• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت148
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
تو اتاقم نشسته بودم ، ساعت نزدیک دو شب بود ..
هر دقیقه چهره اون پیرمرد جلو چشمام بود ..
هر چے به عمق صحبت هاش فکر میکردم میفهمیدم اون یه آدم عادۍ نبود !
مشغول فکر کردن بودم که صداۍ پیامک گوشے باعث شد به خودم بیام ..
بازش کردم .. آقا مجتبامون بود . .
اسمے که ثبت کرده بودم خودنمایے میکرد " دلیلادامهزندگیم " ..
دیدم نوشته :_بیدارۍ ؟
خواستم یکم اذیتش کنم :+نه خوابیدم ..
_باشه به خوابت ادامه بده ..
استیکر خنده فرستادم ، بعدش گفتم :+از دستم دلخورۍ ؟
منتظر پیامش بودم که دیدم گوشیم به صدا در اومد ..!
زنگ زده بود ..
خوشحال شدم ، جواب دادم ..
بدون اینکه سلام کنه زودۍ گفت :_براۍ چے باید از خانم خونه ام دلخور باشم ؟!
+هیچے همینطورۍ گفتم .. میگم آقا مجتبے !
_جانم ..
+دلم تنگ شده واست ..
پشت خط با صداۍ بلند خندید ..
قربون خنده هات برم ..
_براۍ چے عزیز دلم !
من که سه چهار ساعت قبل پیشت بودم !..
چیزۍ نگفتم که گفت :_میخواۍ بیام دنبالت ؟
با تعجب گفتم :+الان ؟!
_اوهوم ..
+آقا ساعت از دو هم گذشته ها ! دیر وقته ..
_عیبے نداره ؛ لباس بپوش دم درم ..
+واقعااا
رفتم پشت پنجره ، اما چیزۍ معلوم نبود ..
چون یکسرۍ وسایل خونه کامل نبود قرار بود چند روزۍ خونه بابا اینا باشم بعد بریم خونه خودمون ..
آروم چراغ اتاقم رو روشن کردم لباسام رو تنم کردمو چادرمو انداختم رو سرم ..
گوشیمو برداشتمو رفتم پایین ..
مامان خوابیده بود ، دلم نیومد بیدارش کنم ..
رفتم تو حیاطو درو باز کردم ..
لبخند به لب دیدم تو دستش یه دسته گل نرگسِ ..
ذوق زده نگاش کردم ..
همیشه آرزو داشتم یکے برام گل بخره ..
گرفت رو به روم ..
گرفتمش ؛ چه بوۍ خوبے داشت ..
آروم سلام کردم که به صورت کشدار گفت :_سلــام خانــــم ..
یه نگاه به خیابون انداختم :+از کے تا حالا اینجایے ؟
به ماشین اشاره کردو :_بیا بشین برات میگم ..
آروم درو بستم
رفتیم نشستیم تو ماشین ..
برگشتم سمتش با لبخند گفتم :+خب ؟
_اومم راستش قبل اینکه پیام بدم اومدم دم در خونه ..
خب دلم تنگ شده بود ..
ناخودآگاه خندیدم که باعث شد نگام کنه ..
با تعجب نگام کرد که اینبار بدون خجالتے گفتم :+خیلے دوست دارم ..
_ما بیشتر ..
نگاهے به گل هاۍ توۍ دستم انداختم ..
بوشون کردم ..
+چه بوۍ خوبے داره ..
حس و حال اون روزۍ رو دارم که براۍ اولین بار رفتم جمکران !
لبخندۍ زدو :_بریم ؟
+کجا ؟!
_جمکران دیگه ..
+این وقت شب ؟
سرشو به نشانه تایید تکون دادو ماشینو روشن کرد
+مامان اینا نگران میشن خب !
_وقتے رسیدیم بهشون زنگ میزنیم ..
خوشحال بودم از اینکه اولین سفرمون رو با هم میریم ..
سفرۍ که شاید فوقش سه چهار ساعت راه بود ..
…
رسیدیم ..
به گفته مجتبے قرار بود چند روزۍ رو جمکران بمونیم !..
بدون اینکه لباسے همراهمون باشه !
بعد از اینکه چند رکعت نماز خوندم اومدم بیرون ..
قبلش قرار گذاشته بودیم که کجا همو ببینیم ..
رفتیم نشستیم همونجاۍ قبلے ..
همونجایے که حیدر و مجتبے قرار بود همو ببینن ..
همون جایے که فرداش رفته بود سوریه ..
دقیقا همونجا ..
به گنبد خیره شدمو گفتم :+سخته جاموندن از رفقا ؟
فهمیدم داره نگام میکنه ..
_چرا این سوالو میپرسے ؟ ....
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •