• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت10
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
توۍ یک هفتهاۍ که اونجا بودیم بهترین روزهامونو با هم و البته با شهدا گذروندیم و خیلے بهم وابسته شدیم طورۍ که دم آخرۍ دل کندن برامون سخت بود ...
کاش میتونستیم هیچ وقت برنگردیم ..
شمارمو گرفت و گفت همیشه با هم در ارتباط باشیم و اگر امکانش هست حضوری همو ببینیم
آخر هم گفت :_حیدر من تورو مثل برادر نداشتهام دوست دارم ...
نفس عمیقے کشیدم .. هعے .. پس همو میشناسن !
داشتم به این فکر میکردم چطورۍ انقدر اعتماد و اعتقادش به خدا زیاده حتے سر بلند نمیکنه تو چشم نامحرم نگاه کنه که صدای داداش باعث شد از این افکار بیام بیرون :_میگم آیـه ؟
+هوم ! _حالا تو بگو ایشون رو از کجا میشناسے ؟
مِن مِن کردم و گفتم :+ قبلا جایے دیده بودمشون اِ اِ ..
تا این کلمه رو که گفتم دکتر از اتاق عمل اومد بیرون .. • اوف خدایا شکرت •
زودۍ بلند شدم و رفتم سمت دکتر :+ببخشید آقاۍ دکتر ، حالشون چطوره ؟
یه نگاه گذرایے بهم کرد و گفت :_شما باهاش نسبتے دارید ؟
آب دهنمو به سختے قورت دادم و گفتم :+خیر برادرم رفیقشون هستند ...
همانطور که آروم قدم بر میداشت گفت :_الان حالشون خوبه ولے باید ازشون مراقبت ویژه بشه چون اگه زخمشون عفونت کنه خیلے وضع خراب میشه تا چند ساعت دیگه هم به احتمال زیاد کسے رو نمیشناسند الان هم باید استراحت کنند ..
تندۍ گفتم :+میشه ببینیمشون ؟
مکث کرد و :_بله فقط نزارید زیاد صحبت کنن زیادم دورشون رو شلوغ نکنید ..
لبخندۍ زدم و گفتم :+بله چشم
برگشتم برم پیش حیدر تا بهش بگم ¡
که دیدم پشت من وایستاده خجل سرمو انداختم پایین و گفتم :+نمیخواۍ رفیقتو ببینے ؟!
……
﴿ مجتبے ﴾
چشمهام رو به سختے باز کردم تمام تنم درد میکرد انگار با چوب به تنم کوبیدن ¡
سر بلند کردم که بفهمم کجام !
وقتے بیمارستان رو دیدم تمام اتفاقات تو خیابون مثل فیلم برام تداعے شد ..
دوباره سرم رو گذاشتم رو بالشت . جون بلند شدن نداشتم .. چشمهامو بستم تا شاید خوابم ببره
که ناگهان در اتاق باز شد . چشمهام هنوز تار میدید !
یک آقایے بود اسممو صدا زد :...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •