• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت2
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
فقط یک مشکل وجود داره که اونم هیچے دیگه بیخیال مهم نیست .. نظرت چیه بریم به علے آقا اطلاع بدیم ؟ موافقے ؟ ..
چند ثانیه نگاهش کردم و گفتم :+خودم اول باید ببینمش آخه اینجور تو تعریف کردۍ خیلے مشکوکه !..
سر تکون داد و یه باشهای گفت ڪه گفتم :
+رضا داداش من میرم تو ماشین هر وقت کارات تموم شد بیا تا با هم ماشین من بریم تو دیگه ماشین باباتو نیار ..
_باشه .. از اتاق خارج شدم .
من و رضا تو نیروهاۍ امنیتے کار میکردیم ..
یک جور مٵمور امنیتے بودیم و براۍ پرونده جدید یک خانم که هم هکر باشه و در اطلاعات کامپیوترۍ مهارت داشته باشه احتیاج داشتیم ..
ولے کار من زیاد سنگین نبود و فقط بعضے اوقات میرفتم سازمان !..
البته خداروشکر این پرونده دست علے آقا بزرگ سازمان هست و منو درگیر این پرونده نکرده و فقط گفته یک مٵمور پیدا کنید
رضا قرار شد کارهاشو تا ساعت ¹⁰ تموم کنه .
باید قبل اینکه استخدام بشه برسیم اونجا و درموردش تحقیق کنم ..
ساعت ¹⁰ شد و رضا رسید بدون هیچ حرفے سوار شد . به سمت سازمان حرکت کردم ..
یک مداحے که خودم خیلے دوستش داشتم در حال پخش بود ..
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین ..
ببین چه خیس شدم .. عرق نوکرۍ ببین ..
دلم یه جوریه ولے پر از صبوریه ..
چقدر شهید دارن میارن از تو سوریه !
منم باید برم آره برم سرم بره
نزارم هیچ حرومے طرف حرم بره
یه روزیم بیاد نفس آخرم بره ...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
با این جمله آخر مداحے یک قطره اشک از چشم هام افتاد که از چشم رضا دور نموند میدونست چندساله دارم تلاش میکنم برم اما بی بی زینب ۜ نمیطلبه !
براۍ اینکه بحث رو عوض کنه لب باز کرد :_راستے سفرت چطور بود رفیق پیدا کردۍ ؟!..
تلخندۍ زدمو گفتم :+اولا که سفر نه و راهیان نور دوما بله یه رفیق پیدا کردم که اسمشون آقا حیدرِ خیلے انسان شریف و خوبیه ..
نفسشو کلافه بیرون داد :_میگم دیگه به ما بی اعتنا شدی پس رفیق پیدا کردۍ !
سرتکون دادمو براۍ اذیّت کردن رضا گفتم :+رفیق نه ، برادر پیدا کردم آقا رضا ! حیدر مثل برادر برام عزیزه ..
چَپ نگاهم کرد که باعث شد بیشتر بخندم .
بعد از ⁵ دقیقه رسیدیم سازمان ...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
↯
@dokhtaranzeinabi00
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •