ڪے نامحرمتره⁉️
▫️نمیدونم چرا خیلی از دخترا فکر میکننن نامحرمی که فامیل باشه کمتر نامحرمه
📌اما نامحرمی که آشنا نباشه
بیشتر نامحرمه😐😂
👈🏻درسته به خاطر رفت وآمد های فامیلی ممکنه ما ارتباط بیشتری با نامحرم های فامیل داشته باشیم
اما این ارتباط نمیتونه از میزان نامحرمی پسر دایی یا پسرخاله کم کنه
📌اصلا ببینم ؛
اگه دو انسان که در قید حیات نیستن رو بهت نشون بدن و بگن که تشخیص بده کدوم مُرده تره
تو میتونی بگی فلانی بیشتر مُرده🧐
▫️حالا قصه ی نامحرمان عزیزه!
بگو ببینم کدوم نامحرم تره
⚡️+حواسمون باشه #نامحرم فامیل هم نامحرمه درست به اندازه ی نامحرم های دیگه!☺️
هدایت شده از پرسمان احکام شرعی2
سلام
گروه
گروه پاسخگویی به احکام شرعی
قرعه کشی مشهد الرضا (رایگان)
جمعه این هفته ۲۵ تیر ۱۴۰۰😍😍😍😍😍😍😍
بزن روی 👈لینک گروه گروه گروه گروه
http://eitaa.com/joinchat/2881421331Cd4d8cd0bc8
قرعه کشی مشهد الرضا (رایگان)
جمعه این هفته ۲۵ تیر ۱۴۰۰😍😍😍😍😍
http://eitaa.com/joinchat/2881421331Cd4d8cd0bc8
بزن روی 👈لینک گروه
http://eitaa.com/joinchat/2881421331Cd4d8cd0bc8
#پارت_سی_یکم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
حالا دیگر نه از
عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن ها هر یک
گوشه ای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم. در تاریکی
خانه ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت ها و خمپاره-
هایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم
انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای
بلند سوره های کوتاه قرآن را میخواند، زنعمو با هر
انفجار صاحبالزمان را صدا میزد و به جای نغمه
مناجات سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت
روزه ماه مبارک رمضان کردیم. آفتاب که بالا آمد تازه
دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای
خانه پاره شده و همه فرش از خرده های شیشه پوشیده
شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان
ستونهای دود از شهر بالا میرفت. تا ظهر هر لحظه هوا
گرمتر میشد و تنور جنگ داغتر و ما نه وسیله ای برای
خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حمالت داعش. آتش
داعشی ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس
ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سد مدافعان
شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی-
دانستم داغ شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است
یا مصیبت اسارت! ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه
پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از
وحشت اسارت به دست داعشی ها همه تن و بدنمان می-
لرزید. اما غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به
سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخواب ها را بیرون
ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان
کرد :»بیاید برید تو کمد!« چهارچوب فلزی پنجره های
خانه مدام از موج انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا
اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی
ساختگی بهانه آورد :»اینجا ترکشهای انفجار بهتون
نمیخوره!« اما من میدانستم این کمد آخرین سنگر عمو
برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه
نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب
عاشقش را در قفسه سینه ام احساس کردم. من به حیدر
قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم
باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟ عمو همانجا
مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما
دفاع کند
.دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب
میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه
کرد :»بیاید دعای توسل بخونیم!« در فشار وحشت و
حملات ت بی امان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و
با هرآنچه به خاطرمان میرسید از اهل بیت تمنا می-
کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه
میلرزد. صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی
پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم
چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره-
های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه اش
چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به
سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :»جنگنده ها شمال شهر رو بمبارون میکنن!« داعش که هواپیما نداشت و
نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمرلی
آمده است.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
#پارت_سی_دوم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش بازی
داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا
آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل این همه ترس و وحشت،
جانمان را گرفته و باز از همه سخت تر گریه های یوسف
بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من می-
دیدم برادرزاده ام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره
عباس به جانم افتاد. با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و
دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه
هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد
و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم
کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت زده
نگاهش میکرد و من با زبان روزه جام شادی را سر
کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. ما مثل پروانه دور
عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و
خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع
میسوخت. یوسف را به سینه اش چسباند و میدید رنگ
حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :»قراره
دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!« و عمو با تعجب پرسید
:»حمله هوایی هم کار دولت بود؟« عباس همانطور که
یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :»نمیدونم، از
دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح مقاومت
کردیم، دیگه تانک هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می-
شدن.« از تصور حمله ای که عباس به چشم دیده بود، دلم
لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد
:»نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و
نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات
دادن! بعضی بچه ها میگفتن ایرانی ها بودن، بعضیهام
میگفتن کار دولته.« و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه
دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد
:»بچه ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور
برق ها تموم نشده میتونیم گوشی هامون رو شارژ کنیم!«
اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و
شنیدن صدای حیدر که لب های خشکم به خنده باز شد.
به همت جوانان شهر، در همه خانه ها موتور برق مستقر
شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان
دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷
تماس بی پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :《نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!》از اینکه حیدرم این همه
عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
هدایت شده از پرسمان احکام شرعی2
سلام
گروه
گروه پاسخگویی به احکام شرعی
قرعه کشی مشهد الرضا (رایگان)
جمعه این هفته ۲۵ تیر ۱۴۰۰😍😍😍😍😍😍😍
بزن روی 👈لینک گروه گروه گروه گروه
http://eitaa.com/joinchat/2881421331Cd4d8cd0bc8
قرعه کشی مشهد الرضا (رایگان)
جمعه این هفته ۲۵ تیر ۱۴۰۰😍😍😍😍😍
http://eitaa.com/joinchat/2881421331Cd4d8cd0bc8
بزن روی 👈لینک گروه
http://eitaa.com/joinchat/2881421331Cd4d8cd0bc8