❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #بیست_ونه
کمیل شوکه به دختری که،
با چشمان اشکی به او خیره شده بود، نگاه می کرد، ناباور پرونده را باز کرد و با دیدن اسم سمانه چشمانش را محکم روی هم فشرد،خودش را لعنت کرد که چرا قبل از اینکه به اتاق بازجویی بیاید، نگاهی به پرونده نینداخت.
اما الان این مهم نبود ،مهم، بودن سمانه و تهمتی که به او زده بودند.
سمانه هنوز درشوک بودن کمیل در اینجا بود،
اول حدس زد شاید او هم به خاطر تهمتی اینجا باشد، اما با دیدن همان پوشه در دست کمیل،یاد صحبت آن خانم درمورد #مسئولشان افتاد،باورش سخت و غیر ممکن بود.😟😧
کمیل نفس عمیقی کشید،
و قبل از اینکه در را ببندد با صدای بلندی گفت:
ــ رضایی
مردی جلو آمد و گفت:
ــ بله قربان
ــ دوربین و شنودای اتاقو غیر فعال کن
ــ بله قربان
در را بست،
و به طرف سمانه که با چشمان به اشک نشسته منتظر توضیحش بود،رفت.
صندلی را کشید و روی آن نشست،
از حضور سمانه در اینجا خیلی عصبی بود،
سروان شوکتی توضیحاتی به او داده بود، اما غیر ممکن بود که باور کند این کارها را سمانه انجام داده شود، حتی با وجود مدرک،مطمئن بود سمانه بی گناه است.
با صدای سمانه نگاهش را از پرونده برداشت؛
ــ تو اینجا چیکار میکنی؟جواب منو بدید؟این پرونده و این اسلحه برای چی پیش شماست؟😳😧
و کمیل خودش را لعنت کرد،
که چرا اسلحه اش را در اتاقش نگذاشته بود.
سمانه با گریه گفت:
ــ توروخدا توضیح بدید برام اینجا چه خبره؟از ظهر اینجام ،هیچی بهم نمیگن، فقط یکی اومد کلی تهمت زد و رفت، توروخدا آقاکمیل یه چیزی بگو،شما برا چی اینجایی؟اصلا میدونید مامان بابام الان چقدر نگران شدن😭🙏
وقتی جوابی از کمیل نشنید با گریه فریاد زد:
ــ جوابمو بده لعنتی😭😵
و صدای هق هق اش در فضای اتاق پیچید.
کمیل که از دیدن اشک های سمانه،
و عجزش عصبی و ناراحت بود،واینکه نمی دانست چه بگوید تا آرام شود بیشتر کلافه شد،
البته خودش هم نیاز داشت،
کسی آرامش کند،چون احساس می کرد اتشی در وجودش برافروخته شده و تا سمانه را از اینجا بیرون نبرد خاموش نخواهد شد.
سمانه آرام تر شده بود،
اما هنوز صدای گریه ی آرامش به گوش می رسید ،با صدای کمیل سرش را بلند کرد،
متوجه چشمان سرخ کمیل و کلافگی اش شده بود!
کمیل ــ باور کنید خودمم،نمیدونم اینجا چه خبره،فکر نمیکردم اینجا ببینمت ،ولی مطمئنم هرچی تو این پرونده در مورد تو هست اشتباهه، مطمئنم.اینو هم بدون که من حتی دوس ندارم یک دقیقه دیگه هم اینجا باشی،پس کمکم کن که این قضیه تموم بشه،الانم دوربین و شنود این اتاق خاموشه،خاموش کردم تا فکر نکنی دارم بازجویی میکنم،الان فقط کمیل پسرخالتونم، هرچی در مورد این موضوع میدونید بگید.
سمانه زیر لب زمزمه کرد:
ــ بازجویی؟در مورد کارت دروغ گفتی؟وای خدای من😥😭
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #سی
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید و گفت
ــ الان وقت این حرف ها نیست
سمانه ناباور به کمیل خیره بود،
آنقدر شوک بزرگی به او وارد شده بود که نمی توانست تسلطی بر رفتارهایش داشته باشد.
ــ الان بگید،اون پوسترایی که تو تظاهرات دست بقیه بودند برا چی طراحی کردید؟ کی ازتون خواسته بود؟
سمانه دستای لرزانش را، بر روی میز مشت کرد و لبانش را تر کرد وگفت:
ــ من پوستری برای این تجمع طراحی نکردم😥
ــ اما چند نفر از دانشجوها گفتن؛که این پوسترارو شما بهشون دادید ،که به دست بقیه برسونن
ــ آره ولی من این پوسترارو ندادم،من پوسترایی که طراحی کردم به بچه ها دادم
اخمی بر روی پیشانی کمیل نشست!
ــ کی پوسترای طراحی شده رو چاپ کرد؟😠
ــ آقای سهرابی😥
کمیل سریع پرونده را باز کرد،
و نگاهی به آن انداخت،اما اسمی از سهرابی نبود.
ــ کی هست؟
ــ مسئول دفتر
ــ اینجا که نوشته عظیمی مسئول دفترِ
ــ آقای عظیمی بیمارستان بستریه،برای همین این مدت آقای سهرابی مسئوله
ــ این سهرابی چطور آدمیه
ــ آدم خوبیه
کمیل سری تکان می دهد
ــ به کسی شک نداری؟
سمانه کمی فکر کرد اما کسی به ذهنش نرسید:
ــ نه
ــ خب cd هایی که تو دانشگاه پخش شده بودند..
سمانه سریع گفت :
ــ باور کنید ،آقای سهرابی به من یه cd داد گفت مداحی هست برم رایت کنم به عنوان فعالیت فرهنگی بدم به بچه ها، منم تعجب کردم آخه این فعالیت ها خیلی قدیمی شده بودند، اما گفت که بخشنامه است باید انجام بشه😑😥
ــ بخشنامه رو دارید؟😐
ــ نه،قرار بود بفرسته برام اما نفرستاد
ــ میدونستید تو اونCd ها کلی سخنرانی #ضدنظام بود..!؟
سمانه با حیرت به کمیل نگاه می کندو آرام می گوید:
ــ چی؟... ولی آقای سهرابی گفتن که مداحیه، حتی به نمونه به من داد😳😧
ــ الان دارید این نمونه رو؟
ــ آره هم cd هم یه نمونه از پوستر تو اتاقم تو دفتر هستش
ــ cd هارو قبل از اینکه پخش کردید جایی گذاشتید؟
ــ یه روز کامل تو دفتر بودن
کمیل سری تکان می دهد و سریع برگه ای به سمت سمانه می گیرد
ــ آدرس کافی نتی که رفتیدو برام بنویسید
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #سی_ویک
کمیل برگه را برمیدارد و از جایش بلند می شود
ــ با من بیاید
سمانه از جایش بلند می شود،
و هم قدم کمیل از اتاق خارج می شوند،
سمانه با حیرت،
به کسانی که برای کمیل احترام نظامی میگذاشتند نگاه می کرد،😳😧با صدای کمیل به دری که کمیل باز کرده بود خیره شد:
ــ بفرمایید داخل
سمانه وارد اتاق شد،
و با اشاره ی کمیل بر روی صندلی نشست ،با کنجکاوی اتاق را رصد کرد،حدس می زد اتاق کمیل باشد.
ـــ من باید برم جایی ،تا وقتی برمیگردم بشینید فکر کنید،شاید چیزی یادتون بیاد که بخواید به من بگید
سمانه با نگرانی گفت:
ــ کجا دارید میرید؟اصلا ساعت چنده؟میدونید الان خانوادم چقدر نگران شدن، من باید برم😥
ــ سمانه خانم نمیتونی بری
سمانه حیرت زده گفت :
ــ چی؟؟😨
ــ تا وقتی که این مسئله روشن نشه ،شما اجازه بیرون رفتن از اینجا رو ندارید
سمانه با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت:
ــ یعنی چی؟مگه زندانی ام،من اینجا نمیمونم، شما نمیتونی منو اینجا نگه دارید😠
کمیل با اخم، فقط نظاره گر عصیانگری های سمانه بود.
سمانه با دیدن اخم و سکوت کمیل، او هم سکوت کرد!
_سمانه خانم مثل اینکه متوجه نیستید الان کجایید،اینجا یکی از بخش های وزارت اطلاعاته و شما به جرم برهم زدن محیط دانشگاه اینجا هستید،الان شما باید بازداشگاه بودید نه تو اتاق من،😠
خداروشکر کنید که پروندتون افتاده دست من،خداروشکر کنید که من اینجا بودم،اگه نبودم شرایط سخت تر از اونی بود که شما بخواید اینجوری عصبانی به من تشر بزنید.!
منتی سرتون نمیزارم اما،شما الان یک فرد #سیاسی محسوب میشید که با یه برنامه ریزی برای یه تجمع اوضاع کل کشورو بهم ریختید و #رسانه های اونور آب📡 از صبح تا الان دارن برای خودشون کارشناسی میکنن این موضوعو ،بازم بگم یا متوجه شدید که این موضوع خیلی مهم و خطرناکه😐😐😐
سمانه بر روی صندلی نشست،
دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت، موضوع از چیزی که فکر میکرد،پیچیده تر و خطرناک تر بود،😥😣
دستان لرزانش را در هم فشرد،
احساس می کرد بدنش یخ کرده است چشمانش را محکم بر روی هم می بندد، دعا می کند که این اتفاقات یک خواب باشد و با باز کردن چشمانش همه چیز تمام شود. اما با صدای آب چشمانش را باز کرد!
کمیل لیوان آبی را،
جلوی سمانه گذاشت ،و نگاهی به چهره ی ترسیده اش انداخت،
از جایش بلند شد و گفت:
ــ این اتاق منه،میگم کسی نیاد داخل، میتونید راحت باشید.من همه تلاشمو میکنم که هر چه زودتر از اینجا برید
به طرف در رفت،
اما با صدای سمانه برگشت،که با صدای ترسیده و لرزان صدایش کرده بود:
ــ آقا کمیل
ــ نگران نباشید،زود برمیگردم
حرف دیگری نزد و از اتاق خارج شد...
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #سی_ودو
از اتاق خارج شد و در را بست،
امیرعلی به طرفش آمد و بعد از سلام واحوالپرسی دستی بر روی شونه اش گذاشت:
ــ اینا چی میگن؟
کمیل در حالی که به سمت در میرفت جوابش را داد:
ــ کیا؟
ــ بچه های اینجا
ــ چی میگن؟
ــ یکی از متهم هارو بردی تو اتاقت،موقع بازجویی شنود و دوربینو خاموش کردی.
کمیل با اخم نگاهی به امیرعلی انداخت و گقت:
ــ بچه های اینجا همیشه اینقدر فضولن؟؟
ــ فضول نیستن،اما غیر عادی بود چون اولین باره اینکارو میکنی
کمیل با عصبانیت غرید:
ــ به اونا مربوط نیست،بهشون بگو هر کی سرش تو کار خودش باشه ،والا اینجا جایی ندارن😠
ــ چقدر زود عصبی میشی کمیل😕
ــ امیرعلی ،تو این وضعیت بحرانی کشور، به جای اینکه تو فکر امنیت مردم باشن دارن فضولی میکنن
ــ هستن،باور کن گروه خودت یک هفته است حتی به خونه هاشون سر نزدن شبانه روزی دارن کار میکنن
ــ من باید برم اما برمیگردم،کسی حق نداره بره تو اتاقم ،هیچکس..!!امیرعلی، اینجارو میسپارم به تو تا بیام .برگشتم یه گزارش کامل از مناطقی که زیر نظر ما هستن روی میزم باشه
ــ باشه حتما،برو بسلامت
سوار ماشین شد،
و از آنجا دور شد،به سمت آدرسی که سمانه برای او نوشته بود رفت،
خیابان ها شلوغ بود،
مثل اینکه طرفداران رئیس جمهور سعی نداشتند،جشن هایشان را به پایان برسانند!!
کل خیابان ها بسته شده بودند،
ترافیک سنگینی بود،صدای بوق ها و صدای جیغ و سوت های طرفداران و صدای دادهای معترضانه ی راننده های ماشین ها،در سرش می پیچیدند و سردردش را بیشتر می کردند،
سرش را میان دستانش گرفت،
و محکم فشرد اما فایده ای نداشت، سرش را روی فرمون گذاشت وچشمانش را بست،
آنقدر سردرد داشت،😣
که دوست داشت چندباری سرش را روی فرمون بکوبد،با صدای بوق ماشین عقبی سرش را بالا برد ،مسیر باز شده بود.
روبه روی کافی نت پارک کرد،
سریع پیاده شد و وارد کافی نت شد....
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
.
#رفیقشہید 🍃
ڪہ داشتہ باشے نیازے بہ عشقهاے بیخودے ندارے🤞🏻✨
میدونے یڪۍ حواسش بہت هست...یڪۍڪہ اومدهـ تا وصلت ڪنه به #خدآ🙃🌿
"رفیقشہید،شہیدٺمےڪنہ"
#شهیدمصطفیصدرزاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ...
#حاج_قاسم
شادی روحش صلوات
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
🔸#دعای_عهد 🔸
✨بسمـ الله الرحمنـ الرحیمـ✨
🌸 اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ
🌸 اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
🌸 اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ
.
🌸 أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً.
🌸 اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْه
🌸ِ اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى.
🌸 اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ،
🌸 وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ
🌸 اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
✨ اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
✨اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
رمضان امسال را با تمام
دعاهای فࢪج وقت افطارش،
با تمام گلہ های هر شب افتتاحش،
با تمام «عجّل»های شب های قدرش،
میسپارم به شما ای آقای من...✨
به این امید ڪه
به یمن آمین هایٺ،
آخرین رمضان بی حضورٺ باشد!
انشاءالله🤲🏻🌸
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#عید_فطر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺صف اول منشین بین جماعت جا هست
🔚آخرین #عید_فطر سردار دلها
– هر چقدر از زندگی متشكر باشی،
زندگی چيزهای بيشتری
برای تشكر كردن به تو میدهد...
+ شاکر باشیم که؟؟؟
– #امام_زمان مون فرمانروایی چنین جای زیبایی رو خواهند داشت .. ☺️
شکر که ما هم تلاش داریم درونمون رو اینقدر زیبا کنیم که اصلا فقط جای ایشون باشه و بس .. (◍•ᴗ•◍)
#صبح 🌞☕️ #جمعه
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَــــرج
#صبح☀️]•°
••
مزه اش به شیرینی
چای اول صبح می ماند
شبی که به امید
صبح بخیر شنیدن
از لبان تو سر شود . . .🌱
#صبح_جمعـــــہ_تون_مهدوی 🌺
از بچگی تا الآن هر وقت هر کاری خوبی را کردیم و انجام میدیم بهمون میگفتن انشاء الله خیر ببینی...
میگفتن خیر ببینی پسرم
خیر ببینی دخترم
خیر ببینی جوان
وقتی صبح از خواب بیدار میشیم ، به یکدیگر میگوئیم :
صبح به خیر
در طول روز به یکدیگر میگوئیم :
روز به خیر
شاید در طول روز ، این کلمه رو چند بار تکرار کنیم ، و برای یکدیگر طلب خیر کنیم.
ولی واقعاً این خیری که همه در جستجوی او هستند، و از خدا میخواهند. چیست؟
قران کریم میفرماید : همه انسانها شدیداً در پی خیر هستند.
همه در جستجوی بهترینها هستند.
إنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيد.
(عادیات/۸)
انسان بسیار دوستدار خیر است.
ولی هر کسی این خیر را در چیزی میبیند؟
یکی در خانهی خوب
یکی در ماشین خوب
یکی در شغل خوب
یکی در همسر و فرزندان خوب
و هزاران چیز دیگر...
ولی واقعاً این خیرِ راستین چیست؟
قرآن کریم میفرماید حضرت موسی وقتی خائف و ترسان از بین فرعونیان میگریخت ، این جمله رو زمزمه میکرد:
ربِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیر.
(قصص/۲۴)
پروردگارا. من به آنچه که تو از خیر بر من نازل کنی محتاجم...
یعنی خدایا من نمیدانم خیر م در چیست.
ولی اون بهترین رو که خیر من در آن است ، بر من نازل کن.
خیلی از ماها ، این آیه رو در قنوت نمازهایمان میخوانیم ، و مدام از خدا طلب خیر میکنیم.
خیر ی که حتّی نمیدونیم چی هست.
فقط همین قدر میدونیم که اون چیزی که مردم فکر میکنند ، نیست...
خُب حالا
میخواهید بدانید خیرِ واقعی تمام بشریت در چیست؟
یه آیه در قرآن هست که بارها و بارها آنرا دیده ایم و خوانده ایم و شنیده ایم ، ولی متاسفانه به راحتی از کنارش عبور کردیم. و اصلا به آن توجه نکردیم.
خدا به صراحت این خیر را در قرآنش به همگان معرفی کرده است: که میفرماید
بقِيَّةُ اللهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ.
بقية الله همان خیرِ شماست. اگر از اهل ایمان باشید.
این خیر که همه دنبالش هستند ، چیزی نیست جز بقیهالله
جز پدر مهربانم. جز آقا و مولایم صاحب الامرامام زمانم(عج)
اون خیری که همه رهایش کردند ، و آنرا به بهای اندکی فروختند.
خیرِ واقعی یعنی اهلبیت.
در زیارت جامعه کبیره خطاب به اهلبیت میگوئیم :
انْ ذُکِرَ الْخَیْرُ کُنْتُمْ اوَّلَهُ، وَ اصْلَهُ وَ فَرْعَهُ، وَ مَعْدِنَهُ وَ مَاْویهُ وَمُنْتَهاهُ.
هر جا صحبت از خیر باشد، شما اهلبیت اوّل و آخر و اصل و فرع و معدن و جایگاه آن خیر هستید.
أللَّهُمَ عَجِّلْ لِوَلیِکْ الفرج
جزاکم الله خیرا
#آیه_روز
#جمعه
#امام_زمان
🌸🍃🌹🍃🌸🍃🌹🍃🌸🍃🌹
📆 #روز_شمار_شهدایی
🔆امروز #جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۰ مصادف است با ۲ شوال
📿 ذکر روز جمعه : اللهم صل علی محمد و ال محمد (صد مرتبه)
✅ ذکر روز جمعه موجب عزیز شدن
💠 امروز سالروز شهادت
🕊 شهید مدافع حرم، حمید محمد رضایی
💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
⸀🧡🌿||•
🌿| #امام_زمان
🧡| #دلتنگی
ــــــــــــــــــــــــــ˼🧡›••
روزۍهـزارباردلـتراشڪستـہام
بیخودبہانتظاروصـالتنشستہام
هرباراینتویۍکہرسیدۍودرزدۍ
هرباراینمنمڪہدرخانہبستہام...
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
⸀🌥💦||•
🌥| #امام_زمان
💦| #دلتنگی
•
ڪاش..📿•^
یڪدانہۍتسبیحتوبودمـ
تادستڪشۍبرسَرسُودازدھۍمن.!
•
#امام_زمان
••♡↯
[🌿]❥︎
زندگینامه شهید بیضائی ..
بزرگواران اگر در گذاشتن زندگینامه این شهید بزرگوار تاخیر ایجاد میشه حلال کنید چون قسمت ها دیر به دست بنده میرسد
ممنون از صبوریتون 🌺
#مروری_بر_زندگی_شهدا 🕊
#شهید_محمودرضا_بیضائی ❤️🌿
قسمت بیست و نهم
یادم هست محمودرضا ، سال ٨٨ براى فتنه تعبیر خاصی بکار می برد؛ میگفت: #انقلاب_قی_کرده!
و راست می گفت....
من اعتقاد دارم این اتفاق باز هم تکرار خواهد شد. انقلاب ، هیچ آشغالی را درون خود نگه نخواهد داشت و آنچه را ناپرهیزها به خورد او داده اند رو خواهد کرد....
نمی شود #انقلاب_خمینی (ره) با وجود وطن فروش ها به راه خود ادامه بدهد. غیرت شهدای انقلاب اسلامی این اجازه را نخواهد داد....
دیروز در سالگرد عملیات کربلای چهار عده ای به ترامپ نامه نوشتند و از او خواستند مردم ایران را تحریم کند....
غیرت غواصان نهر خیّن ، دیروز در سکوت بی غیرت های سیاسی ، وطن فروش ها را رسوا کرد....
سید شهیدان اهل قلم نوشته است: حب الوطن من الایمان صدق محض است. تمامیت ملی ما را نیز در جنگ هشت ساله، مؤمن ترین مردمان به دین اسلام حفظ کردند....
اگر به ملی گرایی هم باشد ، شهدا ملی گراترین آدمهای این مملکتند . و به بی دینی باشد ، وطن فروش ها، بی دینترین آدم هایش.
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد....
#مروری_بر_زندگی_شهدا 🕊
#شهید_محمودرضا_بیضائی ❤️🌿
قسمت سی ام
به بچه های بسیج خیلی اعتقاد داشت....
در روزهای فتنه ۸۸ با همه ی جوّ سنگینی که آن روزها علیه بچه های بسیج وجود داشت ، به شدت از تأثیر حضور بسیج در خاتمه دادن به غائله ی فتنه تعریف می کرد....
محمودرضا #بسیجیِ_وسط_معرکه بود...!!
در ایام اغتشاشات خیابان های تهران، کنار بچه های بسیج بود.
کسی به او تکلیف نمی کرد که برود، اما موتور سیکلتش را بر می داشت و تنهایی می رفت. چند بار هم خودش را به خطر انداخته بود....
یک بار خودش تعریف کرد که به خاطر ظاهر بسیجی اش ، پشت چراغ قرمز ، اراذل و اوباش هجوم آورده بودند که موتورش را زمین بزنند اما نتوانسته بودند....ش
آن روزها نگرانش می شدم....
در یکی دو هفته اول بعد از انتخابات که خیابان انقلاب و آزادی و بعضی خیابان های اطراف اغتشاش بود ، یک بار با او تماس گرفتم و
پرسیدم : کجایی؟
گفت : توی خیابان .
گفتم : چه خبر است آن جا؟
گفت : #امن و امان .
گفتم : این چیزهایی که من دارم توی اینترنت می بینم ، آن قدر ها هم امن و امان نیست !
گفت : نگران نباش .
گفتم : چرا ؟
گفت : #بسیجی زیاد است .
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد....
#مروری_بر_زندگی_شهدا 🕊
#شهید_محمودرضا_بیضائی❤️🌿
قسمت سی و یکم
محمودرضا هرچه داشت از فرهنگ ایثار و شهادت بود....
میراث فرهنگی دفاع مقدس را دوست داشت ، مجموعه کتابهایش را خوانده بود....
#همپای_صاعقه را واو به واو خوانده بود. تقریبا همهکتابخانهاش به جز چند کتاب ، کتابهای دفاع مقدسی بود....
#خاکهای_نرم_کوشک را با علاقه بسیاری خواند ، سری #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان ، #ویرانی_دروازه_شرقی ، #ضربت_متقابل ، #سلام_بر_ابراهیم و این کتابهایی که در دسترس همه است.....
تقریبا تا آخرین کتابهایی را که در حوزه دفاع مقدس منتشر شده داشت و گرفته بود....
#کوچه_نقاشها را به من توصیه کرده بود که بخوانم و من هنوز آن را نخواندهام. خواندن این کتاب را چند بار به من توصیه کرد. خیلی او را به وجد آورده بود.....
به لحاظ روحی ارتباط تنگاتنگی با شهدا داشت. علاقه ی خاصی به بهشت زهرا و مزار شهدا داشت.
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد....
#مروری_بر_زندگی_شهدا 🕊
#شهید_محمودرضا_بیضائی ❤️🌿
قسمت سی و دوم
مشتی بود . سنگ تمام می گذاشت....
بارها در خانه اش مهمانش شدم . معمولا دیر از سر کار میرسید و معمولا دیروقت مهمانش می شدم ، آخر شب....
گاهی هم با هم می رفتیم خانه . این جور مواقع در بین راه چند جا نگه می داشت و شیرینی یا میوه و آب میوه می خرید....
یک بار نگه داشت پیاده شد برود گوشت بخرد ، گفتم : ول کن بابا آخر شبی چکار داری میکنی ؛ یک نان و پنیری می خوریم با هم....
گفت : نمیشود ! نان و پنیر چیه ؛ من بخور هستم باید کباب بخورم ! می دانستم که شوخی میکند....
خودش بی تعلق بود . بارها میگفت : اگر مجرد بودم زندگیم روی ترکه موتورم بود....
اهل تشریفات نبود و با من هم که برادرش بودم تعارف نداشت اما وقتی مهمانش بودم ، سنگ تمام می گذاشت و مفصل پذیرایی میکرد.
راوی : برادر شهید
#ادامه_دارد....
بزرگواران کسی میدونه که آیا سریال بچه های گروهان بلال در تلویزیون پخش شده یا نه یا اگر پخش شده ساعت چند میدهد ؟
لطفا به این آیدی توضیح بدهد ⇩
@Ya_zeinab313_84