• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت138
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
﴿آیـھ﴾
تو راه برگشت فقط اشک میریختم ..
افرادۍ که از پیاده رو رد میشدن یه طور خاصے بهم نگاه میکردن ..
خب حق هم داشتن !
با این هق هق هایے که من میکردم همه متعجب بودن ..
هنوز نمیدونستم باید چیکار کنم ..
کجا برم ..؟
چے بگم ؟
به کے بگم ؟
رفتم نشستم تو یه ماشین که منتظر مسافر بود ..
یک مرد میانسالے بود ، گفت :_دخترم کجا برم ؟
با صداۍ خش دارۍ گفتم :+مستقیم ..
لبخندۍ زدو راه افتاد ..
تمام مسافر هاشو پیاده کرد و فقط من موندم ..
نمیدونستم اصلا کجا میخوام برم بعد از مدتے گفتم :+ببخشید آقا من همینجاها پیاده میشم ..
بعد از مکث کوتاهے گفت :_مگه مستقیم نمیخواید برید ؟
یه جرقه زد تو مغزم ..
دقیقا داشت همون اتفاقے میفتاد که داستانشو قبلا خوندم ..
یه لحظه قلبم لرزید .. یادمه تو اون داستان دختر خانمے مثل من نشست تو ماشین ..
نمیدونست کجا میخواد بره گفت همینجاها پیاده میشم که راننده گفت مگه نمیخواید مستقیم برید ..!
و ایشون رو برد گلزار شهدا و از اون روز به بعد زندگی اون دختر تغییر کرد ¡..
قلبم محکم به قفسه سینم میکوبید آروم گفتم :+بله ..
لبخندۍ زد و :_هنوز به راه مستقیم نرسیدیم ..
آروم سرمو چسبوندم به شیشه ماشین ..
قطرات اشک هم راه خودشون رو پیدا کرده بودن ..
بعد از یک ربع ماشین ایستاد ..
سر بلند کردمو به دور و اطراف نگاه کردم که دیدم دقیقا جلوۍ یک گلزار شهدا پارک کرده ..
میدونستم هیچ کدوم از اینا اتفاقے نبوده ..
پیاده شدمو حساب کردم ..
رفتم داخل که دیدم کلے خانم هاۍ باحجابو بد حجاب نشستن بالا سر هر کدوم از قبر ها ..
محو تماشاۍ دخترانے بودم که مثل خودم بودن ، که همون مرد میانسال راننده از پشت سر گفت :_هر کسے دلش گرفته باشه .. میاد اینجا ¡
سرمو تکون دادمو رفتم نشستم بالا سر قبر یک شهید و باهاش کلے صحبت کردم ..
براۍ برگشت هم همون پیرمرد منو رسوند خونه ..
وقتے رسیدم مامان و بابا و حیدر رو دیدم که رو کاناپه نشسته بودن و با باز کردن در هر سه تا نگاهشون رو به من دوختن !..
درو بستمو رفتم جلوتر :+اتفاقے افتاده ؟
حیدر اومد حرف بزنه که بابا نزاشت :_دخترم بیا بشین اینجا ..
با استرس و اضطراب نشستم رو به روۍ حیدر ..
_دخترم اون چه کارۍ بود ؟
یه نگاه به هر سه تاشون انداختم :+کدوم کار ؟
حیدر تلخندۍ زدو هیچے نگفت ..
_چرا انگشتر رو به حسین آقا پس دادۍ ؟!
تازه فهمیدم که براۍ چے انقدر عصبےان ..¡
+خب .. راستش فکر کردم روحیاتمون به هم نمیخوره ..
مامان یکم جا به جا شدو :_پس براچے امیدوارشون کردۍ مادر ؟
لبخندۍ زدمو :
+من امیدوارشون نکردم .. حتے با گرفتن انگشتر هم مخالفت کردم .. به حسین آقا هم گفتم که باید بیشتر همو بشناسیم ¡
یه نگاه به بابا انداختم که گفت :_شما بعد اون خواستگارۍ فقط یکبار همو دیدین چطور فهمیدۍ روحیاتتون به هم نمیخوره ..؟
بلند شدمو :+یه جوریه .. ازش خوشم نمیاد ..
حیدر بهم خیره شدو :_خواهر من ، حداقل با ما مشورت میکردۍ بعد اینکارو میکردۍ !
ممکنه رفاقت چند ساله بابا و آقاۍ شریعتے اینا بهم بخوره !
+داداش .. یه رفیقے که بخواد بخاطر این مسائل کوچیک رفاقت بالاۍ سے ساله خودشو بهم بزنه رفیق نیست .. دلیل نمیشه چون دوست بابا بود من باید بهشون جواب مثبت میدادم ..
نباید از این رفاقتِ سوء استفاده میکردن ..
آروم گفتم :+با اجازه ..
و رفتم بالا تو اتاقم ..
…
چند ساعتے خوابیدمو بعد از اینکه بیدار شدم رفتم پایین که دیدم مامان و حیدر تو آشپزخونه پچ پچ میکنن ..
دیگه برام مهم نبود چے میگن ..
رفتم داخل آشپزخونه و در یخچال رو باز کردم ..
پارچ آب رو درآوردم و یکم تو لیوان ریختم ..
میخواستم برم تو اتاقم که حیدر گفت :_آبجے بیا بشین صحبت داریم باهات ..
یه نگاه به مامان انداختمو :+چه صحبتے ؟!
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •