• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت5
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
سرشو سریع آورد بالا و با جدیت گفت :_مگه من هنوز استخدام نشدم ؟ ولے اون آقاعه اسمش چے بود عا آقا رضا اون گفت که من استخدام شدم و فردا میتونم بیام که !
نفسمو کلافه بیرون دادم و +خیر ایشون اشتباه گفتن شما تشریف ببرید بنده به بچه ها میگم باهاتون تماس بگیرند ..
عصبے گفت :_باشه خداحافظ
آروم لب زدم :+یاعلے
رفتم سمت رضا و در زدم :_بله
+رضا جان منم مجتبے _بیا داخل داداش
وارد اتاقش شدم که گفت :_چرا در میزنی داداش راحت باش بیا برو :)
لبخندۍ زدمو رو صندلے نشستم شرمنده سرم رو انداختم پایین +رضا داداشے !
_جانم +جانت بی بلا منو میبخشے ؟
تعجب کرد :_مگه چیکار کردۍ که ببخشمت !؟
سر بلند کردمو زل زدم تو چشم هاش :+سرت داد زدم دیگه !
خندیدو گفت :_بابا منم آدمم بهت حق میدم ناراحت شده باشے ولے باور کن فقط همین خانم اونم با کلے التماس اومده میدونے پایِ این پرونده لنگه . حالا اگه نمیخواۍ استخدامش کنے به من مربوط نمیشه برادر من ' هر کار که از نظرت درسته انجام بده ..
لبخندۍ زدم و :+ممنون داداش
_خواهش میکنم
بلند شدم که از اتاق برم بیرون که یاد یه چیزۍ افتادم +راستی رضا !
سرشو از رو میز بلند کرد و گفت :_هوم ..
+نگفتے حلال کردۍ یا نه ؟!
خندیدو گفت :_دست بردار هم نیستے ها آقا مجتبے ' حلالے برادر من .
خندیدمو از اتاق خارج شدم
باید میرفتم خونه مامان اینا باهاشون در رابطه با سوریه رفتنم صحبت کنم
……
﴿ آیھ ﴾
اه انگار بیکار بودم اگر نمیخواستین استخدام کنین چرا انقدر اصرار کردین گفتین بیا !
عصبے گوشیمو از کیفم در آوردم و شماره عاطفه رو گرفتم .. عاطفه دوست صمیمی و دوران دبیرستانے بود ...
+الو عاطے !
_الو سلام عزیزم خوبے ؟
+نه اصلا میتونے بیاۍ بریم بیرون !
_صبر کن از مامان اینا اجازه بگیرم باهات تماس میگیرم عزیزم ..
عاطفه بر خلاف من یک دختر صبور و مهربون بود و البته با حجاب ولی خیلے با هم خوبیم ..
مگه رفیقا باید هر دو تا مذهبے یا هر دو تا غیر مذهبے باشن !
عاطفه منو مثل خواهرش میدونه و منم اونو مثل خواهرم دوست دارم ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •