eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 ❤️🌿 قسمت دهم در فروردين سال ٩٠ بود كه محمودرضا با همسرش از تهران آمدند تبريز . محمودرضا آمد پيش من. تنها هم آمد. آن شب به من گفت: من نيامده ام عيد ديدنى؛ آمده ام تبريز يك چيزى به تو بگويم! گفتم: اين همه راه آمده اى يك چيزى به من بگويى؟ زنگ ميزدى خب! گفت: پشت تلفن نمى شد. تعجب كردم. گفتم: بگو... گفت: من چند وقت ديگر مى خواهم بروم سوريه.... از مدتها قبل مى دانستم كه محمودرضا يك روز حرف از مأموريت برون مرزى خواهد زد. وقتى گفت مى خواهد برود سوريه، مثل اين بود كه از قبل منتظر شنيدنش بودم و حالا وقت شنيدنش شده بود.... محمودرضا بعد از اتمام دوره اش، پاسدار واحد برون مرزى سپاه بود و مى دانستم يك روز يا سر از لبنان درخواهد آورد يا عراق و اصلا براى همين از اول سپاه را انتخاب كرده بود. ولى سوريه تا آن روز به ذهنم خطور نكرده بود. به محمودرضا گفتم: كى ميروى؟ گفت: هنوز معلوم نيست ولى فكر كردم لازم است يك نفر توى خانه بداند، گفتم به تو بگويم كه در جريان باشى. گفتم: تو برو، خيالت بابت اين طرف راحت باشد. خم شد و پيشانى ام را بوسيد و بلند شد. رفت ولى مثل اين بود كه بال در آورده باشد.... محمودرضا از بچه هاى سپاه بود كه با شروع درگیری ها در سوريه بعنوان مستشار در آنجا حضور پيدا كردند..... راوی : برادر شهید ....