eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
968 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت از همه چیز میگفت.... خیلی شوخی میکرد.خیلی بامحبت حرف میزد.خیلی مهربون نگاهم میکرد.منم فقط بالبخند نگاهش میکردم.فقط به وحید نگاه میکردم. ماشین رو نگه داشت و گفت: _رسیدیم. بعد به من نگاه کرد.من به اطراف نگاه کردم.مزار امین بود.🌷🇮🇷خیلی جا خوردم.با تعجب نگاهش کردم.گفت: _پیاده شو.😍 دلم نمیخواست پیاده بشم. دلم نمیخواست با وحید برم پیش امین.😒😥 وحید درو برام باز کرد و گفت: _بیا دیگه. نگاهش کردم تا بفهمم چی تو سرشه ولی رفت در عقب رو باز کرد و چیزی برداشت. تو فکر بودم که چرا روز اول عقدمون منو آورده اینجا.گفت: _زهرا...پیاده شو.😕 پیاده شدم.وحید میرفت.منم پشت سرش.تا به مزار امین رسید.اون طرف مزار رو به روی من نشست... من با سه تا مزار فاصله ایستاده بودم. داشت فاتحه میخوند ولی به من نگاه میکرد.چشمهاش پر اشک بود.😢اشاره کرد برم جلو و بشینم.نمیفهمیدم چی تو سرشه.رفتم جلو.ایستاده بودم... مزار امین رو با گلاب 🌸شست.بعد گل نرگسی🌼 رو که با خودش آورده بود روی مزار امین چید.همونجوری که من همیشه میچیدم. وقتی کارش تموم شد به پایین چادرم نگاه کرد و گفت: _بشین.😭 صداش بغض داشت.نشستم. گفت: _یک سال پیش بود.اومدم اینجا.ازت خواستم به من فکر کنی.یادته؟..گفتی چرا اینجا؟..گفتم از امین خواستم کمکم کنه...😭امین واقعا خیلی خوب بود.بهت حق میدام نخوای جز امین کس دیگه ای رو دوست داشته باشی..ولی من پنج سااال منتظرت بودم.انتظاری که هر روز میگفتم امروز میبینمش،شب میشد میگفتم فردا دیگه میبینمش... اون روز بعد تصادف وقتی تعقیبت کردم،وقتی رفتی خونه تون،وقتی فهمیدم خواهر محمدی،😰😣 وقتی فهمیدم همسر امین بودی😱😰 اونقدر گیج بودم که حال خودمو نمیفهمیدم.از خودم بدم میومد،😓😭 از اینکه چرا تمام این مدت به این فکر نکردم که ممکنه ازدواج کرده باشی.😭😣 از اینکه چرا حتی یکبار هم به حرف مادرم گوش ندادم تا ببینم خواهر محمد کی هست.😭 حالم خیلی بد بود.😭😓دلم میخواست بیام پیش امین و ازش بخوام کمکم کنه ولی خجالت میکشیدم.😓😭 اون شب وقتی بعد هیئت دیدمت،حالم بدتر شد.اومدم اینجا.خیلی گریه کردم..😭 از خدا از حضرت فاطمه(س)،از امام حسین(ع)، از امین میخواستم کمکم کنن.😭 ازشون میخواستم کمکم کنن که فراموشت کنم... 💤خواب دیدم امین👣💐 یه دسته گل نرگس به من داد. بهش گفتم این گل مال خودته،😢به من نده.گفت از اول هم مال تو بوده.تا حالا پیش من امانت بود.💐💤 وقتی بیدار شدم حال عجیبی داشتم.😭 عصر اومدم اینجا.تو اینجا بودی.صبر کردم تا بری.وقتی رفتی اومدم جلو.یه دسته گل نرگس روی مزار بود.همشو برداشتم و با خودم بردم.اون گل ها و کسیکه که اون گل ها رو آورده بود،مال من بود.😭😣😞 وحید به مزار امین و به گل های نرگس نگاه میکرد... چشمهاش نم اشک داشت.منم صورتم از اشک خیس بود. 😭😔 ادامه دارد.... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت به سمت پیشخوان رفت، تا سریع حساب کند و به دنبال کمیل برود. ــ آقا صورت حساب میز 25 میخواستم ــ حساب شده خانم سمانه با تعجب تشکری کرد، و از رستوران خارج شد، و گوشی اش را دراورد، تا شماره کمیل را بگیرد، اما با دیدن کمیل که با لبخند به ماشین تکیه داد، متوجه قضیه شد. ــ چرا اینکارو کردید،مگه قول ندادید من حساب کنم؟ کمیل در را باز کرد و گفت: ــ من یادم نیست به کسی قول داده باشم سمانه چشم غره ای برایش رفت، و سوار ماشین شد. در طول مسیر، حرفی بینشان رد و بدل نشد، و درسکوت به موسیقی گوش می دادند. کمیل ماشین را کنار در خانه، نگه داشت، هر دو پیاده شد‌ند.کمیل خرید ها را تا حیاط برد. ــ بفرمایید تو ــ نه من دیگه باید برم سمانه دودل بود اما حرفش را زد: ــ ممنون بابت همه چیز، شب خوبی بود، در ضمن یادم نمیره، نزاشتید چیزیو حساب کنم کمیل خندید و گفت: ــ دیگه باید عادت کنید،ممنونم امشب عالی بود سمانه لبخندی زد،کمیل به سمت در رفت. ــ شبتون خوش لازم نیست بیاید بیرون برید داخل هوا سرده بعد از خداحافظی، به طرف ماشینش رفت،امشب لبخند قصد نداشت، از روز لبانش محو شود. صدای گوشی اش بلند شد، میدانست محمد است،و می خواهد ببیند چه کار کرده است،اما با دیدن شماره غریبه تعجب کرد. با دیدن عکس های، امروز خودش و سمانه و متن پایین عکس ها عصبی مشتی محکمی بر روی فرمون کوبید.😡 ــ مواظب خانومت باش آرامشی که در این چند ساعت، در کنار سمانه به وجودش تزریق شده بود، از بین رفت، دیگر داشت به این باور می رسید، که آرامش و خوشبختی بر او حرام است. خشمگین غرید: ــ میکشمتون، به ولای علی زنده نمیزارمتون...😡 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•