#همسر_شهیــــــــد
🔹آیت الله بهجت دست روي زانوي او گذاشت و پرسید جوان #شغل شما چيست⁉️ گفت: #طلبه هستم. آیت الله بهجت فرمود: بايد به سپاه ملحق بشوي و لباس سبز مقدس #سپاه را بپوشي. ️
🔸آآیت الله بهجت ره
پرسید اسم شما چیست⁉️ گفت: فرهاد😊 #آیت_الله_بهجت فرمود: حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا #عبدالمهدي بگذاريد. شما در تاجگذاري ✨امام زمان (عج) به #شهادت خواهيد رسيد🌷.
🔹شما يكي از سربازان #امام_زمان (عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید👤 شهیدعبدالمهدی کاظمی؛ شهیدی🌷 که طبق تعبیر آیت الله بهجت برای خوابی که دیده بود، درشب تاج گذاری👑 امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در 29 آذر ماه 1394🗓 درسوریه به #شهادت رسید
#شهید_عبدالمهدی_کاظمی
#سخنبزرگان🌿•`
#سپاهـ•••
دستگاهوسیعوهمہڪارھۍسپاه،
امروزیڪدستگاهبرجستہاستدرڪشور!
...
براێهمیناستڪہمۍبینید
آمریڪایۍهاچہگربہرقصانۍاۍ
براۍسپاهمیڪنند😎🤞🏼🇮🇷
-امامخامنہاے🌻
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #بیست_وپنج
سمانه وکمیل خیره به تجمع کنار دانشگاه،
که دانشجویان،پوستر به دست، ضد نامزدی که رئیس جمهور شده بود، بودند.
سمانه شوکه از دیدن بچه های #بسیج، بین دانشجویانی که تظاهرات کرده بودند،خیره شد.😱😨
سمانه یا خدایی گفت،
و سریع در را باز کرد،که دستی سریع در را بست،سمانه به سمت کمیل برگشت که با اخم های کمیل مواجه شد.
ــ با این تظاهراتی که اتفاق افتاده، میخواید برید؟؟
ــ یه چیزی اینجا #اشتباهه،ما به بچه ها گفتیم که نتایج هر چیزی شد نباید بریزن تو خیابون اما الان...
خودش هم نمی دانست که چرا برای کمیل توضیح می دهد ،به پوستر و بنرها اشاره کرد؛
ــ ببینید پوسترایی که دستشونه همش #آرم_بسیج و #سپاه داره،اصلا یه نگاه به پوسترا بندازید همش #توهین و #تهمت به نامزدیه که الان رئیس جمهوره، وای خدای من
دیگر اجازه ای به کمیل نداد،
و سریع از ماشین پیاده شد.از بین ماشین ها عبور کرد و به صدای کمیل که او را صدا می زد توجه ای نکرد.
چندتا از دخترهای بسیج را کنار زد،
و به بشیری که وسط جمعیت در حال شعار دادن بود رسید،و با صدای عصبانی فریاد زد:
ــ دارید چیکار میکنید؟؟قرار ما چی بود؟مگه نگفتیم هیچ کاری نکنید...!!؟!😡😵
بشیری با تعجب به او خیره شده بود
ــ ولی خودتون..😟
سمانه مهلت ادامه به او نداد:
ــ سریع پوستر و بنرارو از دانشجوها جمع کنید سریع..! 😡
خودش هم به سمت چندتا از خانما رفت، و پوسترا و بنرها را جمع کرد.
نمی دانست چه کاری باید بکند،
این اتفاق،اتفاق بزرگ و بدی بود، میدانست الان کل #رسانه ها این تجمع را پوشش داده اند.😱📡
متوجه چندتا از پسرای تشکیلات شد،
که با عصبانیت در حال جمع کردن پوستر ها بودند،
نفس عمیقی کشید،
چشمانش را بست وسط جمعیت ایستاد و سعی کرد میان این غلغله که صدای شعار و از سمتی صدای جیغ و فریاد آمیخته بود ،تمرکز کند،تا چاره ای پیدا کند چطور این قضیه را جمع کنند،
اما با برخورد کسی به او،
بر روی زمین افتاد ،از سوزش دستش چشمانش را بست ،
مطمئن بود اگر بلند نشود،
بین این جمعیت له خواهد شد، اما با صدای آشنایی که مردمی که به سمتش می آید را کنار می زد، تا با او برخورد نداشته باشند، چمشانش را باز کرد .
حیرت زده به اطرافش خیره شده بود،
با تعجب به دنبال شخصی که مردم اطرافش را کنار زده بود می گشت، اما اثری از او پیدا نکرد،
ولی سمانه مطمئن بود صدای خودش بود.
صدا ،صدای کمیل بود.....
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
#آقازاده بود.
پسرِ #سردارداودقربانی😎
نه جایی میگفت که پدرش چه کاره است، نه از پدرش میخواست که برای ورود به #سپاه کمکش کند.
۲ سال طول کشید تا از راه معمول وارد سپاه شد.
روحیهاش در مقایسه با بعضی از #آقازاده های امروز عجیب و خاص بود.
بله هنوز هم هستند کسانی که #تقوایالهی پیشه میکنند و میشوند محبوب خدا ...
مانند #شهید مدافع حرم
#شهیدروح_الله_قربانی🕊🌹