#بدونتعارف🖐🏻‼️
افسرجنگنرمزیرِ"هجدهسال"؟!
بچه
بیابرومشقاتروبنویس ...
ازچرتوپرتاییهعدهدلخورنشیدها ...
عبنداره
صدامهمبهامثالشهیدفهمیدهمیگفت
بچه((:
کهخبجادارهبگیمشمابهاینا
میگیبچه؟!
اگههمینبچههانبودنکهمملکتروهوا
بود:|
#تلنگࢪانہ⚠️
حواستباشہ رفیق💌
چشات👀مثلگوگل📱نیسکہبعدِجستجو🔍 سریعسابقشوپاککنی...!
_پسمواظبشونباش!!🖐🏻
اللّهُم عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرج❤️🌱
#پارت_بیست_نهم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
زنعمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی
نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر
چه میکرد نمیتوانست از پنجره دورشان کند. حلیه از
ترس میلرزید، یوسف یک نفس جیغ میکشید و تا
خواستم به کمکشان بروم غر ش انفجار بعدی، پرده
گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد
و از پنجره های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر
کرد. در تاریکی لحظات نزدیک اذان مغرب، چشمانم جز
خاک و خاکستر چیزی نمیدید و تنها گریه های وحشتزده
یوسف را میشنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم
و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میکشیدم
اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی
روشن نبود، چیزی نمیدیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :»حالتون خوبه؟« به گمانم چشمان او هم چیزی
نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی کابینت
دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور
انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش
هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند. پیش از آنکه نور
را سمت زنعمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :»من
خوبم، ببین حلیه چطوره!« ضجه های یوسف و سکوت
محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛
میترسیدم امانت عباس از دستمان رفته باشد که حتی
جرأت نمیکردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم
صدایش میکرد و من در شعاع نور دنبالش میگشتم که
خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از
حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید
شیشه جیغم در گلو شکست. در فضای تاریک و خاکی
اتاق و با نور اندک موبایل، بالخره حلیه را دیدم که با
صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریه های یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش
بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به
سمتشان دویدم. زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و
چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم
و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو
یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و
نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم
چه کنم. زنعمو میان گریه حضرت زهرا را صدا میزد
و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بالاخره نفسش
برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
#پارت_سی_ام
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود
و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه های حلیه
را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را
باز کند. صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به
من دلداری میداد :»نترس! یه مشت آب بزن به صورتش
به حال میاد.« ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو
روضه شد و ناله زنعمو را به »یاحسین« بلند کرد. در
میان سرسام مسلسل ها و طوفان توپخانهای که بیامان
شهر را میکوبید، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و
اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمیدانم
چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بالاخره حلیه
به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی تاب طفلشبود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه
چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره
و موج انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود
که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره ها اضافه شد و تنمان
را بیشتر میلرزاند. در این دو هفته محاصره هرازگاهی
صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود
که بی وقفه تمام شهر را میکوبیدند. بعد از یک روز روزه-
داری آن هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود،
شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود
برای یوسف شیرخشک درست کردم. همین امروز زنعمو
با آخرین ذخیره های آرد، نان پخته و افطار و سحریمان
نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زنعمو هم ناخوشی
ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش
را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که
نمیدانستم آبی برای افطار دارد یا امشب هم با لب خشک
سپری میکند. اصلا با این باران آتشی که از سمت
داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چه خبر بود
و میترسیدم امشب با خون گلویش روزه را افطار کند! از
شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا
خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا این همه وحشت را با
عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه
گوشی خاموش شد. آخرین گوشی خانه، گوشی من بود
که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه
فرصت هم صحبتی ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
#درمحضربزرگان✨
گفت:منازنمازخواندنلذتنمیبرم!!!
آیاذکر؎هستکہ.......
آیتالله شاهآبادی↯
بلافاصلہگفت:
شماموسیقیحرامگوش میکنی؟!
طرفیکبارهجاخورد!😳
وحرفایشانراتاییدکرد.👌🏻
آیتاللهشاهآبادی↯
بلافاصلهمیگوید:
ذکࢪلازمنیست!!!
موسیقیحرامراترککنید ❌
صدا؎حرام،
انسانرا بهگناهانعلاقهمند،
ودرنتیجهازنمازدور
وبیعلاقہکرده و راه حضور شیطان رافراهم می کند
بہ وقٺ[یاعلـے!]•
شبـٺون خدایـــے•✨
حلالـ ڪنید خسٺٺونـ ڪردیمـ:)!•♥
وضـوقبڵخوابـ فراموشـ نشہ ـہآ•🌱
یـاعلے مددۍ!⛅🌻
زن برای دست دادن دست خود را دراز کرده و امام موسی صدر دستش را روی سینه گذاشت.
زن گفت: ترسیدی نجس شی؟
امام صدر گفت: نه بلکه طهارت شما حفظ بشه...!
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
🌸⃟⃟🌿
هر زمان جوانیدعایفرجمهدی(عج) رازمزمهکند...
همزمان امامزمان(عج) دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندوبرایآن جوان دعا میفرمایند؛
چهخوشسعادتندکسانیکهحداقلروزی
یکبار دعایفرج را زمزمه میکنند...:)
🌸|↫ #باهمبخونیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#منبر
به جان امام زمان خدا همه رو میپذیره☺️
👌عاااالیه
مسیࢪ نگاهت...
من ࢪا از تمام دل بستگے ھا؎
دنیایےام دوࢪ مےڪند..(
و مھتاب لبخندت مࢪا بہ
آسمان نزدیڪ تࢪ....
#شهیدهزینبکمایی🥀💔
کجا داریم میریم ؟!
آقای دولابی خیلی قشنگ گفت :
کوچههای دنیا، همه بُن بست است
#همهبنبسته ...
#طنز
در زبان انگلیسی به بوقلمون «ترکیه» میگویند ، در ترکیه به آن «مرغ هندی» ، در هند به آن «پرو» ، در عربی «مرغ یونانی» ، در یونان «مرغ فرانسوی» و در فرانسه به آن «مرغ هندی» میگویند!
هیشکی مسئولیت این بزرگوار رو به عهده نمیگیره چرا؟
خانومی تعریف میکرد :
من و همسرم با هم بگو مگو کردیم؛
از دست شوهرم ناراحت شدم و با سرعت از اتاق خارج شدم.
لباسم را از پشت گرفت و مانع خروجم شد
در حالیکه من اندوهگین و ناراحت بودم گفتم؛
از من دور شو؛
بخدا نمیخام حرفاتو گوش بدم؛
سعی نکن منو راضی کنی بمونم؛
من خیلی از دستت ناراحتم..
نمیخواهم حتی صداتو بشنوم حتی یک کلمه، پس خواهش میکنم ولم کن
و هنگامیکه سرم را به عقب برگرداندم دیدم پیراهنم به دستگیره درب گیر کرده و شوهرم در مکان خودش نشسته و از خنده روده بر شده..!😂😂😂😂
خدا هیچکس و ضایع نکنه!😂
-درزندگےحضرتفاطمهسلاماللهعلیها،
عباراتمحبتآمیزواحترامآمیزبه
علیعلیهالسلامبسیاراست؛
ایشاندرعبارتیخطاببههمسرشان
درمقاماظهارمحبتمیفرماید:
«روحیلروحکالفداء
ونفسیلنفسک الوقاء» یعنے :
«روح من فدای روح تو باد
و جان من سپر بلای جان تو باشد.»
امیرمؤمنان علیهالسلام درباره
صدیقه طاهره سلاماللهعلیها :
«هرگاه به او مینگریستم،
همهی ناراحتیها و غمهایم برطرف میشد».
|#پـــدر #مــادر📚-بحارالانوار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چِـــه رِفـــاقَـتے...
•|♡حَــضـرَتِ عِـشـق♡|•
•••❀•••
✯«جـدۍ گࢪفتہایم زندگیِ دنیایی را
و شــۅخے گـرفتہایـم قیـامٺ ࢪا
ڪـاش قبـل از ایـنکه بیـداࢪمـان ڪنند
بیدار شویم..:)»𖣔
#شهید_حسینمعزغلامی🌱
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
#کلام_شهدا💚͜᷍🎋
روحیه همڪاری خوبی داشت
اما من راضی نمیشدم با آن همه ڪارطاقتفرسایشی
که داشت وقتی به خانه میاید بخواهد دست
به سیــاه و سفید بزند ..
ولی با این همه اجــآزه نمیداد لباسهایش را بشویم
یادم هست بعد از عملیات خِیبر ایشان دیروقت
به خانه آمدند ،، سروپایش شنی و خاڪی بود
آنقدر خسته بود که سرسفره خوابش برد
تا آمدم ڪفش و جورابش را بردارم بیدار شد
و با لحن خاصی گفت :
این ڪار وظیفه شمــا نیست ،، زن که برده نیست
من خودم این ڪار رو انجام میدم
•.
#همسرسردارشھیدمهدےزینالدین🌱
#شـــᏪــیدانہ
چشمیکهبراےامامحسین(؏)
گریہنکنه،بهدرد من
نمیخوره...
روحانیشهیدمحسندرودے🕊