• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت102
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
با کمک حیدر آقاجون رو نشوندیم تو ماشین ..
خیلے اصرار کردم تا بیاد جلو بشینه اما گفت نه زشته و این حرفا ..
تا بیمارستان تقریبا بیست دقیقه اۍ راه بود ..!
یه پنج دقیقه راه رو که رفتیم تازه یادم اومد دفترچه آقاجون رو برنداشتم ..
رو به آقاجون گفتم :+آقاجون شما دفترچه رو برداشتین ؟
_نه پسرم من نگرفتم ؛ مگه نگرفتیش ؟
+نه آقاجون الان برمیگردیم .. چون اگه نباشه که نمیتوتیم نوبت بگیریم ..
یه نگاه به آینه انداختم :+داداش شرمنده من دفترچه رو برنداشتم مجبورم برگردیم ..
_اۍ بابا این چه حرفیه .. من که مشکلے ندارم ، برگردیم ..
اومدم یه چیزۍ بگم که با صداۍ آقاجون ساکت شدم :
_حیدر جان پسرم شرمنده افتادۍ تو زحمت یه روز این آقا مجتبے ما ان شاءالله جبران میکنه ..
_اۍ بابا آقاجون ما با هم این حرف ها و نداریم ، شما حالتون خوب بشه ما دیگه چیزۍ نمیخوایم .. به فکر این چیزا نباشید .. من درخدمت شمام
تو آینه به صورتش نگاه کردمو مثلا با حرص اما با خنده زیر لب گفتم :+تو هم فقط مزه بریز ..
سر به زیر زد زیر خنده ..
آروم گفتم :+لا اله الا الله .. خجالتم نمیکشه .. پسرا هم پسراۍ قدیما ..
خودم خنده ام گرفت قصد داشتم یکم حال و هوا رو عوض کنم ..
_حاجے ما مخلص شماییم ..
خنده ام شدت گرفت که باعث شد بیشتر بخنده ..
+از دست تو ..
اما آقاجون یه لبخند کوچیک هم نزد !
خب .. حق هم داشت ..
اینکه من چطورۍ راحت با این مسئله کنار اومدم خدا میدونه ..
بعد از حدود ده دقیقه رسیدیم یکم بیشتر زمان برد بخاطر اینکه چند جا کار داشتیم ..
پیاده شدم ، میخواستم در بزنم .. اما میدونستم مايده در رو باز نمیکنه چون بهش سپرده بودم که در رو اصلا باز نکنه ..
پس .. باید با کلید وارد بشم ..
اما اگه یاالله نباشه چے ؟
چیکار کنم !..
تصمیم گرفتم به گوشے مائده زنگ بزنم
اما جواب نمیداد .¡
شماره آیـه خانم رو هم که .. نداشتم !
با احتیاط با کلید در رو باز کردم
قبل اینکه وارد خونه بشم چند بارۍ در خونه رو زدم و گفتم که میخوام بیام داخل ..
پس حتما شنیدن !
وارد شدم اما خبرۍ ازشون نبود ..
تو دلم یه دلشوره عجیبے افتاد !
یعنے کجا رفتن ؟
یه لحظه اومد تو ذهنم که شاید رفتن باغ پشتے ؛ براۍ همین خیالم راحت شد ..
باید میرفتم اتاق خودم .. چون دفترچه آقاجون احتمالا اونجا بود !
همین که وارد شدم دیدم مائده پشت به در ، روۍ میز خوابیده ..
میخواستم برم داخل که یادم اومد دفترچه هارو قبل رفتن آماده کرده بودم و بالاۍ میز ناهارخورۍ گذاشتم ..
رفتم که برشون دارم دیدم مائده داره میوه میشوره ...
دهنم باز موند :+سلام ..تو ..
برگشت :_سلام .. عه داداش تویے ؟ اینجا چیکار میکنے ؟
+مائده مگه تو الان تو اتاق نبودۍ ؟ مگه سرت رو میز نبود ! مگه خوابیده نبودۍ ؟
ترسیده گفت :_چے ؟ من !.. اون آیـه بود ..
+واۍ مائده ...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
↯
@dokhtaranzeinabi00
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •