بہ شوخے بہ یڪے از دوستانم گفتم:🗣
_من 22ساعت متوالی خوابیده ام!!😴
+گفت:بدون غذاا ؟؟!🤔
وهمین سخن را بہ دوست دیگرم گفتم:
+گفت:بدون نماز ؟؟!!💔
واین گونہ خداے هر ڪس را شناختم🌱
سخن #شهید_مصطفے_چمران
🔻#شهید_آوینی
🔸آنان در غربت جنگیدند
و با #مظلومیت به شهادت🌷 رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانک های شیطان
#تکه_تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست
👈اما
⇜راز #خون آشکار شد
⇜راز خون را جز شهدا🕊 در نمیابند
⇜گردش خون در رگ های #زندگی شیرین است
اما ریختن آن در پای محبوب 💖
#شیرین_تر
و نگو شیرین تر✘
بگو بسیار بسیــــــــار شیرین تر است😍
#روایت_مقاومت
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هفتم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
- مامان تو رو خدا بگو چی شده !
اشکام سرازیر شد و هق هق هام توی دستام خفه میشدن .
بابا ، با داد رو به کاوه گفت :
+ مُرده یا نمرده !
به عباس زنگ بزن ببین چی میگه !
کاوه موبایلش رو ، به طرفی پرتاب کرد که صد تکه شد ، با عصبانیت روبه مامان گفت :
× ببین وقتی میگم خواهر زادت نمک به حرومه بهت بر نخوره !
با گفتن این حرف دوباره مامان اشکاش سرازیر شد .
بابا هم با برداشتن کلید ماشین و موبایلش از خونه بیرون رفت .
به سمت مامان برگشتم .
- مامان میگی چی شده یا نه ؟!
برای کامران اتفاقی افتاده !
سعی میکرد نفس بکشه اما نمی تونست .
به سمت آشپزخونه دویدم و لیوان آبی براش آوردم .
- بیا این رو بخور .
لیوان رو به دهنش نزدیک کردم و کم کم بهش آب دادم .
نفس راحتی کشید و با دستاش اشک هاش رو پس زد .
+ ک ... کامران .
- مامان بگو دیگه !
کامران چی !
لرزش بدنش بیشتر شد ، اما با این حال گفت :
+ کاوه با کامران درگیر شده .
ک ... کاوه ...
دوباره اشکاش سرازیر شد و هق هقش بیشتر شد .
شونه هاش رو گرفتم .
- میگی چی شده یا نه !
تو که من رو دق دادی !
توی چشمام زل زد .
+ کاوه با کامران درگیر شده .
ی ... یعنی سر مژده بحثشون شده .
کلافه گفتم :
- خب مادر من این که چیزی نیست !
اینها مثل سگ و گربه به پای هم می پیچن .
دو روز دیگه هم یادشون میره .
مگه کم دعوا کردن !
با وجود اشک هایی که مدام از چشماش پایین می اومدن ادامه داد :
+ کاوه ، کامران رو هل داده ، سرش خو ...
سرش خورده به میز .
هین بلندی کشیدم و دستم رو ، جلوی دهنم گرفتم .
- وای خدای من !
مامان بگو که کامران نمُرده.
مامان از خواهش میکنم بگو کامران نمُرده !
اصلا کاوه چی کار کرده ؟!
رسوندش به بیمارستان یا نه ؟!
در همین حین بابا با چهره ای آشفته اومد داخل .
+ خانوم بلند شو بریم.
عباس رسوندش به بیمارستان میگه ضربه مغزی شده .
مامان دستاش رو ، روی صورتش کوبید و با یه یا علی از روی مبل بلند شد و به سمت اتاقش دوید .
ادامه دارد ...
دختــرانزینبــے
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هشتم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
بابا هول هولکی لباس هاش رو پوشید.
+ پاشو دختر .
سریع آماده کن .
با تعجب بلند شدم .
- منم بیام ؟!
به من چه ؟!
در حالی که به سمت در می رفت با صدای بلندی داد زد .
+ بردنش بیمارستان خودتون .
به سمت اتاقم دویدم که با مامان روبرو شدم .
چشماش قرمز شده بود و خیلی عصبانی بود.
به طرف اتاق کاوه رفت و با داد گفت :
+ ک ... کاوه به خدا قسم اگر برای کامران اتفاقی افتاده باشه شیرم رو حلالت نمی کنم .
توی اون لحظه خنده ای کردم .
+ مگه تو بهش شیر دادی ؟!
با شنیدن این حرفم عصبانیتش بیشتر شد و کیفش رو به سمتم پرتاب کرد .
در کسری از ثانیه از جلوی چشماش محو شدم و پریدم توی اتاق .
سریع یه مانتوی بلند مشکی پوشیدم و چادرم رو توی دستم گرفتم .
در حالی که از پله ها پایین می اومدم چادر رو پوشیدم و شماره مرجان رو گرفتم .
+ بله درخدمتم .
- سلام مرجان .
مروام .
+ عا تویی دختر !
خیر باشه ساعت پنج زنگ زدی ؟!
یه کیک از توی یخچال برداشتم و توی جیبم هلش دادم .
- مرجان پسر خالم کامران رو آوردن بیمارستان .
وضعیتش چه جوریه ؟!
بابام میگه ضربه مغزی شده .
+ یک لحظه خانم همتی !
باشه اومدم ...
خب میام دیگه ...
مروا همتی داره صدام میزنه .
کی گفته ضربه مغزی شده ؟
مگه الکیه !
نمی دونم از کی کتک خورده خیلی وضعیت صورتش داغونه ولی سرش شکستگی داره .
من رو دارن صدا میزنن ، فعلا .
تلفن رو قطع کردم و به سمت ماشین دویدم .
- بابا ، بابا .
شیشه رو آورد پایین .
+ بله .
در ماشین رو باز کردم و صندلی عقب نشستم .
- به مرجان زنگ زدم میگه ضربه مغزی نشده که ...
سرش یکم شکسته فقط .
چرا اینقدر شلوغش میکنید ؟!
بابا عصبانیتش بیشتر شد .
+ مگه دستم بهت نرسه عباس !
با اون عقل ناقصت !
تک خنده ای کردم و به بیرون خیره شدم .
ادامه دارد ...
دختــرانزینبــے
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_نهم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
با دیدن قیافه کامران نمی دونستم بخندم یا گریه کنم براش .
دست داداشم درد نکنه چه قدر خوب حسابش رو گذاشته کف دستش ، اون روز که خزعبلات در می کرد باید فکر اینجاش هم می کرد .
مامان رفت کنارش و کلی قربون صدقش رفت .
بابا هم رفت که حساب عباس رو بزاره کف دستش برای اینجوری خبر دادنش .
خیلی آروم قدم برداشتم و به سمت تختش رفتم .
- سلام ، خدا بد نده پسر خاله .
نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد .
مشخص بود مراعات حال مامان رو میکنه وگرنه حسابی از خجالتم در می اومد .
زیر چشماش حسابی کبود شده بود و گوشه ی لبش هم پاره شده بود .
مامان دستی روی سرش کشید که آخش بلند شد .
+ کامران جانم به مامانت چیزی نگی ها !
نگران میشه طفلکی .
خداروشکر که حالت خوبه عزیزم ، به زودی هم مرخصت میکنن.
نگاهی بهش انداختم .
- برای چی بحثتون شد ؟!
مامان چشم غره ای بهم رفت که بی تفاوت بهش به کامران زل زدم .
- مگه با تو نیستم !
میگم چرا دعواتون شد ؟!
نگاهی به مامان کرد و با چشم و ابرو بهم گفت که الان وقتش نیست .
پوفی کردم و گفتم :
- ببین کامران ، کاوه مثل تو بی غیرت نیست که راجب ناموسش اراجیف ببافی و اون مثل بز نگاهت کنه !
اون غیرت داره ، چیزی که تو و امثال تو ندارید !
اتفاقا باید بیشتر کتک میخوردی تا یاد بگرفتی
دفعه بعدی قبل از اینکه چرت و پرت بگی یکم فکر کنی !
البته با چی فکر بکردی ؟!
مردم با مغزشون فکر میکنن ولی مگه تو مغز داری !
زهی خیال باطل ، زهی خیال محال !
دستاش مشت شد و رگ های گردنش متورم شد .
این بار من پوزخندی زدم و بدون توجه به مامان از اتاق خارج شدم .
ادامه دارد ...
دختــرانزینبــے
• 💛🌻💛🌻💛 •
13.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 دخترااا ببینند / افترکات ❌
💑#دوستیدختروپسر
دوستیدختروپسر
ازنظردخترامقدمهازدواجِ
وازنظرپسراجایگزینازدواج !
همینقدرتفاوت ..
حالاهیتوجیهکنکه
دوستمدارهواسم میمیره😝😀
••🍂☀️••
#شبتونشهدایی
دل گیر نباش
دلت که گیر باشد رها نمیشوی!
یادت باشد؛
خدا بندگانش را با آنچه بدان دل
بستهاند می آزماید
#شهیدوحیدزمانینیا
#یادشباصلوات
🍃🌼🍃
💕 اےمنتخبِ نازِ دلم،صبح بخیـر
💫 اے دلبرِ ممتازِ دلم،صبح بخیـر
💕 با عرضِ سلامِ خود بہ تو میگویم
☀️ تا ڪوڪ شود سازدلم صبح بخیر
#برادر_شهیدم
#شهید_حجت_الله_رحیمی
#سلام_صبحتون_شهدایی
www.sahebzaman.org پایگاه فرهنگی صاحب الزمان.mp3
1.22M
صبحم را با یاد تو آغاز میکنم مولا جان🌷
#دعای_عهد
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج
࿐༅💚༅࿐
#صرفاجهتاطلاع . .
بایدبہاینباوربرسیمکـه بسیجےبودن
فقطتولباسچریکۍخلاصـهنشدہ
اصلاینهڪهنَفسوباطنمونرو
یہپابسیجےمخلصتربیتکنیم
•
#خلاصهکهباطنمهمه🖐🏼
#شهیدآنہ✨
یآدمونبآشہیڪروز،جوونایۍ
ازچشمـاۍخوشگلشونگذشتن
تا،امـروزمـا
چشمامونغرقِخدآباشـہ
نہغرقگنـاه ...‹ 🙃🌿
- ازقشنگترینلحظہهـٰا؟!
+اونوقتیکهبینِنامحرمهاچشماشو
میندازهپایینبهحرمتِچشمایِخوشگلِ مھدیِزهرا(:"
#امام_زمان ‹ ♥️🌿 ›
#آرهمشتے🙂🌱
15.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیا شهدا هم گناه میکردن؟؟
اگرمیخای گناه کنی مثل شهداگناه کن
🌹به یادهمه شهدا بخوانیم فاتحه مع الصلوات 🌹
+ یه رفیقم نداریم که الان بگه
مشهد یا کربلا بیادتم ..
ـ لامصب همشون فیالحال
سر در بالش بهسر میبرن ..
برای #تــوبــه📿
امــروز و فـــردا نکـن‼️
☝️از کجا معلـــوم
این نَفَسـی که الان میکشــی
جزو نَفَســهایِ آخر نباشه ⁉️
خیلیا بی خیال بودن و
یهو غافلگیــر شدن 😔...
#اَستغفراللهَ_رَبی_وَاَتوبُ_اِلیه❤🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 😂 .
رفیقــانـہ 🔮
پسـرانـہ 📿
#خـادمسـاخت 💔
#حذفلینکدرفیلمپیگردقانونیدارد ❌
🌹🌿↯
@dokhtaranzeinabi00
#تلنگـر 💥
اۍڪاشࢪوآینہبغل‴مآشینزندگیمون‴ نوشتہبود:
قیامتازآنچہفڪࢪمۍڪنیدبہشمآ نزدیڪتࢪاست…
لطفابااحتیآطعملڪنید…⚠️⁉️
حآلااینکہبخوآیمࢪوۍشیشہ
عقبمآشین بنویسیم‴یآمھدی‴ بمآند…
تآکےمھدۍ(عج)بآیدانتظآࢪبڪشہ
تآمابہخودمونبیآیموگنآهنڪنیم
#اللهمعجللولیڪالفرج ✨
#امام_زمان 🌸 🍃
#مهـدیجانـم
°|^🕊✨^|°
"خجاݪٺ مےڪشم آقا💔
بگویم یارتاݩ هستم"
"ڪہ مےدانے و مےدانم
فقط سربارتاݩ هستم"
"وبا ایݩ بےوفایےها
وایݩ توبہ شڪستݩ ها"
"حلاݪم ڪݩ ڪہ عمرے
موجب آزارتاݩ هستم"
♥️اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بَقِيَّةَ اللهِ اَلاعظم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رهبرانه
#شهید_حاجقاسمسلیمانی🌙♥️
کفش پای سردار سلیمانی هم بر سرِ قاتل او شرف دارد🙃✌️🏻
4_5904239053015875594.mp3
16.67M
آقـا حلالـم کن..
شـرمنـدهام..!!
#روایتگریحاججوادفدایی
.
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_نود_ام
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
ظرف ها رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم و دستام رو با حوله خشک کردم .
- کاوه ماه محرم داره میادا !
کی نوبت میگیرید برای مشاور و کارهای دیگتون ؟!
+ امشب که بابا اومد باهاش صحبت میکنم.
اگر موافق بود پس فردا بریم برای آزمایش خون و این جور چیزا .
البته باید با مرتضی هم صحبت کنم ببینم نظر اونها چیه راجب تاریخ مراسم .
شربت ها رو توی یخچال گذاشتم .
- میگم این کامران با مامان اینا ور نداره بیاد اینجا !
توی این اوضاع قوز بالا قوز میشه .
کاوه نگاهی عصبانی بهم انداخت .
+ مگه اینجا کاروانسراست که هرکس از راه رسید بیاد اینجا پلاس شه !؟
لباس های چرک کاوه رو برداشتم و بهش چشم غره ای رفتم .
- مگه تو مامان رو نمیشناسی ؟!
این چند روزی که خاله خونه نیست ، مسلما مامان اجازه نمیده یکی یه دونه خواهرش با این وضعیتش بره خونه .
خب باید یکی باشه که ازش مراقبت کنه .
پس با این وجود صد در هزار درصد کامران همراه مامان میاد .
فقط شانس بیاریم که نیاد !
کاوه نفس کلافه ای کشید و با گفتن لا الله الا اللهی از آشپزخونه خارج شد .
ماشین لباسشویی رو هم روشن کردم و به سمت اتاقم رفتم .
باید حداقل تا دو ، سه روز دیگه تصمیمم رو راجب علیرضا میگرفتم .
هم از این آشفتگی ذهنی بیرون می اومدم هم خیال اون رو راحت می کردم .
ادامه دارد ...
🌹🌿^^
دختــرانزینبــے
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_نود_و_یکم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
با تلفن خونه شماره مژده رو گرفتم ، بعد از چند تا بوق تماس برقرار شد .
+ الو ، بله .
- سلام عروس خانم ، حال شما ؟!
+ اِ مروا تویی ؟!
خداروشکر خوبم توخوبی ؟!
مامان ، بابا خوبن ؟!
- الحمد الله اون ها هم خوبن .
خنده ای کردم .
- آقا کاوه هم خوبه .
+ آی مروا باز شروع کردی !
با خنده گفتم :
- شوخیدم خوشگله ، آماده کردی ؟!
+ آره یه ربع ساعت دیگه راه می افتیم .
- کاوه و بابا که یه ساعتی میشه رفتن .
خب من مزاحمت نمیشم عروس ، خواستم حالت رو بپرسم .
+ نه گلم مراحمی ، فدات یاعلی .
تلفن رو قطع کردم و به مامان زل زدم که حدودا یک ساعتی میشد در حال صحبت کردن با خاله زهره بود .
هر چقدر حرف بزدن تمومی نداشت .
کلافه گفتم :
- مامان قطعش کن دیگه !
میخوام راجب آقا علیرضا باهات صحبت کنم .
با شنیدن اسم علیرضا به خیال اینکه جوابم مثبته لبخندی زد و با گفتن بعدا تماس میگیرم تلفن رو قطع کرد .
+ خب میشنوم .
کمی جا به جا شدم و درست روبروش نشستم .
- ببین مامان جان ، راستش من اصلا ...
نمی دونم از کجا شروع کنم .
واقعیتش من علیرضا رو مثل برادر بزرگتر از خودم دیدم و میبینم و خواهم دید.
نه تنها علیرضا بلکه حامد و علی رو هم مثل برادرم میبینم .
همون جور که کاوه حامی منه و روم غیرت داره اون ها همیشه مثل یه برادر حامی من بودن و هم روم غیرت دارن ، خب هر چی باشه هم خونیم دیگه .
از این گذشته من اصلا به علیرضا حسی ندارم و نمی تونم به عنوان همسر آیندم انتخابش کنم .
شاید اصلا الان شرایط ازدواج رو ندارم ، هرچی با خودم فکر کردم و بالا پایین کردم این مسائل رو ، تهش به این نتیجه رسیدم که ما بدرد هم نمی خوریم .
ببین مامان من اصلا قصد ازدواج رو ندارم ، اگرم داشته باشم ، علیرضا رو به عنوان همسرم نمی تونم انتخاب کنم .
با شنیدن صدای آیفون ادامه ندادم و بلند شدم.
ادامه دارد ...
🌹🌿^^
دختــرانزینبــے
• 💛🌻💛🌻💛 •