🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
[[[[[ از زبان آراد ]]]]]
ساعت دو و نیم شب بود ، حسابی خسته شده بودم از ظهر تا حالا با بچه ها مشغول کار کردن بودیم .
بعد از تفحص شهدا یه بار هم مروا رو ندیدم .
معلوم نیست باز کجا سِیر می کنه .
نکنه دوباره یه گوشه افتاده غش کرده !
از طرز فکر کردنم حسابی خندم گرفت اما با یاد آوردی سیلی که بهش زدم خندم خیلی زود از بین رفت .
اون سیلی رو زدم که به خودش بیاد .
ای لعنت بهت آراد لعنت !
غرورشو جلوی همه شکوندی ، خوردش کردی !
چه جوری میخوای دوباره نگاهش کنی ؟!
قبل از اونم بهانه بنی اسرائیلی آوردی که خوابش توهمی بیش نبوده .
کلافه دستی توی موهام کشیدم و به سمت چادر حرکت کردم که با صدای جیغ و داد با تعجب به عقب برگشتم.
آیه داشت بدو بدو به سمتم می اومد و کلمات نامفهومی رو می گفت که فقط تونستم کلمه مروا رو تشخیص بدم ، به سمتش دویدم.
نشست زمین .
منم جلوش دو زانو نشستم تا بفهمم چی میگه ...
+ چی شده ؟
چته دختر !
صداتو بیار پایین همه خوابن !
نفسش بالا نمی اومد ، خواستم براش آب بیارم که پامو گرفت و مانع رفتنم شد .
+ چی کار می کنی آیه ؟!
با گریه گفت :
× م ...مروا .
آراد مروا فرار کرده !
نیستش .
و دوباره شروع کرد به زار زدن .
توی شوک بودم ، یعنی چی فرار کرده ؟!
مگه داریم ، مگه میشه ؟!
اون که بچه نیست !
کنار آیه زانو زدم و با دستام شونه های لرزونش
رو گرفتم .
+ آیه ، درست بگو ببینم چی شده ؟!
یعنی چی فرار کرده ؟
نفسش رو کلافه بیرون فرستاد .
× ببین آراد تو کار خیلی زشتی انجام دادی که جلوی جمع اونو زدی !
اصلا حق همچین کاری رو نداشتی .
منم بودم به غرورم بر می خورد !
دوباره خواست گریه کنه که مانعش زدم و خواستم حرفش رو ادامه بده .
× وقتی تو بهش سیلی زدی مژده رفت دنبالش
به مژده گفته بود می خواد استراحت کنه.
دیگه من ندیدمش تا موقعی که شهدا رو آوردن .
با یه وضعی از چادر بیرون زد و هراسون می پرسید چی شده .
وقتی بهش گفتیم شهدا پیدا شدن حالش خیلی بد شد .
بعدش ... بعدش گفت میره کفش بپوشه و رفت و دیگه نیومد .
آراد دیگه من ندیدمش !
آراد مروا رفت .
آراد تقصیر توعه .
و باز هق هقش رو از سر گرفت .
ای وای ، خدای من !
این دختره رسما خل شده .
+ خیلی خب گریه نکن آیه .
آیه میگم گریه نکن !
بلند شو بیا ببینم کجا رفته ، بچه که نیست !
آیه رو با هزار زحمت به سمت چادر فرستادم .
شماره بنیامین رو گرفتم.
+ الو .
کجایی ؟
- داداش داریم میایم .
+ بنیامین زود بیا ، مرتضی رو هم بیار .
خانم فرهمند غیبش زده .
- یعنی چی غیبش زده !
+ نمی دونم بنیامین ، نمی دونم .
فرار کرده !
- فرار ؟!
الله اکبر .
خدای من !
اخه این چه وضعشه؟
باشه داداش اومدم.
بعد از قطع کردن تماس، به سمت چادر خواهرا راه افتادم .
همه خانوما بیرون نشسته بودند و توی گوش هم پچ پچ می کردن .
به سمت خانم محمدی رفتم .
+ خانم محمدی یک لحظه .
× بله ، آقای حجتی .
+ چه خبر شده ؟!
خانم فرهمند فرار کرده ؟!
× اینجور به نظر می رسه .
بعد از تفحص شهدا دیگه ندیدمش .
همه وسایل هاش اینجا هستند حتی کفشش هم اینجاست .
+ ممنونم.
بعد از رفتن خانم محمدی رفتم تو فکر .
یعنی کجا می تونه رفته باشه !
بدون کفش رفته !
خیلی عجیبه خیلی ...
از دور نور ماشینی رو دیدم حدس میزدم بنیامین و مرتضی باشن و درست هم حدس زده بودم.
ادامه دارد ...
🌳^^!
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃