#پارت_پنجاه_سوم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاک
یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. نالهای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه
از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند
شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. نگاهم
پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار
خبری از تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی
فرستاده است. نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم
طوری میلرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او
تنها یک جمله نوشته بود :《نرجس نمیتونم جواب بدم.》
نه فقط دست و دلم که نگاهم میلرزید و هنوز گیج
پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :《میتونی کمکم کنی
نرجس؟》 ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده
و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من
کمک میخواهد که با همه احساس پریشانیام به سمتش
کشیدم :《جانم؟》 حدود هشتاد روز بود نگاه عاشقش را
ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را
نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت عاشقانه
در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم
:《حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟》انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم از
شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده و
به سختی میدیدم. دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط
میخواستم با همه هستی ام به فدای حیدر شوم که پیام
داد :《من خودم رو تا نزدیک آمرلی رسوندم، ولی دیگه
نمیتونم!》 نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن
سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :《نرجس! من فقط به
تو اعتماد دارم! داعش خیلیها رو خریده.》 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم
:《من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟》که صدای زهرا دلم
را از هوای حیدر بیرون کشید :《یه ساعت تا نماز مونده،
نمیخوابی؟》 نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را
میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم
و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖