#طنز_جبهه
از تمرینات قبل از عملیات برگشته بودیم و از تشنگی له له میزدیم.😓🤤دم مقر گردان چشممان افتاد به دیگ بزرگی که جلوی حسینه گذاشته شده بود👀 و یکی از بچهها با آب و تاب داشت ملاقه را به دیگ میزد و میگفت: آی شربته! آی شربته!...☺️😌
👥بچهها به طرفش هجوم آوردند، وقتی بهش نزدیک شدیم دیدیم دارد میگوید: آی شهر بَده!... آی شهر بَده!!!😐😄
معلوم شد آن قابلمه بزرگ فقط آب دارد💦 و هر کس که خورده بود ته لیوانش را به سمتش میریخت.😒
یکی هم شوخی و جدی ملاقه را از دستش گرفت و دنبالش کرد...😜😅
#طنز_جبهه『°•.😂.•°』
#لبخندخاڪے
به شوخ طبعی شهره بود …!!
یک روز دیدم پوتین هاشو به گردن آویزان کرد و داد می زد :👤📣
« کی می خواد #پوتینشو واکس بزنه !»⁉
همه تعجب کردن ! آخه ممد آقا و این😳 حرفا، به گروه خونش نمی خوره!کی😁 متحول شده که ما خبر نداریم .😜
خیلی از رزمنده ها پنهانی این کارو می📍 کردن اما ممد دیگه علنیش کرده بود.😅
بالاخره طاقت نیاوردم و از پشت سرش حرکت کردم ببینم چی می شه 👀 .
یکی از رزمنده ها که اولین بار اعزامش بود😶 و شاید ایثار رزمنده ها رو شنیده بود اومد جلو گفت :😄
« من»✋
ممد هم بلافاصله پوتینشو از گردنش بیرون آورد و گفت :👞
« پس بی زحمت اینو هم واکسش بزن!»😂
بی چاره رزمنده خشکش زده بود نمی دونست چی بگه!😁
ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪلِوَلیڪَالفَࢪج°•🌱
#طنز_جبهه😅😜
●🌼✨توی سنگر هر کس مسئول کاری بود.
یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر ... به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است.
●🧡🌾نمیتوانست درست راه برود . از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند ..
●🌿🌸کم کم بچه ها به رسول شک کردند ، یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش .
صبح بلند شد ، راه افتاد ، پای چپش لنگید !
💚🕸سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !!
تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده . 😂😂😂
●💛خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت.😍🌷
#شهید_رسول_خالقی✨🌸
#طنز_جبهه😁
يكي ميگفت: پسرم اينقدر بيتابي كرد تا بالاخره براي سه روز بردمش جبهه... وروجك خيلي هم كنجكاو بود و هي سوال ميكرد:
بابا چرا اين آقا يه پا نداره؟
بابا اين آقاسلموني نميره اين قدر ريش داره؟
بابا اين تفنگ گندهه اسمش چيه؟
بابا چرا اين تانكها چرخ ندارند؟
تا اينكه يه روز برخورديم به يه بنده خدا كه مثل بلال حبشي سياه بود. به شب گفته بود در نيا من هستم.
پسرم پرسيد بابا مگه تو نگفتي همه رزمنده ها نورانين؟
گفتم چرا پسرم!
پرسيد پس چرا اين آقا اين قدر سياهه؟
منم كم نياوردم و گفتم:
باباجون اون از بس نوراني بوده صورتش سوخته، فهميدي؟😐😂
#طنز_جبهه😅
یکبار سعید خیلے از بچهها ڪار ڪشید. فرمانده دستہ بود.
شب برایش جشن پتو گرفتند.
حسابے کتکش زدند.
من هم ڪه دیدم نمےتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تاشاید کمےڪمتر کتک بخورد!
سعید هم نامردے نڪرد، بہ تلافےآن جشن پتو، نیمساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت.
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😢
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچهها خوابند. بیدارشان ڪرد و گفت:
اذان گفتند چرا خوابید؟
گفتند ما نماز خواندیم!!!
گفت الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟
گفتند سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من براے
نمازشب اذان گفتم نه نماز صبح!😂😊
🌷شهید سعید شاهدے🌷
#طنز_جبهه😉😅
همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم.😑
موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم.🗣
بین سنگر محمود و گروهان بهشتی ایستادم و گفتم: «بیایید بیرون عمو صَدام داره بلیت بهشت پخش میکنه».
محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من میخندیدند. همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند.🍲🚌
بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم: «اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا میماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!»😌😂
در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد! 😐
همگی خوابیدند. من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم.
بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم: «آهای صدامِ الاغِ زبون نفهم!
شوخی هم سرت نمیشه؟
شوخی کردم بی پدر مادر!»😂
┄┅══••✼❣🍃🌺🍃❣✼••══┅┄
#دختران_زینبی
😅به یاد ﺑﻤﺐ لبخند ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ😅
#طنز_جبهه
🌷توبسیج شیراز نشسته بودیم که حسن آمد و گفت: که یه پسر گیرش اومده😊!
بعد از تبریک پرسیدیم اسمشو چی گذاشتی؟ 👀
گفت: محمد رسول!
گفتیم چرا؟🙄
با خنده گفت: شاید بزرگ شد بخواد ادعای پیغمبری کنه😌 اسمش بهش بیاد! 😂
🌷در سنگر تاکتیکی جلسه بود و به خاطر طرح موضوعات مختلف جلسه به درازا کشید وقت نماز مغرب شد و ادامه جلسه به بعد از نماز موکول گردید .....
بعد از تجدید وضو ،همگی حضار و رفقای دیگر محیای نماز جماعت شدند .
- کی امام جماعت بشه ؟🧐
حاج نبی گفتند: امروز می خوایم پشت سر حسن آقا نماز بخونیم و حسن آقا رو فرستادند جلو.
حسن خنده ای 😄کرد و جلو ایستاد. اذان ، اقامه و تکبیره: الاحرام بعدشم حمد و سوره الله اکبر همه رفتند رکوع. حسن دو تاپاهاشو باز کرد و از بین پاهاش پشت سرش را نگاه کرد و یک مرتبه با صدای بلند گفت :هوووووو عامو😳 خیلی هم اومدنااااا😳😱
همه زدند زیر خنده و نماز بهم خورد. حاج نبی هاج و واج گفت: چرا نماز مردم را خراب میکنی؟
حسن با خنده گفت :خب شما آدم از من درست تر پیدا نکردید پشت سرش نماز بخونید!😐😶
🌹🌹
#شهید_حسن_حق_نگه_دار
#طنز_جبهه😂
+ پرتاب نارنجک🤩
شلمچه بودیم!
شیخ مهدی میخواست آموزش پرتاب نارنجک بده گفت:"بچه ها خوب نگاه کنید
محمد!حواست اینجا باشه.احمد!این جوری نارنجک رو پرتاب میکنند.خوب نگاه کنید
تا خوب یاد بگیرید.خوب یاد بگیرید که یه وقتی خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنید😁
من توی پادگان،بهترین نارنجک زن بودم😎
اول،دستتون رو میذارین اینجا بعد شیخ مهدی ضامن رو کشید و گفت:حالا اگه ضامن رو رها کنم،در عرض چند ثانیه منفجر میشه
داشت حرف میزد و از خودش و نارنجک پرانی اش تعریف میکرد😁 که فرمانده از دور داد
ای شیخ مهدی! چی کار میکنی..🤨😬🤭😁
شیخ مهدی یه دفعه ترسید ونارنجک و پرت کرد.نارنجک رفت و افتاد رو سر خاکریز
بچه ها صاف ایستاده بودند و هاج و واج نارنجک و نگاه می کردند که حاجی داد
زد:بخواب برادر! بخواب
انگار همه رو برق بگیره،هیچکس از جاش تکون نخورد.چند ثانیه گذشت.همه زل زده بودند به سر خاک ریز،که نارنجک قل خورد و رفت اون طرف خاکریزو منفجر شد
شیخ مهدی رو به بچه ها کرد وگفت :"هان یاد گرفتید؟!دیدید چه راحت بود😆😂😂
فرمانده خواست داد بزنه سرش که یه دفعه ای صدایی از پشت خاکریز اومد که
میگفت:الله اکبر!الموت لصدام!..😂بچه ها دویدن بالای خاکریز که ببینن صدای
کیه؟دیدند یه عراقی ای زخمی شده و به خودش میپیچه
شیخ مهدی ، عراقی رو که دید داد زد:حالا بگید شیخ مهدی کار بلد نیست؟!ببینید چی کار کردم🤣😂😂
راوی(محسن صالحی حاجی ابادی)
#طنزِ_جـبـــهہ🍃
یـکے از عمیلیات ها بود که
فرمانده دستور داده بود
شب هیچ کس تکون نخوره وصداش در نیاد😳
وقت نماز صبح شد
آفتابه رو برداشتم ورفتم وضو بگیرم
که یکدفعه احساس کردم کسی آن طرفتر تکان میخورد😱
ترسیدم😫
نمیتوانستم کاری بکنم ،تنها بودم وبدون اسلحه ویک متر جلوترم یک بعثی که اگه برمیگشت و منو میدید شهادتم ختمی بود😐
شروع کردم به دعا گفتم خداجون من که نیومدم کار بدی بکنم که الان گرفتار شدم اومدم وضو بگیرم پس کمکم کن
یک لحظه چیزی به ذهنم رسید👏👌
😂لوله ی آفتابه رو گذاشتم و رو سر عراقی و گفتم حَرِّڪ....🤨😂😂
بیچاره انقدر ترسیده بود که همش به عربی میگفت:نزن...🤭
اینطوری شد که همه چی رو هم اعتراف کرد وعملیات به نفع ایران تموم شد😌😂
وتا صبح همه ی رزمنده ها وفرماندمون از خنده داشتند غش میکردند👌🏻🤣
تااینکه فرمانده گفت:بچه ها دلتون و پاک کنید اونوقت با یک آفتابه هم میشه دشمن و نابود کرد😉😁
#بنت_الحسین🌱
دعای وقت خواب در سنگر
تازه چشممان گرم شده بود که یکی از بچهها، از آن بچههایی که اصلاً این حرفها بهش نمیآید، پتو را از روی صورتمان کنار زد و گفت: بلند شید، بلند شید، میخوایم دسته جمعی دعای وقت خواب بخوانیم.
هر چی گفتیم: « بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار برای یک شب دیگر، دست از سر ما بردار، حال و حوصلهاش را نداریم.»
اصرار میکرد که: «فقط یک دقیقه، فقط یک دقیقه. همه به هر ترتیبی بود، یکی یکی بلند شدند و نشستند.»
شاید فکر میکردند حالا میخواهد سورهی واقعهای، تلفیقی و آدابی که معمول بود بخواند و به جا بیاورد، که با یک قیافهی عابدانهای شروع کرد: بسم اللـ....ه الرحمـ....ن الرحیـ....م همه تکرار کردند بسم الله الرحمن الرحیم... و با تردید منتظر بقیهی عبارت شدند، اما بعد از بسم الله، بلافاصله اضافه کرد: «همه با هم میخوابیم»😂🤲بعد پتو را کشید سرش.
بچهها هم که حسابی کفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جانش و با یک جشن پتو حسابی از خجالتش در آمدند.😅😂
¦🗞📎¦⇜ #طنز_جبهه↝••
#طنز_جبهه『°•.≼😂≽.•°』
رفـیقـم میگـفــت لـب مــرز یـہ داعـشے رو دستــگیــر ڪردیــمـ...
داعشـےگـفتـہ تــا سـاعتـ11 مـن رو بـڪشیــد تــا نهار رو بـا رسـول خـدا و اصــحابــش بــخــورم
اینام لج ڪردن سـاعتـ2 کشتنـش گفــتن حــالا بـرو ظرفاشـون روبشور😂
#طنز_جبهه
سرهنگ عراقی گفت:«برای صدام صلوات بفرستید.»😳😒
برخاستم با صدای بلند📢داد
زدم😲
سرکرده اینها بمیرد صلوات✌️🏻😎 طوفان صلوات برخاست😁🤣
قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه کوتاه تر باد صلوات😉😤
سرهنگ با لبخند🙂گفت بسیار خوب است.👏🏻
همین طور صلوات بفرستید.👌🏻☺️
عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات.😌😁
طه یاسین زیر ماشین له شود
صلوات.🚌😁
طوفان صلوات بود که راه افتاد.😃
در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم😐😂
#طنز_جبهه
دکتـــ👨🏻⚕ـــر با خنده بهش گفت:
برادر! مگه پشت لباست ننوشتی
ورود هرگونه تیر و ترکش ممنوع!!😄
پس چرا مجروح شدی؟!
گفت: دکتر جان! ترکشه بیسواد بوده! تقصیر من چیه؟!🤕🤷♂
😂😂😂
#طنز_جبهه
محافظ آقا #مقام_معظم_رهبرے
تعریف میکرد مےگفت:
رفتہ بودیم مناطق جنگے براےِ بازدید..
توے مسیر خلوت آقا گفتن اگہ
امکان داره بگذارید کمے هم من رانندگے کنم.🚌
من هم از ماشین پیاده شدم و
حضرت آقا پشت ماشین نشستند
و شروع بہ رانندگے کردند
مےگفت بعد چند کیلومتر رسیدیم
بہ یک دژبانے کہ یک سرباز آنجا بود
و تا آقا رو دید هل شد😃
زنگ زد مرکزشون گفت:
قربان یہ شخصیت اومده اینجا..
از مرکز گفتن کہ کدوم شخصیت؟!
گفت نمیدونم کیہ اما خیلے آدم
مهمے هست خیلییے😯
گفتن: چہ شخصیت مهمے هست
کہ نمیدونے کیہ؟!
سرباز گفت:نمیدونم؛
ولی گویا کہ آدم خیلے مهمیہ
کہ حضرت آقا رانندشہ!!😂😂
{♥️} #مقام_معظم_رهبرے
{😅} #خنده_حلال
#طنز_جبهه😂
💫🌻وقتی می رفتند پیش حاجۍ برای مرخصے،
میگفت: «منپنج ساله پدرومادرم رو ندیدم...🥺
شما هنوز نیومده ڪجا میخواین برین؟!»
💕ڪلے سرخ وسفید میشدند😢
و از سنگرمی آمدند بیرون 🚶🏻
ما هم میخندیدیم بهشان...😂
بنده های خدا نمۍدانستند پدرومادرِ حاجۍ پنج سال است فوت شدهاند!😑
↯
@dokhtaranzeinabi00
دختــرانزینبــے
#طنز_جبهه 😅
همه برن سجده..!!!😲
شب سیزده رجب بود🍃. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند.🌷
بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود.😇 تعجب کردم😮! همچین ذکری یادم نمی آمد!🤔 خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند.😁 هر چه صبر کردیم خبری نشد🙁. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است.😶😐😑😂
بچه ها منفجر شدند از خنــ😂ـــده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیـ📻ــو هـــ🎁ــدیه کردند!😅
#طنز_جبهه
تازه اومده بود جبهه
یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید:
وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟
اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده😄
شروع کرد به توضیح دادن:
اولاْ باید وضو داشته باشی😄
بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی:
اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین😂
بنده خدا با تمام وجود گوش میداد
ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت:
اخوی غریب گیر آوردی؟😂😂😂😂
#طنز_جبهه😂
-پسرخاله زن عموی باجناق:😁👇🏻
یک روز سید حسن حسینی از بچههای
گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ بیاورد.
موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او
را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه
از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود😞
بغض گلوی ما را گرفت🥺بدون شک شهید
شده بود. آماده میشدیم برویم پائین
که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند،
پرسیدیم: «حسن چه شد؟»🧐
گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم😳
پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود😳😶😂😐😂
خیلی شرمنده شد، فکر نمیکرد من باشم
والا امکان نداشت بگذارد بیایم.
هرطور بود مرا نگه میداشت!»😁🙈
#طنز_جبهه😁💔
[🚍]بین تانڪر آب تا دستشویے فاصله بود.
آفتابه را پر ڪرده بود و داشت مے دوید.
صداے سوتے شنید و دراز کشید. آب ریخت روے زمین ولے از خمپاره خبرے نبود.
برگشت دوباره پرش ڪرد و باز صداے سوت و همان ماجرا.
باز هم؛ داشت تڪرار مےڪرد ڪه یڪے فهمید ماجرا از چه قرار است. موقع دویدن باد مے پیچید تو لوله آفتابه سوت مےڪشید😂
#شادے_روح_پاک_شهدا_و_امامشهدا_صلوات🌸
#طنز_جبهه 🤭😂
خاطره ای زیبا و خنده دار ازجبهه و جنگ... 👌🏻😍😁
اوايل جنگ بود . و ما با چنگ و دندان و با دست خالى ، 😬 با دشمنِ تا بن دندان مسلح ، مى جنگيديم . 💂🏽♀
👤بین ما ، یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار ذغال بیرون آمده بود : 🌚چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود؛ شب ها می شد مرد نامرئی! چون همرنگ شب می شد. ☺️
دختــرانزینبــے
توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش عقب. 🤕
بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش...😲😳
🏩با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش.
پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛
اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود. 🤕
دوستم گفت: "اینجا که نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه!"
یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن! 😁
گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!! 😳🤷🏻♂
یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده! 🙍🏻♂😔
پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!!
همگی گفتیم: نه! کجاست؟ 😳
:پرستار به مجروحِ باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟!
همگی با تعجب گفتیم: چی؟!!! این عزیزه ؟! 😳🤦🏻♂
رفتیم کنار تختش ؛
عزیز بدبخت به یه پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کلّه و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود !
با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک تو سرتون! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ 🥺
یهو همه زدیم زیر خنده .....🤣🤣🤣
گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد !
عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !!
بچه ها خندیدند. 😂😂🤣😆🤦🏻♂
اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد:
- وقتی ترکش به پام خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. 🚑توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. 😳 سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته ، بِرّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم 😰 و ماست هایم رو کیسه کرده بودم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: "عراقیِ پَست فطرت می کشمت!" 😡👊🏻
چشمتان روز بد نبینه ، حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم ، کسی نمی اومد. سرباز اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم و از خدا می خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا دهد. 😭😂
بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم......🤣🤣🤣🤣
دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان می زدند و کِر کِر کنان از خنده روده بُر شده بودند.😂😁
عزیز ناله کنان گفت: "کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟! 🥺تازه بعدش رو بگم:
- یه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. و تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ... 😂😂🤦🏻♂
تا رسیدیم به بیمارستان اهواز . مردم گوش تا گوشِ بیمارستان وایستاده بودند و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره ای زد و گفت: "آی مردم! این یه مزدورِ عراقیه ، دوستای منو کشته!!" و باز افتاد به جونم. 🥺🤦🏾♂
این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: 🗣"بابا من ایرانی ام ! رحم کنید."🥺 یهو یه پیرمرد👴🏼 با لهجه ی عربی گفت: "ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنید!!" دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید!
صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂 🤣🤣🤣🤣😂😂😂
پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: "چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون!!"
خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید بیمارستان پرید توی اتاق و نعره زد: "عراقیِ مزدور! می کشمت!!! " 😠👊
عزیز ضجه زد: " یااااا امام حسین! بچّه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین!" ...😂😂😂
منبع: کتاب" رفاقت به سبک تانک"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷✨🌷
#طنز_جبهه😂😂
بقیه اش هم برای فردا😊
#طنز_جبهه
🌱 درزماناشغالخرمشهر ... !
عراقۍهاروۍدیۅار
نوشتھبودند:«جئنا لنبقے!!"😐
آمدیمتآبمانیم"🙄»
بعداز،آزادےخرمشهر🌱
شهیدبهروزمـرادۍزیرشنوشت
«آمدیم نبودید🤨🚶🏼♂😂»
#طنز_جبهه😂😂
چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن ،😢
داد میزد : آهـــای ..
سفره ، حوله ، لحاف ،
زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسڪ ،😷
ڪلاه ، ڪمربند ، جانماز ، سایه بون ،
ڪفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ...
هــمـــــــه رو بردن!😂
شادی روحشون🍃
ڪه دار و ندارشون همون یڪ چفیه بود #صلوات 🌹♥️
__________
#طنز_جبهه
#دختران_زینبی
|🌦|
#طنز_جبهه🌹
عازم جبهه بودم. یکے از دوستانم براے اولین بار بود که به جبہه مے آمد. مادرش براے بدرقه ے او آمده بود. خیلے قربان صدقه اش مے رفت و دائم به دشمن ناله و نفرین مے کرد!
به او گفتم: « مادر شما دیگه بر گردید فقط دعا کنید ما شہید بشیم. دعاے مادر زود مستجاب مے شود😇❤️»
او در جواب گفت:« خدا نکنه مادر، الہۍ صد سال زیر سایه ے پدر و مادرت زنده بمونے.. الہۍ که صدام شہید بشه که اینجور بچه هاے مردم رو به کشتن مے ده!»
_ بله😅😂
#طنز_جبہه🌱
#شادےروحشہداصلوات🥀
#دختران_زینبی
#طنز_جبهه
🌱درزماناشغالخرمشهر..!!
عراقۍهاروۍدیۅار
نوشتھبودند:«جئنا لنبقے!!"😐
آمدیمتآبمانیم"🙄»
بعداز،آزادےخرمشهر🌱
شهیدبهروزمـرادۍزیرشنوشت
«آمدیم نبودید🤨🚶🏼♂😂»
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿