• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت157
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
تو خونمون روۍ مبل منتظر عاطفه و زهره بودم ..
مائده هم چند دقیقه قبل رسیده بود و تو اتاق در حال تعویض لباس بود ..
اومد بیرونو لبخند دندون نمایے زد ..
+چقدر ماه شدۍ خانم ..
یکم ناز دادو :_ماه بودمممم ..
خندیدمو :+بعلس بعلس ..
پکر شدو اومد نشست با تعجب گفتم :+چیشد یهو !..
نگام کردو :_هعے داداش مجتبے همیشه اینو میگفت ...
زدم رو پاشو :+عه اینجورۍ نکن تا چهار پنج روز دیگه میبینیمش .. آۍ که چقدر اذیتش کنم ..
بزار بهش بگم دیگه اجازه نمیدم برۍ ببینم چیکار میکنه ..!
چپ چپ نگام کردو بعد زد زیر خنده که صداۍ آیفون بلند شد ..
دستامو کوبیدم بهم و گفتم :+آخ جون زهره رسید ..
زودۍ بلند شدمو درو باز کردم ..
منتظر بودم که بیاد بالا ؛ در ورودۍ رو باز کردم که دیدم زهره و عاطفه با هم رسیدن ..
خوشحال سلام کردمو زهره رو بغل کردم ..
به داخل راهنماییشون کردم ..
امروز تازه قرار بود کامل همو بشناسن و حسابے با هم رفیق بشن ..
منظورم عاطفه و زهره و مائده اس ..
رفتم نشستم ..
+خب چه خبرا ..
زهره لبخندۍ زدو چون مخاطبم بود و نگاش میکردم گفت :_سلامتے خوشگل خانم ..
لبخندۍ به لحن صحبتش کردمو براۍ پذیرایے از رفقا بلند شدم ..
یه نگاه از پنجره آشپزخونه به بیرون انداختم ..
هوا ، هواۍ قدم زدن .. اونم فقط دو نفرۍ بود !
با کسے که نیمه اۍ از وجودته ..
پنجره رو باز کردم که خنکاۍ باد ملایمے که میوزید باعث شد بیشتر تو فکر فرو برمو چند دقیقه اۍ کارۍ که داشتم رو به کل فراموش کردم ..
وقتے به اومدن مجتبے فکر میکردم حس میکردم گونه هام از فرط خوشحالے و شاید خجالت قرمز میشن !..
هر لحظه روزۍ که قراره بیاد رو تصور میکردم ..
یادم باشه قرار بود براش یه چیز بخرم ..¡
آخه گفت مژدگونے میخواد ..
هر چند به شوخے بود و قصدۍ نداشت اما ..
چه عیبے داره برا آقام یه کادو بخرم ؟!
هدیه اۍ که براۍ برگشتش باشه ..
از خدا ممنونم که به حرف دلم قبل از ازدواج گوش کردو اینجوری عشق رو انداخت تو قلب هر دومون ..
ازش ممنونم که باز یه نگاه به قلبم انداختو قراره آقا مجتبیامو زودِ زودِ زود بهم برسونه ..
پشت پنجره در حال نگاه کردن به دو زوج جوانے بودم که دست تو دست هم در پیاده رو آروم آروم زیر این هواۍ خنک و بارانے قدم میزدند ..
یکم حسودۍ کردم اما ؛ وقتے به این فکر میکردم تا چند روز دیگه من هم میتونم خوشبخت ترین دختر دنیا باشم ذوق زده میشدمو این ها دیگه برام مهم نبود ..
تو افکار خودم غرق بودم بودم که دستے رو شونه ام نشست ..
برگشتم به عقب که با چهره خندون زهره رو به رو شدم :_کجایے دختر .. چند بار صدات زدم اما انگار نیستے اینجا ..!
سر به زیر گفتم :+عه .. ببخشید
خواستم بحث رو عوض کنم براۍ همین گفتم :+نمیدونے چقدر خوشحالم که اینجایے ..
دستامو گرفت تو دستشو با لبخند ادامه داد :_من خیلے بیشتر ..
آروم دستمو کشیدمو لبمو به دندون گرفتم :+واۍ دیر شد زشته ..
عزیزم کمکم میکنے اینارو ببریم پیش بچه ها ..!
سرشو به نشانه تایید تکون دادو :_اوهوم حتما ..
با کمک زهره بساط پذیرایے رو بردیم ..
وقتے نشستم صداۍ پیامک گوشیم بلند شد ..
بلند شدمو گوشے رو برداشتم ..
یک پیام از طرف مجتبے بود ..
زودۍ رفتم داخلو پیامو باز کردم نوشته بود《سلام عزیزم ، وقت دارۍ تصویرۍ باهات صحبت کنم ؟!》
لبخندۍ رو لبم نشست ..
مگه اونجا اینترنت و اینچیزا هم بود ؟
سریع تایپ کردم《سلام آقا .. شرمنده ، الان نمیتونم ..》
ثانیه ۍ زیادۍ طول نکشیده بود که جوابش اومد '
《وَ لو کَثُرت أشیائِي الجَمیلةَ ؛
أنتِ أجمَلها ..
حتے اگر قشنگیاۍ زندگیم زیاد بشه ؛
بازم تو زیباترینشونے♥️!》
ناخود لبخندۍ روۍ لبم نشست ..
یه نگاه به دخترا انداختم که دیدم با تعجب بهم نگاه میکنن ..
لبخندم محو شدو براۍ اینکه نگن دختره دیوونه اس سریع نوشتم '
《آنچنان در همه جاۍ دل من جاشدهاۍ
که به غیر از تو نباشد دل من ؛
جاۍ کسے . . :)》
گوشے رو خاموش کردمو به چهره پر از تعجب بچه ها لبخند زورکے زدمو ...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •