•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هفتاد_ام
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
نزدیک بیست دقیقه ای میشد توی اتاق در حال گریه کردن بود .
واقعا چه جوری میشه خدا به اون مهربونی رو ول کنی بیای سمت این کارا !
مغزم داشت سوت می کشید و اصلا نمی تونستم هضمش کنم.
خیلی ازش دلخور بودم ، خیلی ...
توی این هشت ، نه سال حتی به این موضوع کوچک ترین اشاره ای نکرده بود ، اما من تمام چیک و پوک زندگیم رو در اختیارش گذاشتم .
به اتاق بی بی نگاه کردم ، جاش رو ، روی زمین انداخته بود و روسریش رو توی صورتش انداخته بود .
این عادت همیشگیش بود .
غرق نگاه کردن بهش بودم که در اتاق کناری باز شد و آنالی با چشمایی قرمز از اتاق بیرون اومد .
به سمتش رفتم و مچ دستش رو گرفتم .
- کجا ؟!
دستی به چشماش کشید .
+ مروا من نمی تونم بیام شمال .
- یعنی چی نمی تونم بیام ؟!
درخواست انتقالی دادم !
+ نه ، اینجوری نمیشه !
میدونی باید برم فاطمه رو پیدا کنم .
با بغض ادامه داد .
+ نمی دونم فاطمه کجاست !
خاکش کردم ، چندین سال پیش ...
باید برم پیداش کنم ، باید برم خود اصلیم رو پیدا کنم.
اشک توی چشمام جمع شد و از ته دلم از خدا خواستم بهش کمک کنه و دستش رو بگیره .
نمی تونستم مانع رفتنش بشم .
- ک ... کجا میخوای بری !؟
+ پیش مامانم .
میرم خونه .
در آغوش کشیدمش و کنار گوشش گفتم :
- میدونم میتونی .
تو میتونی ، بهترین راه رو انتخاب کردی آنالی .
برو دنبال فاطمه !
خدا خیلی بهت کمک میکنه .
فقط با من در ارتباط باش .
در حالی که اشکاش سرازیر می شد گفت :
+ هیچ وقت این لطفتت رو فراموش نمی کنم .
هیچ وقت مروا ...
اگر تو نبودی هیچ وقت نمی رفتم دنبال فاطمه .
در حال گریه کردن لبخندی زدم .
- خدا خواسته ، باید از خدا ممنون باشی .
برو به سلامت .
ادامه دارد ...
دختــرانزینبــے
• 💛🌻💛🌻💛 •