#پارت_دهم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
احساس کردم جمله آخر از دهان دلش
پرید که بالفاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش خجالت کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :»ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی-
فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...« و حرارت احساسش به قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای عاشقی برد :»همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعالً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!« سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :»اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!« و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب
زمزمه کرد :»چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!« سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :»دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟« من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :»فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!« با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسی-اش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از تپش-های قلبش میلرزید، پرسید :»دخترعمو! قبولم میکنی؟« حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
💞☘💞☘💞☘🍂
☘⚡️☘⚡️☘🍁
💞☘💞☘🍂
☘⚡️☘🍁
💞🍀🍂
☘🍁
🍂
⚡️✨بسم الله الرحمن الرحیم✨⚡️
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_دهم
یادم افتاد که یکی از سربازان در زمان پایان خدمت چند جلد کتاب به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت :
اینها باشد اینجا تا سربازهایی که بعد
می آیند در ساعات بیکاری استفاده کنند.
کتابهای خوبی بود،یک سال روی طاقچه بود.
سربازهایی که شیفت شب داشتند یا ساعات بیکاری استفاده میکردند.
بعد از مدتی من از آن واحد مکان دیگری منتقل شدم،همراه با وسایل شخصی که بردم کتابها را هم بردم.
یک ماه از حضور من در آن واحد گذشت احساس کردم که این کتابها استفاده نمی شود شرایط مکان جدید واحد قبلی فرق داشت و سربازان و پرسنل کمتر اوقات بیکاری داشتند.
لذا کتابها را به همان مکان قبلی منتقل کردم و گفتم: اینجا باشد بهتر استفاده میشود.
جوان پشت میزش اشاره به ماجرای کتابها کرد و گفت: این کتابها جزو بیتالمال و برای آن مکان بود.
چون بدون اجازه آنها را به مکان دیگری بردی اگر آنها را نگه می داشتی و به مکان اول نمیآوردی
باید از تمام پرسنل و سربازانی که در آینده هم به مانند شما می آمدند حلالیت میطلبیدی.
خیلی ترسیدم! به خودم گفتم: من تازه نیت خیر داشتم و کتابها را استفاده شخصی نکرده و به منزل نبرده بودم..خدا به داد کسانی برسد که بیتالمال را ملک شخصی خود کردهاند!
درآن لحظه یکی از دوستان همکار مخلص و مومن در مجموعه دوستان را دیدم.
مبلغ قابل توجهی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خریداری کند.
اما این مبلغ را به جای قرار دادن در کمد اداره در جیب خودش گذاشت،
روز بعد در اثر یک سانحه رانندگی درگذشت.
وقتی مرا در آن وادی دید به سراغم آمد و گفت: خانواده فکر میکنند که این پول برای من است و آن را خرج کرده اند.
تورو خدا برو به آنها بگو این پول را به مسئول مربوطه برساند. من اینجا گرفتارم برای من کاری بکن.
تازه فهمیدم چرا انقدر بزرگان در مورد بیت المال حساس هستند!
راست می گویند که مرگ خبر نمیکند.
در سیره پیامبر گرامی اسلام نقل شده که :
روز حرکت از سرزمین خیبر ناگهان به یکی از یاران پیامبر تیری اصابت شد و همان دم شهید شد.
یارانش گفتند : بهشت بر تو گوارا باد.
خبر به پیامبر رسید.ایشان فرمودند:
من با شما هم عقیده نیستم زیرا لباسهایی که بر تن او بود از بیتالمال بود و آن را بی اجازه برده و روز قیامت به صورت آتش آن را احاطه خواهد کرد.
در این لحظه یکی از یاران پیامبر گفت: من دو بند کفش بدون اجازه برداشتم.
حضرت فرمود : آن را برگردان و گرنه روز قیامت به صورت آتش در پای تو قرار میگیرد.
در میان روزهایی که بررسی اعمال انجام شد ما به باطن اعمال آگاه می شدیم.
یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را میفهمیدیم.
چیزی که امروزه به اسم شانس نام برده می شود اصلا آنجا مورد تایید نبود!
بلکه تمام اتفاقات زندگی به واسطه برخی علتها را می داد ...
مثلا روزی در جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم. کلاس های روزانه تمام شد و برنامه اردو رسید.
نمیدانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم بیشتر این نیروها خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند.
یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند.
روز دوم اردو هم باز بقیه را اذیت کردیم.
البته بگذریم از اینکه هرچه ثواب و اعمال خیر داشتم به خاطر این کارها از دست دادم.
وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم دیدم یک نفر سر جای من خوابیده
من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم با دوعدد پتو برای خودم یک تختخواب قشنگ درست کرده بودم.
چادر ما چراغ نداشت متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده فکر کردم یکی از بچهها میخواهد من را اذیت کند.
لذا همین طور که پوتین به پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم.
یک باره دیدم حاج آقا که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفت!
داد میزد : کی بود،چی شد!؟
وحشت کردم ... سریع از چادر آمده بیرون و فهمیدم حاج آقا جای خواب نداشته، بچهها برای اینکه من را اذیت کنند به حاج آقا گفتند که این جای حاضر و آماده برای شماست.
لگد خیلی بدی زده بودم.بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش.
حاج آقا آمد بیرون و گفت : الهی پات بشکند، مگر من چه کردم که اینجوری لگد زدی؟
گفتم:حاج آقا غلط کردم ببخشید. من با کسی دیگه شمارو اشتباه گرفتم ... خلاصه خیلی معذرت خواهی کردم.
به حاج آقا گفتم : شرمنده من توی ماشین میخوابم شما بخوابید.
فقط با اجازه بالش خودم را بر می دارم.
رفتم توی چادر همین که بالش را برداشتم دیدم یک عقرب بزرگی اندازه کف دست زیر بالش من قرار دارد .
من و حاج آقا هر طور بود او را کشتیم.
حاجی گفت : جان من را نجات دادی.
ادامه دارد ...
🍂
🍀🍁
💞☘🍂
🍀⚡️🍀🍁
💞☘💞☘🍂
☘⚡️☘⚡️☘🍁
💞☘💞☘💞☘🍂