﮑﯽ ﻫﺎیمـان ﺭﺍ ﺑـﺪﻫیـم
🔥ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﺘﻨﻔــﺮ ﺑﻮﺩیـم
🔥ﻭ ﻏﯿﺒﺘﺶ ﺭﺍ ﮐﺮﺩیم!!!
👥حق الناس...
اوج حمــاقت است نه زرنـگے!👌🏻
زرنـگے بنـــدگے خــداسـت....
❈✿♥️✿❈
تڪیه کـن به شھدا
شهدا تکیہ گاهشاݩ خداسٺ...
ڪنار گل بنشینے بوۍِ گل میگیࢪی
پس گلستان کن زندگیـت را با یاد شهدا
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
تڪیه کـن به شھدا شهدا تکیہ گاهشاݩ خداسٺ... ڪنار گل بنشینے بوۍِ گل میگیࢪی پس گلستان کن زندگیـت را
#سخن_شهید ♥️🖇
چهزیباگفتشهیدمحمدرضا
دهقانامیری:
شهادتبالنمیخادحالمیخاد🌿
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
تڪیه کـن به شھدا شهدا تکیہ گاهشاݩ خداسٺ... ڪنار گل بنشینے بوۍِ گل میگیࢪی پس گلستان کن زندگیـت را
#خاطره_شهید♥️🖇
با یکی از رفقایش برای خرید نان به سمت نانوایی محله میرفتند که میبینند که چند نفر اراذل و اوباش به نانوایی حمله کردند و با کتک زدن شاطر میخواهند دخل را خالی کنند. ترس و وحشت عجیبی بین مردم افتاده بود. کسی جرات نداشت، کاری کند. محمدرضا سریع خود را وارد معرکه کرد تا مانع شود. اما یکی از اراذل شیشه نوشابه خالی که آنجا بود را به میز کوبیده و با ته بطری شکسته به او حمله میکند. پست گردنش میشکافد، زخمی به عمق یک بند انگشت. در بیمارستان سینا جراحی شد و سر و گردنش بیشتر از هجده بخیه خورد. آن موقع فقط چهارده سالش بود که میخواست امر به معروف کند و جانش را هم به خطر انداخت.
کتابابووصال🌿
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
تڪیه کـن به شھدا شهدا تکیہ گاهشاݩ خداسٺ... ڪنار گل بنشینے بوۍِ گل میگیࢪی پس گلستان کن زندگیـت را
#زندگینامه_شهید ♥️🖇
نام: شهیدمحمدرضادهقانامیرے
محلتولد:تهران
تاریختولد:۱۳۷۴/۰۱/۲۶
تاریخشهادت:۱۳۹۴/۰۸/۲۱
محلشهـادت:حلبسوریـه
آدرسمزار:گلزارشهداےعلےاکبرچیذر
وضعیتتاهل:مجرد
کتابدرموردایشان:یکروزبعدازحیرانےـ ابووصال
خلاصهاےاززندگیشان:
دهقان امیری متولد 26فروردین ماه سال 1374 دراستان تهران دیده به جهان گشود. محمد رضا از نسل چهارم از فرزندان حضرت روح الله (ره) بود که برای دفاع از حرم هجرت کرده و به شهادت رسید.محمد رضا دانش آموخته ی دبیرستان علوم و معارف اسلامی امام صادق (ع) و دانشجوی سال سوم فقه و حقوق اسلامی در مدرسه عالی شهید مطهری بود.
صفاتبارزاخلاقے👇🏻🌿
از صفات بارز اخلاقی محمد رضا می توان خوش خلقی و خلوص نیت در انجام وظایف دینی و امور خیر اشاره کرد.
شهادت👇🏻💔
در تاریخ 21 آبان ماه سال 1394 با عنوان بسیجی تکاور راهی سوریه شد و همزمان با آخرین روز های ماه محرم الحرام در نبرد با تروریست های تکفیری در حومه حلب طی عملیات محرم خلعت شهادت پوشید ودر تاریخ 25 آبان در امام زاده علی اکبر چیذر به خاک سپرده شد.
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
myaudio۰.mp3
354.6K
#نوای_شهید
شهادت بال نمیخواد...💔
صوت شهید محمد رضا دهقانــ...💔
سالگردتولدشهید🙃😍
#شهیدانه🌿
حـــــاجآقـــــا پـــــناهیان میگـــــن ڪـــــہ
شـــــهدا جاذبـــــہ ے عجیبے دارنـــــد
اثر مغناطیسے شـــــهدا
در آدمهایِ ســـــالم فـــــوق تصـــــور استــــــــــ..(:
#اســـــتاد_پنـــــاهیان🌿
|#حرفِ_حساب
_استاد پناهیان
اگہانقلابیهستے
ولےلطافتِقݪبنداری؛
حتمایہروزۍ🌱
ضدِانقلابمیشے !
#منبر_مجازی📨🌱
اگردردینداری
پختہشُدید؛خامنخواهیدشد...
ولےاگرداغشُدید
احتمالاسردخواهیدشد...!!
-پختہشویم...(:
•استاد#پناهیان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♡•°
هرچه ڪردم نشدم
آنچه شما میخواستے
ای ڪه عالم بہ دست توست،
خودت ڪارے ڪن❤️
#یاحسین(ع)
حاج اسماعیل دولابی :
از هر چيز تعريف کردند، بگو مال خداست و کار خداست
نکند خدا را بپوشانی و آن را به خودت يا به ديگران نسبت بدهی که ظلمی بزرگ تر از اين نيست ...
اگر اين نکته را رعايت کنی، از وادی امن سر در میآوری! :)
🌱امام حسین علیه السلام:
کسی که بخواهد از راه گناه به مقصدی برسد ، دیرتر به آرزویش می رسد و زودتر به آنچه می ترسد گرفتار می شود
مَن حاوَلَ اَمراً بِمَعصِیَةِ اللهِ کانَ اَفوَتُ لِما یَرجو و اَسرَعُ لِما یَحذَرُ
📚تحف العقول، صفحه248
همیشه دیدیم👀و شنیدیم👂ک میگن:✨
این/ح س ی ن/کیست ک عالم همه دیوانه ی اوست🍂🖤
حالا فکرشو بکن:این♥️خدا♥️کیست که ارباب هم آواره ی اوست🍂🖤
°•○●﷽●○
#ناحلــه🌸
#قسمت_صدو_هفتادو_هفت
انقدر درگیر تولد محمد بودم که واسه سال تحویل کاری نکردم.
سی اسفند بود و با محمد از ده صبح برای خرید عید اومده بودیم بیرون.
حال و هوای خوب آخر اسفند ماه با حال هوای قشنگ اول زندگی مشترکمون دلیل خوبی بود برای لبخندی که از لبامون کنار نمیرفت.
ساعت دوازده ظهر بود وخیابون ها خیلی شلوغ بود.محمد نایلون دوتا ماهی قرمزی که خریده بودیم رو تو دستش گرفته بودو بهشون نگاه میکرد
+گناه دارن. چرا زود میمیرن؟
_شاید خسته میشن از شنا کردن.
چیزی نگفتم که گفت:
+بیا بریم رو این پله بشینیم یخورده.
رفتیم و کنار پله های یه بانک نشستیم.
نگاهم به آدم هایی بود که با شوق وسایل سفره ی هفت سینشون رو انتخاب میکردن.
پاهام رو از کفشم در آوردم. کلافه شده بودم. با این کفشم خیلی راحت بودم ولی این بار خیلی اذیتم کرد .پاهام درد گرفته بود وهنوز کلی خرید داشتیم و تازه نصف وسایلمون رو گرفته بودیم
چند دقیقه بعد از جامون بلند شدیم و به راهمون ادامه دادیم
دستم رو دور دستش حلقه کردم و کنار هم راه میرفتیم که برای دهمین بار پام پیچ خورد .
+ای بابا باز که پات پیچ خورد. فقط یه بار دیگه این کفشت رو بپوش من میدونم و شما
_محمد باور کن من با این کفش خیلی راحت بودم،نمیدونم چم شده!
+پس آروم تر راه بیا
تا دو ساعت بعدهرچی میخواستیم رو گرفتیم و پیاده به سمت خونه رفتیم.
در خونه رو که باز کردم رفتم و وسط هال ولو شدم
_وای مردم از خستگی
محمد خندید و گفت:
+تا تو باشی نگی پیاده بریم خوش میگذره
_خب دیگه خیلی خوش گذشت فقط خسته شدم
چون از صبح بیرون بودیم و نرسیدم غذا درست کنم،همون بیرون ناهار خوردیم داشتم به عکسایی که با لازانیا و قارچ سوخاری و سیب زمینی سرخ کرده گرفته بودیم نگاه میکردم
یهو گفتم:
_محمد بگو چی شد!
+چی شد؟
_عکسمون رو به اشتراک نزاشتم
اومد و کنارم نشست. چادرم و از سرم برداشت و مشغول تا کردنش شد و گفت:
+خانومم،نزاری بهتره ها
_وا چرا نزارم؟ما که فقط دستمون مشخصه
+میدونم قربونت برم،من واسه ایننگفتم شاید یکی گشنه باشه یا پول نداشته باشه که بره رستوران از این غذا ها بخوره اگه دلش بخواد،ما گناه کردیم
بعد یخورده مکث و فکر کردن به حرفاش گفتم:
_چشم،نمیزارم
+پاشو پاشو لباسات رو عوض کن بریم سفره رو بچینیم تنبل خانوم،چند ساعت دیگه عیده ها
_خسته ام،نمیتونم. دستم وبگیر پاشم
با خنده اومد و دو تا دستم رو گرفت و بلندم کرد.دو طرف گونه هام و کشید
با صدای جیغم از درد، با خنده ولم کرد و رفت طرف میز عسلی کوچیکی که کنج خونه گذاشته بودیم عکس ها و گل رو از روش برداشت پارچه ی ساتن سفید رو از نایلون در آورد و روی میز انداخت
تور آبی فیروزه ای هم در آورد و گفت :
+این رو چطوری بزارم؟
_صبر کن الان میگم بهت
چندتا سوزن ته گرد آوردم و ریختم کف دستش. تور و روی میز گذاشتم و چند جاش و تا زدم و بهش چین دادم و با سوزن ها محکمش کردم. تور و بلند خریده بودم که یک طرفش و روی زمین بریزم .دوتا ماهی قرمزی که توی تنگ کوچیک انداخته بودم رو برداشتم و روی میز گذاشتم. تا ساعت چهار بعد از ظهر مشغول چیدن سفره ی هفت سین بودیم.
کارمون به بهترین شکل ممکن انجام شده بود.
ایستاده بودیم و بهش نگاه میکردیمکه محمد گفت:
+عالی شد ولی یه چیزیش کمه
_همه چیز رو که گذاشتیم،دیگه چیش کمه؟
+یه چیزی که بهش نگاه کنم وجون تازه بگیرم
چیزی نگفتم که با خنده گفت:
+صبر کن الان میام
رفت تو اتاق. روی کاناپه کوچیکمون نشستم.چند دقیقه که گذشت با دست پر برگشت.
توی یه دستش یه تابلوی کوچیک بود
وقتی روی میز گذاشت بهش نگاه کردم که چهره ی رهبر و تو چارچوب قاب عکس دیدم. ابروهام رو از تعجب بالا دادم و به محمد نگاه کردم.
لبخندی زد و با ذوق تابلوی بزرگی که تو دستش بود رو به طرفم چرخوند.
+خودم این عکس رو انتخاب کردم و گفتم روش این شعر رو بنویسن. الان آماده شد.خوشگله نه؟
بازم یه عکس بزرگ از رهبر بود که خیلی زیبا به قاب کشیده شده بود
انقدر با ذوق این چندتا جمله گفته بود که تعجبم رو پنهون کردم و مثل خودش با لبخند گفتم :
_آره خیلی قشنگه
با اینکه عکس رهبر تو اتاق بابام هم بود و کلا احترام خیلی خاصی همیشه براش قائل بود این حجم از عشق و علاقه ی محمد نسبت به رهبرش برام عجیب و غیر قابل درک بود.
عکس و سمت خودش گرفت و با ذوق بیشتری گفت :
+جونم فدات الهی
به من نگاه کرد و ادامه داد:
+فاطمه جان ،به نظرت کجا بزارم،بهتر دیده میشه؟
ایستادم کنارش و بعد از یخورده فکر کردن دیوار روبه روی آشپزخونه رو نشونش دادم که قبول کرد و عکس رو همونجا به دیوار وصل کرد
با عشق بهش نگاه میکرد که آرومگفتم :
_کاش درک میکردم فلسفه ی این عشق رو
خندید و گفت: الان خسته ای بخواب ، بعد برات فلسفه اش رو میگم
_اره پیشنهاد خوبی بود
رفتم کنارش و روی گونه اش و بوسیدم و گفتم :
_خداحافظ
بلند خندیدو گفت
+نه مثل اینکه خیلی خسته ای خداحافظ*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
ادامه
با اینکه عکس رهبر تو اتاق بابام هم بود و کلا احترام خیلی خاصی همیشه براش قائل بود این حجم از عشق و علاقه ی محمد نسبت به رهبرش برام عجیب و غیر قابل درک بود.
عکس و سمت خودش گرفت و با ذوق بیشتری گفت :
+جونم فدات الهی
به من نگاه کرد و ادامه داد:
+فاطمه جان ،به نظرت کجا بزارم،بهتر دیده میشه؟
ایستادم کنارش و بعد از یخورده فکر کردن دیوار روبه روی آشپزخونه رو نشونش دادم که قبول کرد و عکس رو همونجا به دیوار وصل کرد
با عشق بهش نگاه میکرد که آرومگفتم :
_کاش درک میکردم فلسفه ی این عشق رو
خندید و گفت: الان خسته ای بخواب ، بعد برات فلسفه اش رو میگم
_اره پیشنهاد خوبی بود
رفتم کنارش و روی گونه اش و بوسیدم و گفتم :
_خداحافظ
بلند خندیدو گفت
+نه مثل اینکه خیلی خسته ای خداحافظ*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌