🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_اغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
از روی خاک ها بلند شدم...
دستم خونریزی شدیدی داشت ...
بدون توجه به خونریزی دستم شروع کردم به قدم زدن توی اون زمین های خاکی ...
بوی خون همه جا پیچیده بود ...
با صدایی لرزون داد زدم
_کسی اینجاااا نیستتتت؟؟؟
صدایی جزصدای باد نمی اومد ...
دور تا دورم فقط خاک بود
دیگه گریم گرفت
بغض بدی تو گلوم بود
به اشکام اجازه باریدن دادم...
همینجوری که داشتم گریه می کردم
از دور یه مرد رو دیدم که چند متر اون طرف تر
روی زمین نشسته بود و لباسش خاکی بود
به سمتش دویدم ...
با صدایی گریون گفتم
_آ...ق...آقا آق...آقااااا
به سمتم برنگشت...
با خودم گفتم شاید صدامو نشنیده
دوباره صداش زدم...
_آق...آقا
ک...ک...کمک...ک...کنی...کنید
باز هم جواب نداد...
به سمتش دویدم
روی زمین نشسته بود...
پشت سرش ایستادم ...
یه مردی بود با محاسن سیاه و نسبتا بلند...
از پشت سرش به دستاش نگاهی انداختم
یه سربند خونی توی دستش بود
سربندی که با خط زیبایی روش نوشته شده
بود
{ یا صاحب الزمان (عج) }
دستمو به سمت دست مَرده بردم ...
خواستم سربند رو از دستش بگیرم
که دستشو عقب کشید ...
مرده از روی زمین بلند شد ، سربند رو روی چشماش گذاشت
و بعد هم سربند رو گذاشت روی صورت مردی که غرق خون بود...
نگاهی بهش انداختم
کنار لبش پاره شده بود و از سرش هم مدام خون می اومد...
پای سمت راستش قطع شده بود
اون مردی که محاسن بلندی داشت
سر مَردی که مُرده بود رو بوسید و گفت
شهادتت مبارک ...
نشستم کنار مردی که تازه متوجه شده بودم شهید شده ...
نگاهی به صورت معصومش انداختم ...
خیلی جوون بود
اون مردی که سرپا ایستاده بود رو به من کرد و گفت
+خواهرم حجاب شماها از خونی که در جبهه ها میریزه ، برای دشمن کوبنده تره...
میدونید خواهر ....
حجاب؛ همون چادری بود که پشت درِ خانه
سوخت ، ولی از سر حضرت فاطمه نیفتاد...
خواهرم حجابت...
چند بار جملش توی ذهنم اکو شد
خواهرم حجابت ...
خواهرم حجابت...
_آق...آقا
سرمو بلند کردم و دیدم رفته
دوباره تنها شدم
باید هرجوری شده از اینجا برم
با صدایی بلند فریاد زدم...
_کمککککک ککممککک کنیدددددد
هق هق میکردم و درخواست کمک میکردم...
به اطرافم رو نگاهی انداختم
کسی نبود
نمیدونستم کجام !
یه بیابون خاکی بود ، پر از جنازه...
به سمت جنازه ها می دویدم ، اما هیچ کدومشون نفس نمی کشیدن...
_کککککمممممککککک
کسییی اینجاااا نیستتت ؟؟!!!
و دریغ از یک صدا ...
ناگهان...
ادامه دارد...
🌹🌿
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
ناگهان با آب سردی که روی صورتم ریخته شد
به خودم اومدم...
یه نفر با دست به صورتم ضربه میزد و مدام صدام میکرد...
+مروااا ، مرواااا ، چت شد یهو...!!
پشت سر هم سرفه میکردم
سعی کردم
چشمام رو باز کنم...
سردرد عجیبی داشتم ، آروم آروم پلک هامو باز کردم...
مژده درست بالای سرم ایستاده بود...
بهار و راحیل هم یکم اون ور ایستاده بودن.
آقای حجتی هم قیافش خیلی درب و داغون بود و مشخص بود که حسابی ترسیده...
وقتی متوجه شد دارم نگاهش میکنم
سرشو انداخت پایین...
رو به مژده کرد و گفت
×خب خانم محمدی خداروشکر دوستتون
مشکل خاصی ندارند ، اگر کاری داشتید بنده رو در جریان بگذارید...
یاعلی .
+متشکرم آقای حجتی ، خدانگهدار.
بهار بدو بدو به سمتم اومد
=مری جونم اینقدر خوشگل کردی خودتو که چشمت زدن
، باید یه اسفندی چیزی برات دود کنما که چشمت نزنن
مژده چشم غره ای به بهار رفت ...
بعد هم رو به کرد
+مروا جان دیشب که شام نخوردی !
اون روز هم تو بیمارستان که بودیم اصلا هیچی نخوردی !
خب ببین خودتو چقدر صورتت لاغر شده،
زیر چشمات سیاه شده ...
یکم به فکر خودت باشی بد نیستا
آروم آروم سعی کن بلند بشی ، بریم لباساتو عوض کنیم ...
از دماغتم یکم خون اومده ها !! چت شد یهو بیهوش شدی ؟
_نمیدونم مژده ، یهو سرم گیج رفت فکر کنم از گرسنگی بوده...
سرفه ای کردم و با کمک های بهار و مژده بلند شدم
دوباره به سمت نماز خونه راه افتادیم ...
به در نمازخونه که رسیدیم راحیل اومد جلو و گفت
×مروا جان ، من اصلا ...
نذاشتم حرفشو کامل کنه ...
با مهربونی گفتم
_گذشته ها گذشته ، من خیلی زود قضاوت کردم عزیزم ...
و بعد هم لبخندی زدم و وارد نماز خونه شدم...
به سمت ساکم رفتم و تازه یادم اومد لباس هام همش رنگ روشن هستند و اصلا مناسب اینجا نیست
رو به مژده کردم و گفتم
_مژی جونم من مانتوهام همش رنگ روشنه !
چی کار کنم ؟!
یکم فکر کرد و گفت
+روز اول یه مانتو مشکی لمه تنت بودا
اونو چیکار کردی؟
_بابا ایول چرا به فکر خودم نرسید...
اون رو تو پلاستیک گذاشتم ...
وایسا الان درش میارم ....
+باشه پس تو عوض کن من میگم صبحانه رو بیارن همین جا بخوریم...
بیرون هم روشویی هست دست و صورتتو یه آب بزن
دماغم خوب بشور...
باشه ای گفتم ...
لباس هایی که تنم بود رو در آوردم و گوشه ای انداختم...
شلوار لی لوله تفنگی آبیمو در آوردم و پا کردم...
مانتو لمه مشکی جلو بازمم تنم کردم...
خواستم شالمو بندازم روی سرم که متوجه شدم پانسمان یکم خونی شده
بهار اون بیرون ایستاده بود
صداش زدم
_بهاااار یه لحظه میای ؟
+جانم مروا ؟
_کمک میکنی این پانسمان سرمو عوض کنم ؟
+آره حتما ،
یه چیزایی هم بلندما از خواهرم یاد گرفتم
_خیلی هم خوب، پس بیا کمک کن...
با کمک های بهار پانسمان سرمو عوض کردیم
دست و صورتمم شستم و آرایشمو کاملا پاک کردم...
بعد هم شالی که آقای حجتی خریده بود رو سرم کردم ...
رفتم گوشه ای از نماز خونه نشستم و منتظر مژده شدم که صبحانه رو بیاره چون خیلی گرسنم شده بود...
ادامه دارد...
🌹🌿
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
اگر تا فردا زنده بودیم .. منتظر فعالیت هامون در کانال باشید .. ✨
.[شبتون کربلایی 🌹].♡
#لحظہاےباشهدا🕊✨
من مشتاق اینم کھ رنگ خدا بگیرم
و بتونم تجلۍ حداقل یڪ صفت الهۍ
توی زمین باشم ... :)
˼شهیدمحمدهادیامینے˹
إِنَّرَبِّیقَرِيبمُجِيبٌ
ﻫﻤﺎﻧﺎﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﻦ،ﻧﺰﺩﻳﮏ
ﻭﺍﺟﺎﺑﺖﻛﻨﻨﺪﻩاﺳﺖ🌿(:
#خدا
•﴾﷽﴿•
بزرگواران از این به بعد هر کسی که اعضا کانالشون زیر ۱۵۰ بوده میتونند برای تب حمایتی به پیوی بنده مراجعه کنند . بنده روز به خصوصی رو برای تب حمایتی ندارم . و اعلام نمیکنم . اگر کانالی دارید میتونید بیاید پیوی برای حمایتی توجه کنید کانالتون باید زیر 150_ باشد .
با تشکر 🌿↯
@GHMnam313
#یک_خط_وصیت 🕊💌
اگر درد دل داشتید
و یا خواستید مـشورت بگیرید
بیایید سر مزارم،🙃
به لطف خداوند حاضر هستم.☺️
بهشت زهـرا(س)_قطعه۵۰_ردیف۱۱۷_شماره۱۴🍃
#شهید_سجاد_زبرجدی🌷
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات ✨
کانال حضرت محســن﴿؏﴾_۲۰۲۱_۰۸_۳۰_۱۱_۴۷_۳۵_۹۲۱.mp3
12M
°•🌱
ڪـبۅتࢪ حــࢪم.....
#کربلایی_حسین_طاهری🎤
⏯ #نماهنگ | #استودیویی
👌🏻 #فوق_العاده
💚 #دوشنبه_هاے_امام_حسنی
{🖋📖}
•
داشتروزمینباانگشتچیزۍمۍنوشت
رفتنجلوچندینمتر...!!
دیدنصدبارنوشتہ..!
حسینحسینحسین
طورۍڪہانگشتشزخمشده..🥀
ازشپرسیدنحاجۍچیڪارمۍڪنۍ؟
گفت:
چونمسیرنیستمنراڪاماو
عشقبازۍمۍڪنمباناماو...:)
#شھیدمجیدپازوڪۍ
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
#پروفایڵ
🌿)'
حاڵِمڼ،حاڵِجۈانیسٺڪِېکساڵِٺمام
ډڒ پۍڪسب"جۈاڙحرمٺ"پیڒ شده...
-اللهمالرزقناحـــ..حرمـــحرم..ــــرم
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
-ماڪِهباشیم،کهوصڶ"تــــــو"شود قسمتمـــــــــــــــا:(💔
-|تعریفمناز؏ـشـــــق ،
همان بود کهگفتم ...
در بندِکسے باش
کہدربند"حـــــسیــטּ"است:)🌿
✋🏿]~-
#تَــلَنـگـر... ⃠🚫
اگـهمیبینیرفیقتدارهبهراهڪجمیره
بایدراهنـماشبشی؛بهعنـوانرفیقش
مسئولی وگرنهروزمحشـرپاتگـیره..!
اگهسڪوتڪنیوکمکشنڪنی..
همیـنآدمڪهدارهخطامیـره
روزحسـابرسیمیادجلوتـومیگیره
میگه:توڪهمیدونستیمندارماشتباهمیڪنم
چــرابهـمگوشزدنڪردی؟!
چرادستمـونگرفتی!!
یـومالحسـرت.
『🇮🇷͜͡🌹』
#تلنگــر 🖐🏻🌿
انقلاب کارمند نمیخواد
آدمِ جهادی میخواد
فرق #حاجقاسم با
دیگر مسئولین همین بود...!
#مکتبحاجقاسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#امامحسین
میگــمڪــربلــا...!"♥️
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
#استوری #امامحسین میگــمڪــربلــا...!"♥️
حکایت دل خستھ ما🌱
ناگھانبازدلمیادِتواُفتادوشکست..🚶🏿♂💔
مابیتوخستھایم!
توبیماچگونھای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگنروضهدلمردگیه :))
نمیدوننخبرندارنحسینآغازِزندگیه!♡
صباحکم حسینی✨
#تلنگر ‼️
『🖤͜͡🌿』
یہروزۍم دعامیڪردیم
خدایا (:"
شهیدمونڪن...
الانمیگیم خدایا'؟'.
ازگناهنجاتمونبدھ !😓😓
+فَلِذا↯
+مسلمونازدنیابریمالهـے🚶🏻♂💔
•🌪•
¦›⇜ #تباهیات•
#نمازشوثانیہهاۍآخرمیخونہ😐
آنقدرتندمیخونہکہنصفکلماتهم
دُرُستادانمیکنہ🐚
بعدانتظاردارهرحمت الهی
مثلسیلسرازیربشہتوزندگیش🌱💛
#اینوبدونتانمازتدرستنشہ
هیچےتوزندگیتدرستنمیشہ🙂
-والسلام !🌻
_رفیق پاشو نماز اول وقت🧡
¦›⇜ #نماز_اول_وقت•