eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 • °•○●﷽●○•° ✍️بھ قلمِ |میـم . علےجانپور نمیخوام سعے کنم طورۍ رفتار کنم که به چشم مجتبے بیام . من میخوام طورۍ رفتار کنم ، طورۍ زندگے کنم که خدا دوست داره .. با اون کار خدا خوشحال میشه .. خدا جونم اۍ کاش زودتر پیدات میکردم .. اۍ کاش زودتر میشناختمت اۍ کاش همیشه پیشم بودۍ .. _خدا همیشه پیش انسان ها هست !.. با صداۍ کسے که خیلے آشنا بود به خودم اومدم .. واۍ خداۍ من این .. این مجتبے بود .. کے رسیدیم دم در خونه ؟ یعنے همه حرفام رو شنیده ؟ یعنے من .. من بلند بلند صحبت میکردم ؟! سر به زیر سلام کردم :+سلام .. لبخندۍ زد :_سلام علیکم .. آروم گفتم :+ببخشید مزاحم شدیم .. _نه بابا این چه حرفیه .. شما ببخشید بخاطر ما میوفتین تو زحمت .. زیر لب یه خواهش میکنمے گفتم که داداش رو به مجتبے گفت :_داداش من برم کمک آقا جون .. مجتبے هم سرۍ به نشانه تایید تکون داد که حیدر رفت منم خوایتم برم پیش مائده اما خب نمیدونستم چے باید بگم که از راه بره کنار ¡ چون دقیقا پیش دروازه ایستاده بود و من نمیتونستم رد بشم ..! سعے کردم یه جورۍ بگم که بفهمع منظورمو اما غیر مستقیم .. دنبال جمله اۍ بودم و آروم طورۍ که حداقل بشنوه گفتم :+ببخشید مائده جون کجاست ؟ میخوام برم پیشش ! تندۍ گفت :_آ بله بفرمایید داخل شرمنده .. داخل اتاقشه .. الان میام راهنماییتون میکنم .. بفرمایید ' لب زدم :+ممنونم .. وارد خونه شدم .. خونه اشون تقریبا خیلے بزرگ بود .. یه حیاط خیلے دلنشین داشت .. یاد خونه عزیز اینا افتادم .. خونشون خیلے بزرگ بود ! انقدر بزرگ بود که ماه هاۍ محرم کل محل اونجا جمع میشدنو مراسم میگرفتن .. چقدر دلم برا عزیز جون تنگ شده .... اۍ کاش پیشمون بودو انقدر زود از پیشمون نمیرفت .. عزیز جون مادربزرگ پدرم بود .. اما خب وقتے وارد هجده سال شده بودم فوت کرد .. خیلے دوسم داشت .. همیشه همراه باهاش میرفتم مسجد .. البته اون موقع خیلے کوچیک بودم .. تقریبا هشت سالم بود .. اما هیچ وقت اون حس و حال اون محل رو فراموش نمیکنم ..! خیلے خوب بود .. یادمه بخاطر مریضے مامان چند وقتے رفتیم تا اونجا زندگے کنیم .. محلشون بزرگ بود .. اما آدماۍ خیلے کمے اونجا زندگے میکردن ..! که خیلے خوش قلب و مهربون بودن .. وقتے نه سالم شد اونجا یه رفیق پیدا کردم به اسم زهره .. خیلے محجبه بود یه سال ازم بزرگتر بود .. اما خیلے بهم وابسته شدیم طے چند ماهے که با هم دوست شده بودیم آبجے صداش میزدمو مثل یه خواهر واقعے دوستش داشتم .. اون سعے میکرد زیاد بهم نزدیک نشه .. چون میدونست یه روزۍ قراره برم .. و این موندن همیشگے نبود .. یادم باشه به داداش بگم منو ببره اونجا ..! _بفرمایید از این طرف .. با صداۍ مجتبے به خودم اومدم .. +بله حتما .. در اتاقو بهم نشون داد .. رفتم پشت در .. مجتبے هنوز نرفته بود و داشت به حرکات من نگاه میکرد آروم در زدم :+مائده خانم .. مهمون نمیخواۍ ؟ ادامـه داࢪد ... ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌ پـرش به پـارت اول ↯ http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825 لینـک کانـالمونِ ↯ https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8 • 💚🌿💚🌿💚🌿 •