#پارت_سی_ام
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود
و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه های حلیه
را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را
باز کند. صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به
من دلداری میداد :»نترس! یه مشت آب بزن به صورتش
به حال میاد.« ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو
روضه شد و ناله زنعمو را به »یاحسین« بلند کرد. در
میان سرسام مسلسل ها و طوفان توپخانهای که بیامان
شهر را میکوبید، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و
اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمیدانم
چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بالاخره حلیه
به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی تاب طفلشبود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه
چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره
و موج انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود
که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره ها اضافه شد و تنمان
را بیشتر میلرزاند. در این دو هفته محاصره هرازگاهی
صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود
که بی وقفه تمام شهر را میکوبیدند. بعد از یک روز روزه-
داری آن هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود،
شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود
برای یوسف شیرخشک درست کردم. همین امروز زنعمو
با آخرین ذخیره های آرد، نان پخته و افطار و سحریمان
نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زنعمو هم ناخوشی
ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش
را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که
نمیدانستم آبی برای افطار دارد یا امشب هم با لب خشک
سپری میکند. اصلا با این باران آتشی که از سمت
داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چه خبر بود
و میترسیدم امشب با خون گلویش روزه را افطار کند! از
شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا
خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا این همه وحشت را با
عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه
گوشی خاموش شد. آخرین گوشی خانه، گوشی من بود
که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه
فرصت هم صحبتی ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖