eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
بہ شوخے بہ یڪے از دوستانم گفتم:🗣 _من 22ساعت متوالی خوابیده ام!!😴 +گفت:بدون غذاا ؟؟!🤔 وهمین سخن را بہ دوست دیگرم گفتم: +گفت:بدون نماز ؟؟!!💔 واین گونہ خداے هر ڪس را شناختم🌱 سخن
🔻 🔸آنان در غربت جنگیدند و با به شهادت🌷 رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانک های شیطان شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست 👈اما ⇜راز آشکار شد ⇜راز خون را جز شهدا🕊 در نمیابند ⇜گردش خون در رگ های شیرین است اما ریختن آن در پای محبوب 💖 و نگو شیرین تر✘ بگو بسیار بسیــــــــار شیرین تر است😍
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• - مامان تو رو خدا بگو چی شده ! اشکام سرازیر شد و هق هق هام توی دستام خفه میشدن . بابا ، با داد رو به کاوه گفت : + مُرده یا نمرده ! به عباس زنگ بزن ببین چی میگه ! کاوه موبایلش رو ، به طرفی پرتاب کرد که صد تکه شد ، با عصبانیت روبه مامان گفت : × ببین وقتی میگم خواهر زادت نمک به حرومه بهت بر نخوره ! با گفتن این حرف دوباره مامان اشکاش سرازیر شد . بابا هم با برداشتن کلید ماشین و موبایلش از خونه بیرون رفت . به سمت مامان برگشتم . - مامان میگی چی شده یا نه ؟! برای کامران اتفاقی افتاده ! سعی میکرد نفس بکشه اما نمی تونست . به سمت آشپزخونه دویدم و لیوان آبی براش آوردم . - بیا این رو بخور . لیوان رو به دهنش نزدیک کردم و کم کم بهش آب دادم . نفس راحتی کشید و با دستاش اشک هاش رو پس زد . + ک ... کامران . - مامان بگو دیگه ! کامران چی ! لرزش بدنش بیشتر شد ، اما با این حال گفت : + کاوه با کامران درگیر شده . ک ... کاوه ... دوباره اشکاش سرازیر شد و هق هقش بیشتر شد . شونه هاش رو گرفتم . - میگی چی شده یا نه ! تو که من رو دق دادی ! ‌توی چشمام زل زد . + کاوه با کامران درگیر شده . ی ... یعنی سر مژده بحثشون شده . کلافه گفتم : - خب مادر من این که چیزی نیست ! اینها مثل سگ و گربه به پای هم می پیچن . دو روز دیگه هم یادشون میره . مگه کم دعوا کردن ! با وجود اشک هایی که مدام از چشماش پایین می اومدن ادامه داد : + کاوه ، کامران رو هل داده ، سرش خو ... سرش خورده به میز . هین بلندی کشیدم و دستم رو ، جلوی دهنم گرفتم . - وای خدای من ! ‌مامان بگو که کامران نمُرده. مامان از خواهش میکنم بگو کامران نمُرده ! اصلا کاوه چی کار کرده ؟! رسوندش به بیمارستان یا نه ؟! در همین حین بابا با چهره ای آشفته اومد داخل . + خانوم بلند شو بریم. عباس رسوندش به بیمارستان میگه ضربه مغزی شده . مامان دستاش رو ، روی صورتش کوبید و با یه یا علی از روی مبل بلند شد و به سمت اتاقش دوید . ادامه دارد ... دختــران‌زینبــے • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• بابا هول هولکی لباس هاش رو پوشید. + پاشو دختر . سریع آماده کن . با تعجب بلند شدم . - منم بیام ؟! به من چه ؟! در حالی که به سمت در می رفت با صدای بلندی داد زد . + بردنش بیمارستان خودتون . به سمت اتاقم دویدم که با مامان روبرو شدم . چشماش قرمز شده بود و خیلی عصبانی بود. به طرف اتاق کاوه رفت و با داد گفت : + ک ... کاوه به خدا قسم اگر برای کامران اتفاقی افتاده باشه شیرم رو حلالت نمی کنم . توی اون لحظه خنده ای کردم . + مگه تو بهش شیر دادی ؟! با شنیدن این حرفم عصبانیتش بیشتر شد و کیفش رو به سمتم پرتاب کرد . در کسری از ثانیه از جلوی چشماش محو شدم و پریدم توی اتاق . سریع یه مانتوی بلند مشکی پوشیدم و چادرم رو توی دستم گرفتم . در حالی که از پله ها پایین می اومدم چادر رو پوشیدم و شماره مرجان رو گرفتم . + ‌بله درخدمتم . - سلام مرجان . مروام . + عا تویی دختر ! خیر باشه ساعت پنج زنگ زدی ؟! یه کیک از توی یخچال برداشتم و توی جیبم هلش دادم . - مرجان پسر خالم کامران رو آوردن بیمارستان . وضعیتش چه جوریه ؟! بابام میگه ضربه مغزی شده . + یک لحظه خانم همتی ! باشه اومدم ... خب میام دیگه ... مروا همتی داره صدام میزنه . کی گفته ضربه مغزی شده ؟ مگه الکیه ! نمی دونم از کی کتک خورده خیلی وضعیت صورتش داغونه ولی سرش شکستگی داره . من رو دارن صدا میزنن ، فعلا . تلفن رو قطع کردم و به سمت ماشین دویدم . - بابا ، بابا . شیشه رو آورد پایین . + بله . در ماشین رو باز کردم و صندلی عقب نشستم . - به مرجان زنگ زدم میگه ضربه مغزی نشده که ... سرش یکم شکسته فقط . چرا اینقدر شلوغش میکنید ؟! بابا عصبانیتش بیشتر شد . + مگه دستم بهت نرسه عباس ! با اون عقل ناقصت ! تک خنده ای کردم و به بیرون خیره شدم . ادامه دارد ... دختــران‌زینبــے • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• با دیدن قیافه کامران نمی دونستم بخندم یا گریه کنم براش . دست داداشم درد نکنه چه قدر خوب حسابش رو گذاشته کف دستش ، اون روز که خزعبلات در می کرد باید فکر اینجاش هم می کرد . مامان رفت کنارش و کلی قربون صدقش رفت . بابا هم رفت که حساب عباس رو بزاره کف دستش برای اینجوری خبر دادنش . خیلی آروم قدم برداشتم و به سمت تختش رفتم . - سلام ، خدا بد نده پسر خاله . نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد . مشخص بود مراعات حال مامان رو میکنه وگرنه حسابی از خجالتم در می اومد . زیر چشماش حسابی کبود شده بود و گوشه ی لبش هم پاره شده بود . مامان دستی روی سرش کشید که آخش بلند شد . + کامران جانم به مامانت چیزی نگی ها ! نگران میشه طفلکی . خداروشکر که حالت خوبه عزیزم ، به زودی هم مرخصت میکنن. نگاهی بهش انداختم . - برای چی بحثتون شد ؟! مامان چشم غره ای بهم رفت که بی تفاوت بهش به کامران زل زدم . - مگه با تو نیستم ! میگم چرا دعواتون شد ؟! نگاهی به مامان کرد و با چشم و ابرو بهم گفت که الان وقتش نیست . پوفی کردم و گفتم : - ببین کامران ، کاوه مثل تو بی غیرت نیست که راجب ناموسش اراجیف ببافی و اون مثل بز نگاهت کنه ! اون غیرت داره ، چیزی که تو و امثال تو ندارید ! اتفاقا باید بیشتر کتک میخوردی تا یاد بگرفتی دفعه بعدی قبل از اینکه چرت و پرت بگی یکم فکر کنی ! البته با چی فکر بکردی ؟! مردم با مغزشون فکر میکنن ولی مگه تو مغز داری ! زهی خیال باطل ، زهی خیال محال ! دستاش مشت شد و رگ های گردنش متورم شد . این بار من پوزخندی زدم و بدون توجه به مامان از اتاق خارج شدم . ادامه دارد ... دختــران‌زینبــے • 💛🌻💛🌻💛 •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 دخترااا ببینند / افترکات ❌ 💑 دوستی‌دختروپسر ازنظردخترامقدمه‌ازدواج‌ِ وازنظرپسرا‌جایگزین‌ازدواج ! همینقدر‌تفاوت .. حالا‌هی‌توجیه‌کن‌که‌ دوستم‌داره‌واسم‌ میمیره😝😀
••🍂☀️•• دل گیر نباش دلت که گیر باشد رها نمیشوی! یادت باشد؛ خدا بندگانش را با آنچه بدان دل بسته‌اند می آزماید
🍃🌼🍃 💕 اےمنتخبِ نازِ دلم،صبح بخیـر 💫 اے دلبرِ ممتازِ دلم،صبح بخیـر 💕 با عرضِ سلامِ خود بہ تو میگویم ☀️ تا ڪوڪ شود سازدلم صبح بخیر
࿐༅💚༅࿐ . . باید‌بہ‌این‌باور‌برسیم‌کـه بسیجےبودن ‌فقط‌تولباس‌چریکۍ‌خلاصـه‌نشدہ اصل‌اینه‌ڪه‌نَفس‌و‌باطنمون‌رو یہ‌پا‌بسیجےمخلص‌تربیت‌کنیم • 🖐🏼
✨ یآدمون‌بآشہ‌یڪ‌روز،جوونایۍ ازچشمـاۍخوشگلشون‌گذشتن تا،امـروزمـا ‌چشمامون‌غرقِ‌خدآباشـہ نہ‌غرق‌گنـاه ...‹ 🙃🌿
- ازقشنگ‌ترین‌لحظہ‌هـٰا؟! +اون‌وقتی‌که‌بینِ‌نامحرم‌هاچشماشو می‌ندازه‌پایین‌به‌حرمتِ‌چشمایِ‌خوشگلِ مھدیِ‌زهرا(:" ‹ ♥️🌿 › 🙂🌱
15.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیا شهدا هم گناه میکردن؟؟ اگرمیخای گناه کنی مثل شهداگناه کن 🌹به یادهمه شهدا بخوانیم فاتحه مع الصلوات 🌹
+ یه رفیقم نداریم که الان بگه مشهد یا کربلا بیادتم .. ـ لامصب همشون فی‌الحال سر در بالش به‌سر میبرن ..
برای 📿 امــروز و فـــردا نکـن‼️ ☝️از کجا معلـــوم این نَفَسـی که الان میکشــی جزو نَفَســهایِ آخر نباشه ⁉️ خیلیا بی خیال بودن و یهو غافلگیــر شدن 😔... ❤🍂
بترسید از کسانی که دعای بعد نمازشان شهادت است
.‹♥️🌱› • ‏کوتاه میگویم چه کسی بدبخت تر از آنکه "صفحه مجازی اش " بوی ‎ و ‎ را می دهد و "زندگیش" نه! :)☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥 اۍڪاش‌ࢪوآینہ‌بغل‴مآشین‌زندگیمون‴ نوشتہ‌بود: قیامت‌ازآنچہ‌فڪࢪمۍڪنیدبہ‌شمآ نزدیڪتࢪاست… لطفابااحتیآط‌عمل‌ڪنید…⚠️⁉️ حآلااینکہ‌بخوآیم‌ࢪوۍشیشہ ‌عقب‌مآشین بنویسیم‴یآمھدی‴ بمآند… تآکےمھدۍ(عج)بآیدانتظآࢪبڪشہ ‌تآمابہ‌خودمون‌بیآیم‌وگنآه‌نڪنیم 🌸 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°|^🕊✨^|° "خجاݪٺ مےڪشم آقا💔 بگویم یارتاݩ هستم" "ڪہ مےدانے و مےدانم فقط سربارتاݩ هستم" "وبا ایݩ بےوفایےها وایݩ توبہ شڪستݩ ها" "حلاݪم ڪݩ ڪہ عمرے موجب آزارتاݩ هستم" ♥️اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بَقِيَّةَ اللهِ اَلاعظم♥️
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• ظرف ها رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم و دستام رو با حوله خشک کردم . - کاوه ماه محرم داره میادا ! کی نوبت میگیرید برای مشاور و کارهای دیگتون ؟! + امشب که بابا اومد باهاش صحبت میکنم. اگر موافق بود پس فردا بریم برای آزمایش خون و این جور چیزا . البته باید با مرتضی هم صحبت کنم ببینم نظر اونها چیه راجب تاریخ مراسم . شربت ها رو توی یخچال گذاشتم . - میگم این کامران با مامان اینا ور نداره بیاد اینجا ! توی این اوضاع قوز بالا قوز میشه . کاوه نگاهی عصبانی بهم انداخت . + مگه اینجا کاروانسراست که هرکس از راه رسید بیاد اینجا پلاس شه !؟ لباس های چرک کاوه رو برداشتم و بهش چشم غره ای رفتم . - مگه تو مامان رو نمیشناسی ؟! این چند روزی که خاله خونه نیست ، مسلما مامان اجازه نمیده یکی یه دونه خواهرش با این وضعیتش بره خونه . خب باید یکی باشه که ازش مراقبت کنه . پس با این وجود صد در هزار درصد کامران همراه مامان میاد . فقط شانس بیاریم که نیاد ! کاوه نفس کلافه ای کشید و با گفتن لا الله الا اللهی از آشپزخونه خارج شد . ماشین لباسشویی رو هم روشن کردم و به سمت اتاقم رفتم . باید حداقل تا دو ، سه روز دیگه تصمیمم رو راجب علیرضا میگرفتم . هم از این آشفتگی ذهنی بیرون می اومدم هم خیال اون رو راحت می کردم . ادامه دارد ... 🌹🌿^^ دختــران‌زینبــے • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• با تلفن خونه شماره مژده رو گرفتم ، بعد از چند تا بوق تماس برقرار شد . + الو ، بله . - سلام عروس خانم ، حال شما ؟! + اِ مروا تویی ؟! خداروشکر خوبم توخوبی ؟! مامان ، بابا خوبن ؟! - الحمد الله اون ها هم خوبن . خنده ای کردم . - آقا کاوه هم خوبه . + ‌آی مروا باز شروع کردی ! با خنده گفتم : - شوخیدم خوشگله ، آماده کردی ؟! + آره یه ربع ساعت دیگه راه می افتیم . - کاوه و بابا که یه ساعتی میشه رفتن . خب من مزاحمت نمیشم عروس ، خواستم حالت رو بپرسم . + نه گلم مراحمی ، فدات یاعلی . تلفن رو قطع کردم و به مامان زل زدم که حدودا یک ساعتی میشد در حال صحبت کردن با خاله زهره بود . هر چقدر حرف بزدن تمومی نداشت . کلافه گفتم : - مامان قطعش کن دیگه ! میخوام راجب آقا علیرضا باهات صحبت کنم . با شنیدن اسم علیرضا به خیال اینکه جوابم مثبته لبخندی زد و با گفتن بعدا تماس میگیرم تلفن رو قطع کرد . + خب میشنوم . کمی جا به جا شدم و درست روبروش نشستم . - ببین مامان جان ، راستش من اصلا ... نمی دونم از کجا شروع کنم . واقعیتش من علیرضا رو مثل برادر بزرگتر از خودم دیدم و میبینم و خواهم دید. نه تنها علیرضا بلکه حامد و علی رو هم مثل برادرم میبینم . همون جور که کاوه حامی منه و روم غیرت داره اون ها همیشه مثل یه برادر حامی من بودن و هم روم غیرت دارن ، خب هر چی باشه هم خونیم دیگه . از این گذشته من اصلا به علیرضا حسی ندارم و نمی تونم به عنوان همسر آیندم انتخابش کنم . شاید اصلا الان شرایط ازدواج رو ندارم ، هرچی با خودم فکر کردم و بالا پایین کردم این مسائل رو ، تهش به این نتیجه رسیدم که ما بدرد هم نمی خوریم . ببین مامان من اصلا قصد ازدواج رو ندارم ، اگرم داشته باشم ، علیرضا رو به عنوان همسرم نمی تونم انتخاب کنم . با شنیدن صدای آیفون ادامه ندادم و بلند شدم. ادامه دارد ... 🌹🌿^^ دختــران‌زینبــے • 💛🌻💛🌻💛 •