📚#پارت_نوزدهم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد
دیشب کِی خوابیدم که صدای انفجار نیمه شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. چشمان مهربانش، خنده های شیرینش و از همه سخت تر سکوت مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم. قلبم به قدری با بی-قراری میتپید که دیگر وحشت داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به جای اشک خون می-بارید! از حیاط همهمه ای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. در چوبی مشرف به
ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط کیسه های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه ها بودند، همچنان جعبه های دیگری می-آوردند و مشخص بود برای شرایط جنگی آذوقه انبار می-کنند. سردسته شان هم عباس بود، با عجله این طرف وآن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهره-اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه ای بودم که عباس به پا کرده و اصلا به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :»بهتری دخترم؟« به پشت سر چرخیدم و دیدم زن عمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند.
وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم
آمد و مژده داد :»دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.« و همین یک جمله کافی بود تا جان زتن رفته ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به خدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق! دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدرحرف بزنم که خودش تماس گرفت. حالم تماشایی بود که بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سالمش رابدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :»واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس فردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!« و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :»پس اون صدای چی بود؟
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖