• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت7
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
مِن مِن کنان گفتم :+ببخشید آقا این آقا داشتن مزاحمم میشدن
حرفے نزد که چشم از اون پسر جوون برداشتم و نگاش کردم
دیدم با تعجب بهم نگاه میکنه ¡
واۍ این همون پسرهاس اسمش چی بود !
آها مجتبے کرامتے واۍ این اینجا چیکار میکنه ؟..
چیزۍ نگفتم وقتی دید ساکتم رفت سمت پسره و باهاش درگیر شد
اون نامرد هم اصلا کم نمیاورد
رفیقش هم پیاده شد و ناگهان چاقوشو درآورد گرفت سمت مجتبے منم هین بلندۍ کشیدمو با تمام توان داد زدم :+مجتبے نه یعنے آقاۍ کرامتے خواهش میکنم بیاید برید یه بلایے سرتون میاره ..
از حرکت وایستاد بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت :_شما بفرمایید بنده خودم این قضیه رو حل میکنم تا دیگه همچنین ... لا اله الا الله خواهر شما بفرمایید !
دوباره داد زدم :+چطوری ؟ با درگیرۍ ! اصلا هیچ وقت نمیخوام با درگیرۍ درست ...
ساکت شدم ؛ اون جوونے که تازه فهمیده بودم اسمش سهیله با یه حرکت چاقو رو تو بازوی مجتبے فرو کرد و رو به دوستش که شوکه به مجتبے که رو زمین افتاده بود نگاه میکرد گفت :_بدو دیوونه بدو ..
نفسم بند اومده بود نمیدونستم باید چیکار کنم تنها چیزۍ که اون لحظه به ذهنم میرسید این بود که زنگ بزنم برا داداشم !..
داداش منم یکے بود مثل مجتبے فقط چون من از خانوادهام طرد شده بودم بعید میدونستم بیاد و یکم میترسیدم بهم بی توجهایے کنه ..
ولے الان تنها چیزۍ که مهم بود جون این پسره بود که الان تو خطر بود
حتے فکر اینکه ممکن بود من بجاش چاقو بخورم عذاب آوره
دلمو زدم به دریا و براش زنگ زدم استرسم زیاد بود و این بوق های مکررۍ که در گوشے در حال پخش بود بیشتر کلافهام میکرد خدا خدا میکردم شماره ناشناس رو جواب بده آخه یادمه عادت نداشت که شماره های ناشناس رو جواب بده که صدای خستهاش تو گوشم پیچید :...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •