eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... اینقدر گرسنه بودم که نصف کبه های داخل بشقاب رو خوردم و برای اینکه نگن چه دختر ندید پدیدی ، چند دونه رو توی بشقاب گذاشتم و بهشون دست نزدم . از پارچی که توی سینی بود یکم آب توی لیوان استیل ریختم و خوردم . آبش خیلی خنک بود و لیوان استیل خنکی آب رو دو چندان می کرد . وای خدا ! من این چیزا رو توی عکس های نوستالژیک دیدم ! همه چیز اینجا خیلی خفنه . خنده ای کردم و سینی رو برداشتم به سمت آشپزخونه رفتم . سمیه و مادرش کنار هم نشسته بودند و داشتند سبزی تمیز می کردند اونم ساعت دو شب ! نگاهی بهشون انداختم و با مهربونی گفتم. - دستتون درد نکنه، واقعا خیلی خوش مزه بودند . محشر بود ، تا حالا همچین چیزی نخورده بودم ! مامان سمیه تک خنده ای کرد و نوش جانی گفت . - سمیه اینو با چی درست کردی که اینقدر خوشمزه بود ؟! مادر و دختر شروع کردن به خندیدن منم همراهیشون کردم . سمیه بعد از خندیدن گفت : + جونم واست بگه که ، این همون طور که قبلا بهت گفتم کبه عربی هست یه غذای سنتی بین عربا . اگر بخوای اینو درست کنی باید برنج رو با یکم آب روی حرارت ملایم بزاری تا برنج مثل شیر برنج بشه . بعدش سیب زمینی رو ریز ریز رنده میکنی و باهاش مخلوط میکنی . زردچوبه و نمک و تخم مرغ رو هم بهش اضافه می کنی ‌. در مرحله آخرم مواد رو داخل ترکیب برنج و سیب زمینی قرار میدی و گِردش میکنی و توی روغن داغ سرخ میکنی . لبخندی زدم و گفتم . - ‌واو ! رفتم تهران حتما درست میکنم ، محشره . ‌دوباره همه شروع کردیم به خندیدن. واقعا هم خنده دار بود چون اصلا همچین چیزی ندیده بودم ‌! + حالا چی شد که از اینجا سر در آوردی ؟ مامان میگه وسط جاده بودی ! شروع کردم به تعریف کردن ماجرا . از آشنایی با مژده تا سفر راهیان نور و تفحص شهدا و فرار کردنم و از همه بدتر جا گذاشتن وسایل ها. مادر و دختر با تعجب بهم نگاه کردند . + وای عجب داستانی ! میگم الان مامانم اینا میخوان بخوابن بیا بریم اتاق من صحبت کنیم. با یادآوری چیزی، رو به سمیه گفتم: - سمیه جان شما برو من یه کاری با مادرت دارم الان میام ... سمیه مشکوک لبخندی زد و با گفتن باشه ای ، از آشپزخونه خارج شد. همون جور که سَرم پایین بود دستی توی سبزی ها کشیدم و گفتم : - راستش ... بابت کاری که دم در انجام دادم شرمندم . آخه یکم چیز شد ... یعنی ... معذرت میخوام . خیلی بی ادبی کردم . من رو ببخشید . و ... مادر سمیه نذاشت ادامه حرفم رو بزنم و با همون لهجه زیباش گفت : × اشکالی نداره دخترم . درکت می کنم . توی این دور و زمانه اعتماد کردن به هر کسی خیلی سخت شده . دوباره تشکر کردم و به سمت اتاق سمیه راه افتادم . ادامه دارد... @dokhtaranzeinabi00 🍃💚🍃💚🍃