#پارت_سی_دوم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش بازی
داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا
آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل این همه ترس و وحشت،
جانمان را گرفته و باز از همه سخت تر گریه های یوسف
بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من می-
دیدم برادرزاده ام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره
عباس به جانم افتاد. با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و
دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه
هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد
و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم
کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت زده
نگاهش میکرد و من با زبان روزه جام شادی را سر
کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. ما مثل پروانه دور
عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و
خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع
میسوخت. یوسف را به سینه اش چسباند و میدید رنگ
حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :»قراره
دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!« و عمو با تعجب پرسید
:»حمله هوایی هم کار دولت بود؟« عباس همانطور که
یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :»نمیدونم، از
دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح مقاومت
کردیم، دیگه تانک هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می-
شدن.« از تصور حمله ای که عباس به چشم دیده بود، دلم
لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد
:»نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و
نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات
دادن! بعضی بچه ها میگفتن ایرانی ها بودن، بعضیهام
میگفتن کار دولته.« و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه
دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد
:»بچه ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور
برق ها تموم نشده میتونیم گوشی هامون رو شارژ کنیم!«
اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و
شنیدن صدای حیدر که لب های خشکم به خنده باز شد.
به همت جوانان شهر، در همه خانه ها موتور برق مستقر
شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان
دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷
تماس بی پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :《نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!》از اینکه حیدرم این همه
عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖