• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت130
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
اومدم برم که یاد یه چیزۍ افتادم ؛ هر چند با گفتن این حرف خودمو نابود میکردم اما باید بهش تبریک میگفتم ..
برگشتمو اینبار بدون هیچ خجالتے زل زدم تو چشاشو گفتم :+راستے .. ان شاءالله به پاۍ هم پیر بشید .. ان شاءالله که .. خوشبخت بشید ..
و رفتم ..
خدامیدونه تا وقتے برسم خونه چیا که نکشیدم ..
پس حال بد این چند روز ..
افسردگے هایے که ..
همه به این دلیل بود که قراره یه خبرۍ بشنوم ..
وقتے رسیدم خونه ، حیدر میخواست بره جایے ..
با دیدن وضعے که داشتم با تعجب بهم نگاه میکرد
میخواست حرف بزنه اما چیزۍ نمیگفت !
منم بدون اینکه چیزۍ بگم رفتم بالا و در اتاق رو قفل کردم تا کسے نیاد ¡
چطورۍ با این مسئله کنار میومدم !
چطور قبول میکردم باید فراموشش کنم ..
چطورۍ ؟!
مامان هم صداۍ هق هقم رو شنیده بود و پشت هم در میزدو میگفت :_چرا درو رو خودت قفل کردیو چرا گریه میکنیو . . .
نمیتونستم در رو باز کنم ..
یکم که گذشت صداۍ داداش رو از پشت در شنیدم ..
_آیـه ؟!
اینجور مواقعے که حالم خوب نبود فقط داداش میتونست کارۍ کنه که گریه نکنم ..
اما الان فقط دلم میخواست گریه کنم ..
شاید گریه کردن باعث میشد قلبم آروم بگیره ..
به صدا زدن هاۍ مکررش توجهے نکردم ..
……
﴿مجتبے﴾
مائده دیشب وقتے فهمید که رسیدم خیلے دلخور شد که چرا نرفتم بهشون یه سر بزنم ..
منم نگفتم دلیلشو فقط گفتم خسته بودم ¡
طاقت نیاورد و گفت که فردا میاد دم دانشگاه برا دیدنم ..
وقتتے رسید خیلے خوشحال بود و از چهره اش میشد فهمید ..
یه خانمے هم همراش بود ..
مائده کلے صحبت کرد در مورد این خانم که اسمش چیه و ..
حس خوبے نداشتم دوست داشتم اون هدفے که مائده داره رو اشتباه متوجه شده باشم ..
براۍ همین خیلے بےحال گفتم :+ان شاءالله سلامتے .. مائده من کار دارم برم ؟!
مائده نیم نگاهے به دختره انداختو اشاره هایے کرد که نفهمیدم منظورشو ..
اومدم حرف بزنم که وقتے مائده اسم آیـه خانم رو آورد نخواستم باور کنم که الان اینجاست ..
یه مدت که نمیدیدمشون یکم بےقرار بودم اما ، از یه طرف دیگه هم خوشحال از اینکه تو گناه نمیوفتم ..
چون وجود ایشون باعث میشد خودمو یادم بره ..
تمام تلاشم رو میکردم که ازش دور باشم اما باز نمیشد !..
وقتے اومدن همون اول قصد کردم که به محض اینکه سلام کردم برم ..
همینطور هم شد ..
رفتم تا فکر و ذهن خودم آزاد باشه ..
بعد از یه مدت احساس کردم حالشون خوب نیست
آخه مائده دستش رو گرفته بود و با هم نشستن رو صندلے ..
خیلے با خودم کلنجار رفتم که نرم جلو اما نشد ..
شاید چیزۍ نیاز داشته باشن ..
…
وقتے رفتم جلو و اون رفتار سرد و خشک رو باهام کرد متوجه شدم یه چیزایے هست که باعث این رفتار شده ..
وقتے داشتن میرفتن یه چیزایے گفتن که من خودم توش موندم : راستے .. ان شاءالله به پاۍ هم پیر بشید .. ان شاءالله که .. خوشبخت بشید ..
جمله اۍ رو که به زبون آورد بارها و بارها تو سرم اکو میشد ..
دیگه مطمئن شدم که اون چیزۍ که فکرشو میکردم درست بوده ..
هدف مائده از معرفے اون خانم . . .
لا الا اله الله
شاکے به سمت مائده رفتم انقدر عصبے بودم که اصلا توجهے به جایے که بودیم نکردم ..
منے که انقدر حساس بودم ، هیچے دست خودم نبود ..
مائده هم دقیقا دست گذاشت رو خط قرمز من ..
چیزۍ که این چند ماه داشت نابودم میکرد ..
با عصبانیت صداش زدم
برگشت به عقب ..
با دیدنم تو اون وضعیت بهم نزدیک شد ..
هر چقدرم عصبے بودم نمیتونستم اینجا حرفمو بهش بزنم ..
شاید این حجم از عصبانیت باعث میشد صدام بلند شه و آبروۍ خواهرم پیش رفیقش بره ..
ناخودآگاه چنگ زدم به باند و پارچه اۍ که به دستم بسته بود ..
یه جورایے داشتم خودمو خالے میکردم
رفتم نشستم رو یکے از صندلے ها ..
مائده متوجه عصبانیتم شد ..
اومد نزدیکترو :_داداش چ..
+مائده هیچے نگو ..
با تعجب بهم خیره شد ، که ادامه دادم :+از .. رفیقت خداحافظے کن میخوام برم خونه ؛ همرام بیا ..
اومد چیزۍ بگه که وقتے نگاش کردم ساکت شد ..
از اون خانم خداحافظے کرد
راه افتادم سمت خیابون ، دست بلند کردم که یه ماشین ایستاد ..
سوار شدم و منتظر مائده موندم ..
وقتے سوار شد با احتیاط گفت :_داداش .. چیشده ؟ چرا انقدر عص...
نگاش کردم :+به آیـه خانم چے گفتے ؟
_یعنے چے که چے گفتم ؟
+وقتے داشت میرفت یه چیزایے گفت که نمیخوام درست باشه .. تو بهش گفتے من قراره ازدواج کنم !..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •