• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت126
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
شمرده شمرده گفتم :+آقاۍ شریعتے اینا ؟
چشاشو به علامت آره باز و بسته کرد ..
چون رفت و آمد نداشتیم اصلا هیچ کدوم از اعضاۍ خانواده اشون رو نمیشناختم ..
فقط آقاۍ شریعتے رو میشناختم ،
اونم بخاطر این بود که با بابا خیلے صمیمے بود و چند بارۍ وقتے همراه بابا براۍ کارهاۍ مختلف بیرون رفتیم دیدمش ..
یادمه یه بار پسرشون هم همراهشون بود اما خب .. اون زمان توجه خاصے نکردمو اصلا نمیشناسمش !..
تو افکار خودم غرق بودم که با صداۍ مامان به خودم اومدم :_چیکار کنم !.. بگم . ؟
+مامان من که نظرمو گفتمو اصلا ..
_حداقل بزار بیان ببین پسره رو بعد نظرتو بگو ..خب ؟
بخاطر دل مامان هم که شده به اجبار قبول کردم ..
با خروج مامان از اتاق رفتم نشستم رو تخت ..
الان تنها چیزۍ که میتونست این قلب وامونده رو آروم کنه ..
همون قرآنے بود که مجتبے به عنوان هدیه بهم داد بود ..
رفتم سراغ کمدم ..
جایے که فقط مخصوص این قرآن با ارزش بود . .
برش داشتم ..
دوباره نشستم رو تخت و شروع کردم به خوندن ..
بعد از خوندن یک جزء یک آرامش عجیبے بهم وارد شد ..
بلند شدم تا نمازمو بخونم ..
…
دلم میخواست برم پایین پیش مامان اینا ولے بخاطر قضیه این خواستگارا خجالت میکشیدم . .
از یه طرف دیگه منتظر حیدر بودم که شاید خبرۍ بیاره اما تا ساعت هشت که خبرۍ ازش نشد ..
براۍ شام رفتم پایین ..
بعد از خوردن هم براۍ شستن ظرف ها اصرار کردم اما مامان نزاشتو گفت که خودش میشوره ..
وقتے خواستم از پله ها برم بالا ؛ بابا صدام زد ..
+جانم ..!
_چرا انقدر خودتو میچپونے تو اتاق ؟
بیا یکم باهامون صحبت کن دیگه .. اصلا بیا بشین کارت دارم ..
خیلے وقته که یه دل سیر با هم صحبت نکردیم ها ..
+چشم ..
رفتم نشستم رو کاناپه کنار بابا ..
حرفے نمیزد و همین باعث میشد بیشتر خجالت بکشم ..
همینطور الکے یه سوال پرسیدم :+بابایے حیدر کجاست ؟ کے میاد ؟!
_یک ساعت پیش که براش زنگ زدم گفت بیمارستانِ ..
نگران و ترسیده تندۍ گفتم :+بیمارستان ؟
برا چے مگه چیزیش شده ؟
اصلا کدوم بیمارستان چرا نمیریم پیشش !
بابا با تعجب بهم خیره شد :_چقدر هولے دختر .. حیدر چیزیش نشده ..
بخاطر رفیقش رفته اونجا ..
تازه گرفتم که داداش برا چے رفته ..
بخاطر مجتبے ¡
نکنه حالش بد باشه که کارش به بیمارستان کشیده !
طورۍ که مثلا از هیچے خبر ندارم به بابا گفتم :+رفیقش ؟ کدوم رفیقش !
_مگه چندتا رفیق داره .. مجتبے دیگه .. فکر کنم وقتے رفتن سوریه یه مشکلاتے براش به وجود اومده ..
نمیدونم تیر خورده یا نه ، اما فکر کنم مربوط به دستش باشه ..
دستش ؟..
یه بار بخاطر من چاقو خورد یه بارم ...
بلند شدمو رفتم تو اتاقم ؛
تا میتونستم فقط گریه کردم .. بیخودۍ هق هق میکردمو اشک میریختم ..
سرم به شدت تیر میکشید ..
دارم چیکار میکنم با خودم !
دارم آینده امو تباه میکنم !
دارم حق ازدواج و خوشبختے رو از خودم منع میکنم !
دارم الکے اداۍ عاشقا رو در میارم یا واقعا عاشقم ..؟
این روزها براۍ اینکه زیاد فکر و خیال نکنم مجبورم فقط بخوابم ..
حتے شده نه نهار خوردم و نه شام !
الان هم .. تنها کارۍ که میتونم براۍ اینکه آروم بشم بکنم اینه که بخوابم . . .
چشام داشت بسته میشد که صداۍ آیفون اومد ..
نشستم سرجام ، احتمالا حیدرِ ..
این وقت شب که کسے نمیاد خونهامون !.
وقتے مامان در رو باز کرد ، تو اتاق خودم منتظرش موندم ..
وقتے صداشو شنیدم که داره با بابا و مامان سلام میکنه با خوشحالے رفتم پایین تا شاید چیزۍ دستگیرم بشه ..
سلام کردم که یه نگاه خسته اۍ بهم انداخت ، سلام کردو رفت تو اتاقش !
با ناراحتے یه نگاه به در اتاقش که حالا بسته شده بود انداختمو دلخور رو به مامان گفتم :+چرا اینطور کرد ؟
_خسته اس بچه ام ..
یه نگاه به بابا انداختم که داشت به ما نگاه میکرد ..
بدون هیچ حرفے از پله ها رفتم بالا ..
……
﴿مجتبے﴾
به دلیل جراحت کوچیکے که داشتم اجازه ندادن که بمونمو .. فرستادنم ایران ..
براۍ حیدر زنگ زدم تا بیاد دنبالم ..
وقتے هم رسید خیلے نگران بود ؛ هم نگران و هم عصبے ..
نگرانیشو میدونستم برا چیه .. اما عصبانیتش رو نه !
وقتے رسید بهم ، بغلم کردو سعے میکرد عصبانیتش رو مخفے کنه .. و لبخند بزنه ..
نگاش کردم :+داداش چیزۍ شده ؟
_نه .. چطور ؟
+خیلے پکرۍ ! .. چهره ات داغونه ..¡
_نه بابا .. شهید نشدۍ شما ؟
یه نگاه به دستم انداختو ادامه داد :_هدف گیریشون خوب نبودا ...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •