سلام علیکم دوستان از امشب هر شب مطالبی از شهدا از زندگی نامه و رفتار هاشونو میزاریم
امشب از شهید بزرگوار #شهید_جهاد_مغنیه شروع میشه دوستان
التماس دعا
#دعا_برای_ما_یادتون_نره
#یـاد.شـہـدا.بـا.صـلـواتـ
🕊بسم رب الشهدا و صدیقین🕊
❤️ #شهیدجهادعمادمغنیه ❤️
زندگینامه و خاطرات فرمانده
👈قسمت1⃣👉
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌸 #شهیدجهادمغنیه ، در ۱۲ اردیبهشت ۱۳۷۰ در روستای #طیردبای لبنان ، در خانواده ای #مبارز به دنیا آمد.جهاد سومین و آخرین فرزند #شهیدعمادفائزمغنیه بود.
🌸 #عمادفائزمغنیه دو برادر به نام های #فؤاد و #جهاد داشت که به دست صهیونیست ها به #شهادت رسیده بودند. به همین خاطر وی نام پسر خود را #جهاد گذاشت تا نام ❣"جهاد"❣در خانواده مغنیه ماندگار بماند.
🌸 #جهاد مسئول یک #پرونده_بسیارحساس 📑 بود، پرونده "جولان اشغالی" و فرماندهی گروهی از اعضای مقاومت را در #جولان_اشغالی بر عهده داشت.
🌸 #هدف_جهاد ایجاد یک فضایی از مقاومت بود تا بدین ترتیب مقدمات آزاد سازی این منطقه از تصرف صهیونیستها فراهم شود.
نکته قابل تأمل این است که چگونه فرماندهان و رهبران ارشد مقاومت به این نتیجه رسیدند که چنین #پرونده_مهمی را به
❣ #جهاد ❣ با سن و سال کم ، واگذار و به او اعتماد کنند.
💐این واقعا ناشی از #شخصیت_بزرگ 👈❣ #جهاد ❣👉 بود💐
🌸و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته🌸
📚#پارت-هفتم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر اینهمه بیرحم شده باشد
که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد. اگر لحظهای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش می- کنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:»عدنان با بعثیهای تکریت ارتباط داره، دیگه صالح نیس باهاشون کار کنیم.« لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثیها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی-اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصالً مهربان و برادرانه نبود،طوری
نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :»من بیغیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!« خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثیها شهید
شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسشهای عباس را با بی تمرکزی میداد. یک چشمش به عمو بود
که خاطره شهادت پدرم بیتابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوالپیچش میکرد و احساس می-کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچهزودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست باالی سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
📚#پارت_هشتم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به خوبی حس میکردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید. انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حاال با خیال راحت میخندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بالافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن
یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چه خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :»نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حاال من این شربت رو به فال نیک می-گیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیه السالم رو از دست نمیدم!« حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این
چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید. دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زن-عمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
#سلامبرسیداݪشہداجآن🖤🖇
~~~~~~~~~~~~~~~~~
『بسماللھِ الذیخَلقَالحُسَیۡن؏🌿』
السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ
وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ
عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ
وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ
آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#روزمونوباسلامبهشهداآغازکنیم↓″🙃❤️}
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .
#تلنگࢪانھ💔🖇
__________________
هیئتمیریم؛پروفایلامـونخفن
یآتسبیحداریمیاانگشـترعقیقودُر
یہعکسداریمتوسنگرآۍراهیآننور!
عکسبینالحرمین،
نزدیڪاربعیناستوریاۍحسرت
وکلینشونهڪہباعثشدهبهخودمون میگیم"حــــــــــزباللهــے"🖐🏼
ولۍحآجییہنگاهبندازببینمعرفت دارۍکه؛امامزمانتمحالکنهڪہتوسربازشی!:))🌿
#درسـتبشـیم
#العبد
#حدیث🌸☔️
امیرالمؤمنین ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﻲ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ:
ﻟﻐﺰﺵ ﻋﺎﻟﻢ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺷﻜﺴﺘﻦ ﻛﺸﺘﻰ ﺍﺳﺖ. ﺧﻮﺩ، ﻏﺮﻕ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻏﺮﻕ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ.🍃
ﻏﺮﺭ ﺍﻟﺤﻜﻢ، ﺡ 5474
●|👤°•.
فعالیـت امروز ڪانال متبرڪ
به نام شـهید راه اسلام↯
#فیروزحمیدیزاده🌿
تاریخ تولد: ۱۳۵۷/۷/۳۰
محل تولد: بجنورد
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۱۱/۳۰
محل شهادت: نبلالزهرا-سوریه
وضعیت تأهل: متاهلباسهفرزند
مزار شهید: گلزارشهدایزادگاهش
#روزی5صلوات♥️
🎈بے سوادۍ ࢪٵ گفتند ؏شــ❤️ــق چند حرفــ دارڔد؟
بٻسواد گفټ: چہــ۴ــار حرف❤️
همہ خندیدند 😂😔در حالے که بی سواد راهــ میرفت و زیر لب میگفت :
مگڕ"مہدے"چند حرفــ دارد؟!❤️
#عاشقانه
لحظہاےباشهدا
براۍِزمینہسازۍِظھورامامزمانعج
تنھاشعاردادنکافےنیست؛
باید
حرکتکردودرعملارادتخودرا
نشانداد...
شهیدرسولخلیلے
شهیدانه
اللهم_عجل_لولیک_الفرج🍃