🏴چرا مصیبت عاشورا عظیم ترین مصیبت ها است
✍ ابن بابویه به سند معتبر از عبدالله بن فضل روایت کرده است که گفت : به خدمت حضرت امام صادق علیه السلام عرض کردم که :
یابن رسول الله ، به چه علت روز عاشورا روز اندوه و جزع و مصیبت و گریه است ، و ( چرا ) روزی که حضرت رسالت صلی الله علیه و آله به عالم بقاء رحلت فرمود و روزی که حضرت فاطمه صلوات الله علیها دار فانی را وداع نمود و روزی که حضرت امیرالمؤمنین صلوات الله علیه شهید شد و روزی که حضرت امام حسن عليه السلام مسموم گردید در جزع و مصیبت مثل آن روز نیست؟
حضرت فرمود که : روز شهادت حسین ، مصیبت آن از جمیع روزها عظیم تر است ، زیرا که اصحاب کساء و آل عبا گرامی ترین خلق بودند نزد حق تعالی و مردم ایشان را با یکدیگر مشاهده میکردند و آیات و کرامت فضل ایشان با یکدیگر نازل می شد ، 👈🏻 پس چون حضرت رسالت صلی الله علیه و آله از دنیا رفت حضرت ، امیرالمؤمنین و فاطمه و حسن و حسین عليهم السلام در میان مردم بودند و خود را به دیدن ایشان تسلی میدادند ، پس چون حضرت فاطمه از دنیا رفت ، مردم خود را با ملاقات امیرالمؤمنین و حسن و حسین عليهم السلام تسلی میدادند ، و چون حضرت امیرالمؤمنین صلوات الله علیه شهید شد ، دیدن حسن وحسین علیهماالسلام موجب تسلی مردم میگردید ، و چون حضرت امام حسن علیه السلام شهید شد مردم به ملاقات وافر البرکات حضرت امام حسین علیه السلام درد مصیبت و مفارقت و اندوه آن بزرگواران را مداوا میکردند و دیده خود را به لقای او روشن می گردانیدند 👈🏻 و چون حضرت امام حسین صلوات الله علیه شهید شد کسی از آل عبا نماند که مردم خود را به دیدن او تسلی دهند ؛ پس رفتن آن حضرت مثل رفتن همه ایشان بود و به این سبب روز مصیبت آن حمرت بدترین روزها است. ❗️
📕 حکمت شهادت سید الشهداء علیه السلام صفحه ۱۴ و ۱۵ و ۱۶ .
سلام علیکم بزرگواران... عزاداری هاتون قبول درگاھ حق...براے دخترخانم جوونے ختم قران گرفتھ شدھ و تا جزء۱۵ خواندھ شدھ ...اگر تونستید بخونید وامکانش بود بھ پیوے بندھ مراجعھ کنید...
التماس دعا🌱
@Najjar0
خـ♡ـدا میگه:
اومدی دمِ درِ خونهی #حسین «سَلامُاللّٰهعَلَیه» مگه بهت بدگذشت؟؟؟
بیشتر بیا....❤️
#مولاےغريبم
به همراهیتان مشکی میپوشم
به همدردیتان اشک میریزم و عاشورا ميخوانم...🖤
به رسم وفا و بندگی🌿
فقط سلامتي و ظهورتان را میخواهم...
و تنها دعاي فرج شما را ميخوانم.....
«عزاداریم نذر ظهور مهدیست»
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
صورت دختر بچه سه ساله این شکلیه؛
اگه یه مرد جنگی بهش سیلی بزنه چه شکلی میشه؟! 😭
🍂غیرتت حتی اجازه نمیده این پیام رو تاآخر بخونی..! ، ببین چقدر پست بودن اونایی که این کار رو کردن و سیلی به سه ساله ارباب زدن😔
رفیق ؛
هروقت فکر گناه به سرت زد ، بدون باانجامش داری اعمالی رو انجام میدی که به این حرومی ها نزدیکت میکنه
اما با پس زدنش و رو آوردن به خدا ؛ زندگیت امام حسینی میشه و شرمنده نگاه سه ساله ارباب نمیشی
نگو گناهام زیاده ، تو از حر گناهکار تر نیستی!
#انتخابباخودته
نگو بار آخره که میخوام انجامش بدم ، بار آخرتت رو سنگین نکن 🚷
از همین الان تصمیم بگیر
سپاه امام حسین
یا سیاهی لشکر یزید !؟
ﺳﯿﻼﺏ ﺍﺷﮏ ﭼﺸﻢ ﺗﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﺭﺩ ﺧﺴﻮﻑ ﺷﺐ ﻗﻤﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ
قبلا صدای ناله او سوز و آه داشت
این مشت آخری اثرش را گرفته بود
آن زیر ﭘﺎ فتادن مابین کوچه ها
تاب و توان بال و پرش را گرفته بود
بازار شام عمه نشد یاریش کند
چون تازیانه ها سپرش را گرفته بود
هر جا که خورده بود نگاهش به دست زجر
بی اختیار باز سرش را گرفته بود
شیرین زبان خانه ارباب ای دریغ
تلخی این سفر شکرش را گرفته بود
ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺳﺮ ﭘﺪﺭ
ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮﺵ ﮐﻤﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﻣﺎﺑﯿﻦ ﺯﺧﻤﻬﺎﯼ ﻋﻤﯿﻖ ﺳﺮ ﭘﺪﺭ
ﺟﺎﭘﺎﯼ ﺧﯿﺰﺭﺍﻥ ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ💔🥀
نزدیک ایام #محرم که میشد ، دیگه دل تو دلش نبود
جواد بود و پیراهن مشکی که کل ایام ماه محرم و صفر تنش بود
خیلی مقید بود هر شب حتما در هیئت حضور داشته باشه اکثر وقتها هم تو آشپزخانه مسجد بود و مشغول آماده کردن شام هیئت...
جواد ثابت کرد بچه هیئتی آخرش شهید میشه...
#شهید_مدافع_حرم_جواد_محمدی🌷
#محرم
-میرزااسمـٰاعیلدولآبی:
محبتوعزاداریبرایِامامحسین-؏-
انسانرازودبہمقصدمیرساند.
#حُبالحسینعلیهالسلـام🖤:)
ـ ــــ ــــ ــــ ــــ ــــ ـ
#امام_حسین••🕊••
「💛🌿•••」
.⭑
دلمبۍهوا،هواۍتوراڪرد؛
هواےدلمرابۍهواداشتہباش...!ジ
.⭑
🌿💛¦➺ #حاج_قاسم
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
سینھتنگمرابامُشتـمحکمخُردکرد؛ دردپهلوۍمرادیوارمۍفهمدفقط !°
جانِفاطمھ"سیلۍ" کھزد،نفرین
نکنرقیھام!مویتراکھکشیدواز
زمینبلندتکرد،آھ...نکشوعالم
راتلّۍازخاکسترمکن!بالگدبهپهلوۍ
کوچکتزد،نگوعموعباس،کجایۍ؟
بایدصبرکنۍ،،،،،
اےآبروۍصورتهاۍکبود ..!💔'
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_اغوش_فرشته
#قسمت_بیست_و_یکم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
الان حدودا نیم ساعتی هست که معطل شدم تا اسممو بنویسن ...
من...
مروا...
کسی که تا حالا تو صف نونوایی واینستاده بود، الان تو صف ثبت نام راهیان نوره .
یه خانم چادری با چشم های عسلی و صورت سفید و لب های غنچه ای پشت میز نشسته بود.
_سلام
+سلام عزیزم ، برای ثبت نام اومدید؟
_بله
+اِمم...
آخه ...
امروز ...
چیزه...
از پشت کسی صدام زد
×هوی خانم
برگشتم و اخمی کردم و گفتم
_هوی چیه آقا ؟
مؤدب باش
پوزخند صدا داری زد
×اینجا صف پارتی نیستا
صف راهیان نوره
_خب مشکلش چیه ؟
×مشکلش اینه که این تیپی که اومدی اینجا ، تیپ پارتیه ، نه سفر معنوی ...
نگاهی به لباس خودم و اون انداختم
از نظر خودم لباسام مشکلی نداشت .
اون یه پیرهن دیپلمات مشکلی پوشیده بود که دکمه اشو تا یقه بسته بود و یه شلوار گشاد قهوه ای ، و ریش بلندی که شبیه داعش شده بود .
اینبار من پوزخندی زدم
_خوبه ما هم با این تیپتون راتون ندیم کلاس؟
این تیپایی که شما میزنید برای سفر به سوریه س برای ثبت نام داعش نه کلاس درس.
و به سرعت از اونجا دور شدم .
اما سر و صدا ها میومد .
ادامه دارد ...
🖤🥀
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_اغوش_فرشته
#قسمت_بیست_و_دوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
صدای خانومه رو شنیدم که روبه آقاعه می گفت :
+این چه کاری بود کردید ؟
مگه ظاهر مهمه ؟
مهم دلشه ...
همین شما و امثال شماست که نظر بقیه رو نسبت به مذهبیا عوض میکنه
خجالت بکشید آقا
+خانم ...
خانم صبر کنید ...
صدای قدم های نزدیکش رو میشنیدم ولی اهمیتی ندادم و به قدم هام سرعت بخشیدم ...
ازپشت دستم کشیده شد و منو مجاب به برگشتن کرد .
خواستم هر چی از دهنم در میاد بارش کنم که با دیدن صورت قرمزش که رو به کبودی می رفت ، ترسیده نگاهم رو بهش دوختم .
انگار نفس کشیدن براش سخت شده بود.
نشست روی زمین اما همچنان سخت نفس میکشید.
_چی ... شده؟
حالت...خوبه؟
صدامو ... و ...میشنوی؟
صدای قدم هایی رو تو نزدیکی شنیدم و بعد صدایی آشنا ...
×مژده ...مژده
حالت خوبه ؟
مژدهههه
نگاهی به صورتش انداختم .
عه...
اینکه همون گارسونه س
رو به من گفت :
×اسپریش تو کیفشه
بلند شدم از جمعی که دورمون بود رد شدم و خودمو به میز مژده رسوندم ...
ادامه دارد...
🖤🥀
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_اغوش_فرشته
#قسمت_بیست_و_سوم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
سریع به طرف کیف مژده رفتم و بعد از کمی گشتن ، یه اسپری پیدا کردم که ظاهرا برای تنگی نفس و آسم بود ...
به گارسونه نشونش دادم ...
_اینه؟
+آره خودشه
ازدستم گرفت و گذاشت داخل دهن کسی که تازه متوجه شدم اسمش مژدس همزمان با این کار ، باهاش حرف میزد .
×نفس بکش
خواهری نفس بکش
ببین دارم میمیرما
مژدهههه...!!!
بعد از چند دقیقه کم کم رنگ صورت مژده عادی شد و خیال همه راحت ...
دورش رو خلوت کردیم تا بهش اکسیژن برسه .
گارسونه هم رفت تا کارهای هماهنگی رو انجام بده .
نشستم کنار مژده ...
_حالت خوبه ؟
لبخندی زد و با باز و بسته کردن چشماش بهم فهموند که حالش بهتره .
_چت شد یهو ؟
+چیزی ... نیست ...فقط ... یه ... تنگی ... نفس ... ساده ... اس
_خب آخه تو که می دونی نباید بدوی ؛ چرا اومدی دنبالم ؟!
+دل شکستن ... تاوان ... داره ... نمیخواستم ... بخاطر ... حرف... یه ... آدم ... یه عمر ...کینه ... مذهبیا ... رو ... به ... دل ... بگیری .
و بعد سرفه کرد
کمی پشتش رو ماساژ دادم .
_خیلی خب حرف نزن حالت بدتر میشه
ادامه دارد...
🖤🥀
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_بیست_و_چهارم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
بعد از ۲۰ دقیقه حالش جا اومد و تونست بدون لکنت صحبت کنه ...
کمکش کردم بلند بشه و با هم ، هم قدم شدیم .
+چیشد که به این نتیجه رسیدی؟
باصدای مژده به خودم اومدم .
_چه نتیجه ای ؟
+همین که بیای راهیان نور دیگه...
_آهااا
هیچی...
من اطلاعات زیادی از این سفر ندارم
فقط برای گردش و تفریح اومدم
تا از این شهر و آدماش دور باشم ...
همین ...
_خب پس بزار توضیح بدم
ببین عزیزم اونجایی که میریم طرفای جنوبه ، شلمچه_فکه_طلائیه_کانال کمیل و خیلی جاهای دیگه ...
به اینجای حرفش که رسید ، حرفشو بریدم و پرسیدم
_چرا میرید اونجا ؟
لبخندی به روم پاشید که متوجه کار اشتباهم شدم .
_معذرت میخوام
داشتید میگفتید ...
+میشه یه خواهش بکنم ؟
حدس میزدم خواهشش چیه ...
حتما میخواست باز جانماز آب بکشه و بگه نپر وسط حرفام
اما با حرفی که زد مبهوت بهش چشم دوختم
+میشه با من با فعل جمع صحبت نکنی ؟
چون اینطوری احساس غریبی میکنم
_باشه چشم
+ممنون
ادامه دارد...
🖤🥀
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_بیست_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
خب داشتم میگفتم
تو جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ، عراق به کشور ما دست درازی کرده بود و یه کسایی باید جلو اونا رو میگرفتن
یه جوونایی باید از
خودشون ، آیندشون ، خانوادشون ، زندگیشون ، راحتیشون ، میگذشتن تا ما تو راحتی زندگی کنیم .
مثلا شهید محمد حسین فهمیده ...
چی ازشون میدونی ؟
_خب ...
چیز زیادی نمیدونم
فقط میدونم توی نوجونی مُرده
+مُرده نه ...
شهید شده .
کلافه گفتم
_حالا چه فرقی میکنه ؟
دوتاشون یکین دیگه ...
+نه عزیزم ، ببینید مُرده با شهید فرق داره
اگر کسی بمیره یعنی دیگه وجود نداره
اما شهید نه
همانطور که خدا توی قرآن گفته: شهدا زنده هستند .
_من اصلا به این جور چیزا اعتقاد ندارم
با لبخند دلگرم کننده ای گفت :
+یه روزی اعتقاد میاری ...
دیگه به اتوبوس رسیده بودیم ...
+خب مدارکتو بده تا ثبت نامت کنم.
_ولی فکر نمیکنم بشه
چون الان حرکته
چشمکی زد و گفت :
+شوما هنوز مژی رو نشناختی ...
مدارک رو ازم گرفت و با پارتی بازی
به قول خودش مژی و اون گارسون ، بالاخره تونستم توی اتوبوس بشینم...
ادامه دارد...
🖤🥀
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
Nariman Panahi - Rayanebne Shabib (320).mp3
9.32M
🥀به وقت مداحی🥀
رَیَّانِ ابْنِ الشَّبیبْ 🕊
مداح: نریمان پناهی
#منبرمجازی
استادپناهیان میگفت:
"دنیا محلِ داد و ستد است!
یعنی در ازای داشتنِ یکچیز باید از یکچیز دیگرت بگذری...! "
+این روزها، مدام این سوال تو ذهنم مرور میشه...!
حُـسین؏جان...؛
در ازاۍ داشتنِ کدام آرزو یا خواستهیِ دنیائیمان؛
" اربعین" کربلایت را دادیم... :)
آھ حسین؏...
#منالغریبالیالحبیب..
سلام علیکم بزرگواران... عزاداری هاتون قبول درگاھ حق...براے دخترخانم جوونے ختم قران گرفتھ شدھ و تا جزء۱۵ خواندھ شدھ ...اگر تونستید بخونید وامکانش بود بھ پیوے بندھ مراجعھ کنید...
التماس دعا🌱
@Najjar0