eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
961 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سمانه با دید مرد غریبه ای، قدمی به عقب برگشت و آرام گفت: ــ ببخشید فک کنم اشتباه اومدم مرد غریبه لبخندی زد و گفت: ــ اگه مهمون سردار هستید،بگم که درست اومدید سمانه نفس راحتی کشید، ــ بله با سردار احمدی کار داشتم. یاسر از جلوی در کنار رفت، و تعارف کرد؛ ــ بفرمایید داخل تو پذیرایی هستن سمانه وارد خانه شد، با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ،با صدای یاسر برگشت؛ ــ من دارم میرم به سردار بگید لطفا،خداحافظ ــ بله حتما،بسلامت با بسته شدن در، از راهرو گذشت، و وارد پذیرایی شد،اول فکر میکرد خانه ی سردار است، اما با دیدن خالی از اثاث میتوانست حدس بزد، این خانه هم مانند خانه ی کمیل است.! نگاهی به اطراف انداخت، با دیدن قامتی مردانه که پشت به او ایستاده بود، شکه شد. میدانست که سردار نیست،در دل غر زد؛ ــ امروز همه رو میبینم جز خود سردار صدایش را صاف کرد و گفت: ــ سلام ببخشید سردار هس... با چرخیدن قامت مردانه، و شخصی که روبه روی سمانه ایستاد، سمانه با چشم های گرد شده😳 به تصویر مقابلش خیره شده. آرام و ناباور زیر لب زمزمه کرد: ــ کــ....کمیل دیگر نای ایستادن نداشت، پاهایش لرزیدن و قبل از اینکه بر زمین بیفتد، دستش را به دیواررفت. کمیل سریع به سمتش رفت، اما با صدای سمانه سرجایش ایستاد ــ جلو نیا ــ سمانه ــ جلو نیا دارم میگم کمیل لبخند غمگینی زد و گفت: ــ آروم باش سمانه ،منم کمیل سمانه که هیچ کدام از اتفاقات اطرافش را درک نمی کرد، با گریه جیغ زد. ــ دروغه ،دارم خواب میبینم دروغه😭 کمیل به سمتش خیز برداشت، و تا میخواست دستانش را بگیرد ،سمانه از او فاصله گرفت، و دستانش را روی گوش هایش نگه داشت، و چشمانش را محکم فشرد، و باهمان چشمان اشکی بلند فریاد زد: ــ من الان خوابم،اینا همش یه کابوسه، مثل همیشه دارم تو خیالاتم تورو تصور میکنم، دروغه ، دارم خواب میبینم!!!!😭 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•