• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت122
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
همه نگاه ها چرخید سمت من . .
خجالت کشیدم .. :+اتفاقے افتاده ؟
داداش با تردید ادامه داد :_داره میره سوریه ..
تو جام میخکوب شدم ..
داره میره سوریه ؟
یعنـ..یعنے انقدر زود دعام مستجاب شده ؟
یعنے راستے راستے داره میره ؟
واۍ نه . . من .. من
از جام بلند شدم .. که با صداۍ مامان وایستادم :_غذاتو نخوردۍ مادر کجا دارۍ میرۍ ؟
+اشتها ندارم .. میرم کتابخونه ..
رفتم لباسامو پوشیدم ، چادرمم سرم کردم
همینطور تو خودم بود بدون خداحافظے داشتم میرفتم که حیدر اومد سمتمو آروم گفت :_آیـه اتفاقے افتاده ؟
نگاش کردم :+چے ؟
_چرا انقدر تو خودتے ؟ میگم اتفاقے افتاده ؟
+آها نه نگران نباش ، خداحافظ .
رفتم سمت کتابخونه ، تقریبا نزدیک خونمون بود
وقتے رسیدم ؛ با دیدن جمعیتے که داشت پشیمون شدم برم داخل ..
به سمت گلزار شهدا حرکت کردم . .
باید یکم خودمو خالے کنم
بعد از اینکه یه دل سید با شهدا صحبت کردمو سفره دلم رو باز کردم رفتم سمت پایگاه بسیج . .
دلم میخواست اونجا ثبت نام کنم
که اگر کارۍ چیزۍ داشتن به منم بگن تا کمکشون کنم ..
وارد اتاق ثبت اسم و .. شدم
یه آقایے نشسته بود :+سلام ببخشید براۍ ثبت نام اومدم ..
_سلام خواهر .. امروز نوبت برادرانِ براۍ خواهران ظهرِ ؛ همون موقع تشریف بیارید ..
+ولے آخه من قبلا صبح از اینجا رد میشدم نوبت خانم ها بود و خواهران تو این اتاق نشسته بودند !
_بله درسته ، امروز استثناً اینطورۍ شده به دلیل اینکه اعزامے به سوریه داریم ..
+خیلے ممنون خدانگهدار
اومدم بیرون میخواستم برم که تو همین خیابون تو یه کوچه ۍ بزرگے دیدم کلے جوون هستند که با خوشحالے دارن با هم مداحے میخونن و کوله هاشون رو وارد اتوبوس میکنند ..
یعنے اعزامے به سوریه اینا هستند ؟
نکنه مجتبے هم باشه ؟!
نه بابا اونا که صبح زود رفتن ..
همینطور به خوشحالیشون نگاه میکرد که با صداۍ یه آقایے رو برگردوندم
_خواهرم اینجا کارۍ دارید ؟
برگشتم ..
ای واۍ مجتبے بود ..
وقتے منو دید تعجب کرد و گفت :_عه سلام ببخشید به جا نیاورده بودم ..
با لکنت گفتم :+سلام .. خواهش میکنم ..
یه نگاه به رو به رو به رفقاش انداختو :_اینجا چیکار میکنید ؟
+اِعع من .. من داشتم به این .. داشتم به مداحے که این آقایون میخونن گوش میدادم ..
لبخندۍ زدو :_ما هم رفتنے شدیم ..
+واقعا خوش به سعادتتون .. لطفا براۍ ما هم دعا کنید ..
از اون طرف یکے مجتبے رو صدا زد :_داداش بیا دیر شده از پرواز جا میمونیم ها ..
یه نگاه به اونطرف کردو دستشو به معناۍ باشه بلند کرد نگاه برداشتو :_چشم .. اگر کارۍ ندارید بنده مرخص بشم ..!
سر به زیر گفتم :+خدا پشتو پناهتون ..
_یاعلے
به رفتنش نگاه کردم ..
ممکنه آخرین دفعه اۍ باشه که میبینمشو باهاش صحبت میکنم ..
چقدر این لباس چریکے بهش میومد ¡..
امیدوارم به آرزوۍ قلبیش برسه ..
صداۍ مجتبے اومد که بلند میگفت :_بریم دیگه برنگردیم صلوات .. آقایون منظورم شهید شدنه ها ..
همه پشت بند حرفش با خنده صلوات میفرستادن
_آهاۍ رفقا نبینم وقتے شهید شدین با حورۍ ها بچرخیدا .. دیگه واۍ به حالتونه ..
با این حرفش همه میزدن زیر خنده ..
در آخر هم وقتے داشت سوار اتوبوس میشد یه نگاه به این سمت انداخت که زودۍ رفتم کنار تا معلوم نباشم ..
بعد از پنج دقیقه رفتن ..
برگشتش هم مشخص نبود ..
ممکن بود دیگه برنگرده ..
چطورۍ با این قضیه کنار بیام ؟..¡
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •