•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_هشتم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
کاوه گوشه مبل نشسته بود و سرش رو انداخته بود پایین .
رو بهش پوزخندی زدم و گفتم :
- عه سلام برادر غیرتی .
چی شد رگ غیرتت ورمش خوابید ؟!
چرا به اینا نمیگی تا چند دقیقه پیش چه تهمتایی بهم زدی ؟!
چرا بهشون نمیگی تا چند دقیقه پیش داشتی یقه پاره میکردی ؟!
تو کجا بودی ؟!
تو کجا بودی وقتی جلوی پسر مردم غرورم شکست ؟
تو کجا بودی وقتی پسر مردم اومد یه سیلی خوابوند توی گوشم ؟!
دیگه اشکام سرازیر شده بود .
اما با این حال ادامه دادم .
- تو کجا بودی شبایی که توی بیمارستان از درد توی خودم مچاله می شدم ولی دم نمیزدم که مبادا کسی صدام رو بشنوه .
تو کجا بودی وقتی من بخاطر چندر غاز رفتم زیر منت مردم ؟!
تو کجا بودی وقتی زیر آفتاب سوزان خوزستان بیهوش شدم و تا دم مرگ رفتم !
ها ؟!
کجا بودی ؟!
اون موقع غیرت نداشتی ؟!
داد زدم:
- جواب منو بده !
چرا اون موقع یه زنگ نزدی؟!
آره ، همش تو این فکر بودی که چطور دل دختر مردم رو به دست بیاری !
دیشب کجا بودی ؟!
وقتی من رفتم وسط پارتی تا انتقام رفیقم رو ازشون بگیرم .
وقتی دوستم رو کتک زدم .
وقتی مجبور بودم بین پاکیم و رفیقم ، یکی رو انتخاب کنم؟!
اون موقع بهت زنگ زدم .
اولین جمله ای که گفتی این بود: چرا پولای من رو تموم کردی .
به ولای علی قسم ، تا هفته بعد دو برابر اون پول رو به حسابت میریزم .
کاوه همچنان سرش پایین بود و حرفی نمیزد .
حرفی هم نداشت که بزنه .
با داد رو به جمع گفتم :
- از این خونه میرم !
روی پای خودم می ایستم !
تا قدر آدم رو بدونید .
برای همتون متاسفم .
تازه فهمیدم شما کی هستید .
تازه فهمیدم که این همه سال با کیا زندگی میکردم .
به سمت اتاقم دویدم و در رو با شتاب باز کردم .
از چهره گریون آنالی متوجه شدم همه حرفام رو شنیده .
اشک هام رو پاک کردم و
به سمت کمدم رفتم و چمدون بزرگی رو در آوردم .
ادامه دارد ...
دختــرانزینبــے
• 💛🌻💛🌻💛 •