eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
<‌‌📸> وقتےبࢪاےِدنیاے‌بقیھ ازدنیاٺ‌گذشتے . . میشےدنیاےِیه‌دنیاآدم! همون‌قضیه‌‌ےِعزٺ‌بعدِ‌ ♥️🕊 🌱
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
<‌‌📸> وقتےبࢪاےِدنیاے‌بقیھ ازدنیاٺ‌گذشتے . . میشےدنیاےِیه‌دنیاآدم! همون‌قضیه‌‌ےِعزٺ‌بعدِ‌ #شھادت♥️🕊
☺️❤️ _______________ ڪتاب شهدا را بسیار دوست داشت با آنها بخصوص شهید همت ارتباط زیادی برقرار می ڪرد . یڪ روز قبل از رفتن به سوریه گفت : مادر ، من از هر ڪدام از شهیدان چیزی را یاد گرفته ام اگر روزی نبودم به دوستان و آشنایان بگویید این ڪتاب ها را مطالعه ڪنند و با درس گرفتن از منش و رفتار شهدا زندگی خود را جلو ببرند …🌱 🌱
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
<‌‌📸> وقتےبࢪاےِدنیاے‌بقیھ ازدنیاٺ‌گذشتے . . میشےدنیاےِیه‌دنیاآدم! همون‌قضیه‌‌ےِعزٺ‌بعدِ‌ #شھادت♥️🕊
🎈🖇 ________________ تاریخ تولد: ۱۳۶۸/۴/۱۰ محل تولد: تهران تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۲۱ محل شهادت: خان طومان وضعیت تأهل: مجرد تحصیلات: کارشناسی مدیریت بازرگانی زندگینامه🌿👇 عباس در سال  ۱۳۶۸  به دنیا آمد. مثل همه کودکان به تحصیل علم همت گماشت و بعد از اخذ مدرک دیپلم در بخش هوا و فضای  سپاه مشغول خدمت شد ایشان فارغ التحصیل رشته مدیریت بازرگانی دانشگاه آزاد قزوین بودند. خیلی به هیئت و حضور در مساجد و ذکر اهل بیت(ع) علاقه داشت. او همیشه با وضو و مراقب رفتارش با دیگران به خصوص نا محرمان بود. آسمیه در جوانی به استخدام  سپاه پاسداران  درآمد. مدتی به عنوان تیرانداز نمونه انتخاب شد. به علوم اسلامی علاقه مند بود. لذا به مطالعه کتاب های حوزه روی آورد. خصوصیات‌رفتاری🌿👇 تلاشش خودسازی بود. دو گوشی قدیمی داشت که از آن ها استفاده می‌کرد. یکبار برایش گوشی هوشمند خریدم و گفتم عباس‌ جان الان گوشی‌های جدید آمده، تلگرام و واتساپ و این چیزها هست. تا کی می‌خواهی از موبایل قدیمی استفاده کنی. گفت نمی‌خواهم این چیزها من را از خودم دور کنند و از فعالیت‌هایم فاصله بگیرم. اما گوشی را گرفت و گفت از آن استفاده‌ای می‌کنم که بعدها می‌فهمی. بعد از شهادتش موبایل عباس را چک کردم و دیدم به گفته استادش دکتر روحی که تأکید کرده بود احادیث اهل‌ بیت را حفظ و به آن عمل کنید، عباس در گوشی‌اش احادیث را ضبط و آن ها را حفظ می‌ کرده شهادت🌿👇 در دی ماه سال ۱۳۹۴ داوطلبانه برای حراست از حرم آل الله به سوریه رفت و در روز بیست و یکم دی ماه سال ۱۳۹۴ در سن ۲۶ سالگی در حلب جان به جان آفرین تسلیم کرد. پیکر پاکش هنوز به خاک وطن باز نگشته است. 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📱استوری| راه‌شهیدان‌ادامه‌دارد..
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت ــ بزار حرف بزنم سمانه عصبی صدایش را بالا برد و گفت: ــ دایی چه حرفی آخه؟پیام دادی بیام اینجا الانم نمیگی چی شده؟ دارم از نگرانی میمیرم، کمیل از صبح پیداش نیست، چیزی شده بگید توروخدا!!؟؟ صدای خسته و مملوء از درد کمیل از اتاق به گوش رسید: ــ سمانه بیا اینجا سمانه لحظی مکث کرد، اول فکر میکرد این صدای خسته و بادرد برای کمیل نیست، اما وقتی با چشمان آماده بارش به محمد گفت: ــ کمیله؟😢 محمد ناراحت سری تکان داد، سمانه شتاب زده به سمت اتاق دوید،در را باز کرد و با دیدن کمیل، با کتف باندپیچی شده و بلوز خونی همانجا وا رفت،اگر به موقع در را با دست نمیگرفت ،بر روی زمین می افتاد. کمیل با وجود درد، نگران سمانه بود،سعی کرد بلند شود،اما با نیمخیز شدن ،صورتش از درد جمع شد، سمانه با دیدن، صورت مچاله شده اش از درد به سمتش رفت، و کمکش کرد، دوباره روی تخت دراز بکشد‌، اختیار اشک هایش را نداشت، درد بدی در قلبش احساس می کرد،نمی توانست، نگاهش را از بلوز خونی و بازوی زخمی کمیل دور کند.😭 کمیل که متوجه اذیت شدن او شد، آرام صدایش کرد، با گره خوردن نگاه هایشان در هم، از آن همه احساس در چشمان سمانه شوکه شد،نمی توانست درڪ کند دقیقا در چشمانش چه می دید. درد، ترس، اضطراب، خواهش،و.... لبخند پر دردی زد و گفت: ــ نمیخوای چیزی بگی؟ اما سمانه لبانش را محکم بر هم فشار داد، تا حرفی نزند، چون می دانست، اولین حرفی که بزند، اشک هایش روانه می شدند، کمیل دستانش را در دست گرفت و به آرامی ادامه داد: ــ من حالم خوبه سمانه،نگران نباش چیزی نیست ،تو ماموریت زخمی شدم، زخمش سطحیه امیدوار بود با این توضیح، کمی از نگرانی های او را کم کند،با صدای بغض دار سمانه ،چشمانش را روی هم فشرد و باز کرد. ــ سطحیه ?نگران نباشم؟من بچم کمیل؟ ــ سمانه..... جان منـ... ــ جواب منو بده کمیل بچم؟فک کردی با این حرفا باورم میشه،فک میکنی نمیدونم این خونریزی برای یه زخم سطحی نیست و این زخمت چند تا بخیه خورده کمیل وقتی بی قراری سمانه را دید، سر او را روی شانه اش گذاشت،با اینکه درد شدیدی تمام وجودش را فرا گرفت، اما آرام کردن سمانه، الان برای کمیل در اولویت بود،صدای هق هق سمانه او را آزار می داد، و خود را لعنت کرد که سمانه را به این حال و روز انداخته بود بوسه ای بر سرش نشاند و آرام زمزمه کرد: ــ آروم باش میگم ،آره تیر خوردم تا سمانه می خواست، سرش را بالا بیاورد، کمیل جلویش را گرفت، و آرام روی سرش را نوازش کرد. ــ ولی خداروشکر تیر زخمیم کرد و تو بدنم نرفت، پنج تا بخیه خوردم، الانم حالم خوبه باور کن راست میگم ــ کی اینطور شدی؟چطور ــ صبح ،تو ماموریت سمانه از ترس اینکه روزی برسد، و کمیل را از دست بدهد،دست کمیل را محکم فشرد و آرام گریه کرد....😭 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سمانه در آشپزخانه کوچک، در حال آماده کردن سوپی بود، که محمد مواد لازمش را آورده بود، زیر گاز را کم کرد، و دستان خیسش را با مانتویش خشک کرد، نگاهی به خانه انداخت، هال متوسطی با یک آشپزخانه کوچک و دوتا اتاق و سرویس بهداشتی و حمام، حدس می زد، اینجا کسی زندگی میکند ،چون همه جا مرتب و یخچال پر است. کمیل و محمد، مشغول صحبت کردن بودند، و او دوست نداشت مزاحم صحبت های همسرش و دایی اش شود، روی مبل نشست، و به تلویزیون خاموش خیره شد، با یادآوری مادرش، سریع گوشی اش را درآورد، و برایش پیامک فرستاد، که همراه کمیل است، و ممکن است دیر کند، وقتی پیام ارسال شد، گوشی اش را دوباره در جیب مانتویش گذاشت. نگاهی به ساعت انداخت، وقت خوردن داروهای کمیل بود،دوست نداشت مزاحم صحبت هایشان شود، اما محمد گفته بود، که دکتر تاکید کرده که داروهایش را به موقع بخورد. به سمت در رفت، دستش را بلند کرد، تا در را بزند، اما با صدای عصبی کمیل دستش در هوا خشک شد، صدای کمیل عصبی بود، و سعی می کرد، آن را پایین نگه دارد، سمانه اخم هایش را درهم جمع کرد، و به حرفایشان گوش سپرد، نمی خواست فالگوش بایستد، اما عصبانیت کمیل اورا کنجکاو کرده بود. کمیل_ این چه کاری بود دایی😠 محمد ــ کمیل آروم باش عصبانیت برا زخمت خوب نیست😐 ــ چطور عصبانی نشم،دایی من گفتم که نمیخوام پای سمانه وسط کشیده بشه بعد تو بهش زنگ زدی بیاد اینجا ـ نمیتونستم تنهات بزارم از اینورم باید میرفتم ــ زنگ میزدی به امیرعلی یا به هر کس دیگه ای جز سمانه!! سمانه عصبی به در خیره ماند،😠 نمی دانست چرا کمیل نمی خواست او اینجا باشد، الان دلیل اخم های گهگاهش را به محمد دانست.! صدای تحلیل رفته کمیل، و حرف هایش آنچنان شوکی به سمانه وارد کرد، که حتی نفس کشیدن را برای چند لحظه فراموش کرد. ـــ وقتی اومدید و گفتید به خاطر انتقام از من، سمانه رو وارد این بازی کردند،از خودم متنفر شدم،بعدش هم گفتید به خاطر اینکه مواظب سمانه باشم تا آسیبی بهش نزنن و از قضیه دور بمونه باهاش ازدواج کنم،الان اوردینش اینجا، اینجایی که ممکنه لو رفته باشه!؟! سمانه از شوک حرف کمیل،😳😠 قدمی عقب رفت، که با گلدان برخورد کرد، و افتادنش صدای بدی ایجاد شد، در با شتاب باز شد، و تصویر محمد وکمیل که روی تخت نشسته بود، و با نگرانی به سمانه خیره شده بود،نمایان شد. سمانه با چشمان اشکی به کمیل خیره شده بود،و آرام زمزمه کرد: ــ تو... ، تو...،😭به خاطر مواظبت...،با من...،ازدواج کردی؟؟؟؟😠😭 کمیل با درد از جایش بلند شود و گفت: ــ سمانه اشتباه برداشت کردی،بزار برات توضیح بدم😥 اما سمانه سریع چادر و کیفش را، برداشت، و به ست در دوید، صدای فریاد کمیل را شنید، که میخواست صبر کند، و این موقع شب بیرون نرود ،اما اهمیتی نداد،و با سرعت از پله ها پایین رفت، و آخرین صداها فریاد کمیل بود، که از محمد می خواست به دنبال او برود.... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت محمد سریع به اتاق برگشت، و با دیدن کمیل که با سختی و درد در حال پوشیدن پیراهنش است، به سمتش رفت و گفت ــ داری چیکار میکنی؟ ــ دایی چرا برگشتی؟برو دنبال سمانه ــ بهش نرسیدم،بعدشم نمیشد تورو تنها بزارم کمیل به سمت در رفت که محمد بازویش را گرفت: ــ کجا داری میری با این زخمت ــ حال من خوبه دایی ــ کمیل بشین استراحت کن خودم میرم کمیل کلافه گفت: ــ دایی من نگران سمانه ام ،اون الان بد برداشت کرده، باید بهش بفهمونم قضیه چیه! ــ باشه خودم میرم دنبالش ــ یا میزارید بیام باهاتون،یا بدون شما میرم!! 😭💔🚙🚙💔💔😭😭🚙😭 کمیل عصبی گوشی را، کنار دنده پرت کرد و زیر لب لعنتی گفت. محمد فرمون را چرخاند، و نگران نگاهش کرد. ــ آروم باش اینجوری که نمیشه ــ چطور آروم باشم ساعت۱۲شبه، تنها رفت بیرون، از کجا مطمئنید، اون عوضیا همون اطراف نبودن محمد خودش هم نگران بود، ولی نمی خواست جلوی کمیل چیزی بگوید، سریع شماره خواهرش را گرفت. ــ الو سلام فرحناز جان،خوبی؟محمود خوبه؟ ــ ...... ــ سلامت باشی ،سلام میرسونن ،میگم سمانه هستش؟هرچقدر زنگ میزنم گوشی اش در دسترس نیست کمیل زیر لب آرام ذکر میگفت، و منتظر خبر خوشی از محمد بود. ــ ...... ــ آها خیلی ممنون اجی،پس برگشت بهش بگو بهم زنگ بزنه ــ..... ــ یا علی،خداحافظ تماس را قطع کرد، و نگاه ناراحتش را به کمیل دوخت، صدای کمیل که از عصبانیت و نگرانی میلرزید، در اتاقک ماشین پیچید. ــ حتما اتفاقی براش اتفاقی افتاده ،باید به بچه های گشت خبر بدم ــ آروم باش کمیل،سمانه بچه نیست،حتما یکم دیگه میره خونه ــ پس چرا گوشیشو جواب نمیده؟ ــ الان هم عصبیه هم ناراحت،حرفایی که شنید کم چیزی نیستن ــ اما من منظورم اونی که فکر میکنه نبود ــ میدونم اما اون الان اینطوری برداشت کرده ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت ساعت یک بامداد بود، و کمیل و محمد همچنان در خیابان ها میچرخیدند. محمد نگران کمیل بود، زخمش کمی خونریزی کرده بود، اما حاضر نبود، که برود و پانسمانش را عوض کند. کمیل خم شد، و سرش را بین دستانش گرفت، و محکم فشرد،تا شایدکمی از سر دردش کم شود. ــ دایی زنگ بزن به خاله ببین سمانه نیومده ؟ ــ نمیخوام نگران بشن ــ دایی اگه سمانه تا الان نیومده حتما به من زنگ میزدن چون سمانه بهشون گفته که با منه،مگه خاله اینو بهتون نگفت؟ محمد سریع شماره خواهرش را گرفت، که بعد از چند تا بوق آزاد صدای خوابالود فرحناز خانم در گوشی پیچید ــ الو ــ سلام ،ببخشید بیدارت کردم، فرحناز، سمانه برگشت؟ ــ آره داداش بعد اینکه زنگ زدی به ربع ساعت اومد،من بهش گفتم زنگ بزنه،زنگ نزد؟ محمد نفس راحتی کشید و دستش را روی شانه ی کمیل گذاشت و فشرد: ــ اشکال نداره شاید خسته بود ــ اره وقتی اومد چشماش سرخ بودند از گریه،فک کنم با کمیل بحثش شده بود ــ خب پس، فردا باهاش حرف میزنم،شب بخیر محمد سریع خداحافظی کرد و روبه کمیل گفت: ــ درست حدس زدی،خونه است ــ خدایا شکرت با ناراحتی گفت: ــ خاله نگفت حالش چطوره؟ محمد نمی خواست به او دروغ بگوید برای همین حقیقت را گفت: ــ گفت حالش خوب نبود،چشماش از گریه سرخ بودند،حدس میزنن که با تو بحثش شده ــ نباید سمانه رو وارد این بازی می کردم نباید این کارو میکردم و مشتی بر زانویش نشاند. 🍂🍂🍂🌹🍂🌹🌹🌹🌹🍂🍂 ــ خسته نباشید سمانه بی حوصله وسایلش را جمع کرد، و از کلاس بیرون رفت، نگاهی به ساعت انداخت، ساعت۱۱ صبح بود،و کلاس بعدیش نیم ساعت دیگه شروع می شد، حوصله صحبت های استاد را نداشت ،با این ذهن درگیر هم نمی توانست چیزی یاد بگیرد، کیف را روی شانه اش درست کرد، و از دانشگاه خارج شد. چشمانش درد میکردند، گریه های دیشب اثرات خودشون را کم کم داشتن نشان می دادند،احساس می کرد زخم عمیقی بر قلبش نشست،حرف های کمیل برایش خیلی سنگین بود. با صدای بوق بلند ماشین، سرش را بلند کرد،وسط جاده بود، خودش هم نمی دونست کی به وسط جاده رسیده بود، خیره به ماشینی که به سمتش می امد، بود، پاهایش خشک شده بودند، و نمی توانست از جایش تکان بخورد. باکشیدن بازویش از جاده کنار رفت، و صدای ماشین با بوق کشیده، و وحشتاکی در گوشش پیچید. سرش را بلند کرد، تا صاحب دست مردانه ای که محکم بازویش را گرفته ببینید. با دیدن شخص روبه رویش با عصبانیت گفت: ــ تو .. تو اینجا چیکار میکنی؟😠 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤥پینوکیو کجایی؟! یادت بخیر... اینجا هر روز دماغ‌ها کوچیک‌تر میشن و دروغ‌ها بزرگ‌تر...🚶🏻‍♂ 😔✋
🚶‍♂🚶‍♂ ‏وجداناازپسری‌که ‌بیست‌وچهارساعته‌آنلاینه‌ وتواین‌گروه‌واون‌گروه‌داره‌چت‌میکنه وجیره‌خوره‌جیب‌باباشه ‌توقع‌دارین ‌بیادبگیرتتون‌و‌خوشبختتون‌کنه؟ 😒 من چیزےنمیگم 🤐خودتون قضاوت کنین😂😅 🤭
🕊• دل‌مـا‌تنگــ همین‌یک‌لبخند.. و‌تو‌در‌خنده‌ےِ‌مستانہ‌ےِ‌خودمیگذری نوش‌جانت‌اما‌گاه‌گـاهی ... بہ‌دل‌خستہ‌ماهم‌نظری :( 🕊🥀
🌎امتحان شیعیان در آخرالزمان ✍امام‌صادق(علیه السلام)، درباره شدت فتنه های زمان غیبت می‌فرمایند: «وَ اللَّهِ لَتُمَحَّصُن؛و اللَّهِ لَتُمَیَّزُنَّ؛ و اللَّهِ لَتُغَرْبَلُنَّ؛حتَّى لَا یَبْقَى مِنْکُمْ إِلَّا الْأَنْدَر...» «به خدا سوگند شما خالص میشوید. به خدا سوگند شما از یکدیگر_جدا می‌شوید.به خدا سوگند شما غربال خواهید شد. تا اینکه از شما شیعیان باقی نمیماند جز گروه بسیار کم و نادر. دراین میان کسانی نجات خواهندیافت که: خود را در زمان غیبت به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نزدیک و نزدیک‌تر کنند؛ خود را از رذایل‌اخلاقی پاک کنند و به صفات حسنه نیکو گردانند. شناخت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) و دعای فراوان برای فرج ایشان، تنها راه نجات در این دوران پر از فتنه است.» 📚منبع: بحارالانوار، ج۵، صفحه٢١۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوتآصلوآت‌یهویی‌سهمتون🌻|••
مگہ‌از‌سـنگہ؟
چہ‌ڪنم‌!
بآز‌دلم‌تنگہ💔
مھࢪبون‌اڔبـآب...
یآحسيــن...
دلـمو‌دࢪیـــآب💔|•••