eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 • °•○●﷽●○•° ✍️بھ قلمِ |میـم . علےجانپور یادمه عاطفه میگفت مدل چادرش جده اس ! مدل قشنگے هم داره .. کلا نوجوان ها و جوان ها بیشتر ازش استفاده میکنن .. از الان وقتے فکر میکنم یه روزۍ تو اون قاب قرار میگیرم ذوق میکنم .. واقعا هم یه ذوق خاصے داره .. نفس عمیقے کشیدم که مامان صدام زد .. +جانمم !.. … داداش وقتے فهمید تصمیمم براۍ خریدن چادر جدیه خیلے خوشحال شد .. به دلیل قد بلندم بهم میومد .. داداش هم نزاشت که پولشو حساب کنمو خودش اولین چادر آبجیش رو خرید .. سوار ماشین شدیم که برگردیم که به داداش گفتم :+داداشے الان جایے کار دارۍ ؟! یه نگاه بهم کردو :_نه چطور مگه ؟ +اومم چطور بگم ، میشه منو ببرۍ اون محله قدیم عزیزجون اینا ؟ با تعجب گفت :_محله عزیزجون اینا ! برا چے اونجا ؟! یکم تو صندلیم جا به جا شدمو :+دلم خیلے براۍ اونجا تنگ شده .. دلم براۍ زهره هم تنگ شده .. نمیدونم اصلا هنوز اونجا هستن یا نه .. ولے خیلے دلم میخواد ببینمش .. حتما دیگه برا خودش خانمے شده یادش بخیر ؛ خیلے زود گذشت ¡ _آیـه زهره دیگه کیه ؟ +یادت نمیاد ؟ یه دختره بود که خیلے باحجاب بود ! بعضے اوقات میومد خونه عزیز اینا .. _آها آره .. یادمه باهم بازۍ میکردین مارو هم تحویل نمیگرفتین .. خندیدمو :+وا داداش اون موقع شما بزرگ بودۍ انتطزار نداشتے با اون حجابش بیاد با تو بازۍ کنه که ! زد زیر خنده :_فیلسوف من ، من منظورم تو بودۍ هر وقت با هم بودین تو منو تحویل نمیگرفتے .. بلند خندیدمو :+واۍ آهااا .. خب میبرۍ مارو ؟ _من که مشکلے ندارم ، فقط برا مامان اینا زنگ بزن بهشون بگو که نگران نشن ؛ یا حداقل اگه میخوان همراهمون بیان .. شاید دلشون برا اون محل تنگ شده باشه .. سرۍ به نشانه تایید تکون دادمو برا مامان زنگ زدم .. …… ﴿مجتبے﴾ قرار شد رضا با ماشین خودش بره اونجا منم خودم برم ببینم چیشده ! بعد از ده دقیقه رسیدم سازمان .. سراسیمه پیاده شدم که دیدم رضا هم رسید بدو بدو اومد سمتمو :_سلام داداش چرا پریشونے ؟ +نمیدونم رضا حالم خوش نیست ؛ نگرانم .. _ان شاءالله که اتفاقے براش نمیوفته نگران نباش سرۍ تکون دادمو :+بیا بریم تا دیر نشده همراه با من هم قدم شد رضا رفت اتاق خودش منم رفتم پشت در اتاق علے آقا و در زدم با اجازه اۍ که داد وارد شدم :+سلام آقا ..! _سلام .. چیشده چرا رنگت پریده ؟.. آب دهنمو قورت دادم :+چیزۍ نیست ؛ میشه منو ببرین پیش اون آقا ! _همراه من بیا .. پشت سرش حرکت کردم ، رسیدیم به یه اتاقے که یه آقایے رو تخت دراز کشیده بود و یه دکتر هم کنارش بود ! نگاش کردم .. که با دیدنم لبخندۍ زد ¡ اما من نشناختمش .. تا حالا تو سازمان ندیده بودمش .. رفتم کنارش نشستمو با خنده گفتم :+چیکار کردۍ با خودت مرد مومن ؟ خندیدو شکسته گفت :_آقـ..ـا مجتبے شـ..ـمایے ؟ +بله خودمم .. _الحمدالله .. یه پیغام دارم براتون .. درست رو صندلے نشستمو :+پیغام ! چه پیغامے ؟ انگار خیلے درد داشت چون سعے میکرد یه جورۍ فقط حرفشو بزنه :_از آقا مجید .. یه لحظه قلبم لرزید .. با لکنت گفتم :+آقـ..ـا مجیـ..ـد ؟!. ادامـه داࢪد ... ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌ پـرش به پـارت اول ↯ http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825 لینـک کانـالمونِ ↯ https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8 • 💚🌿💚🌿💚🌿 •