• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت18
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
چشمهام رو هم گذاشتم و بعد لبخندۍ زدم ، ذوق زده رفت سراغ کیفم و وسایل هایے که رو میز بود رو انداخت تو کیف بعد از چند ثانیه مکث کرد و گفت :
_داداش با چے بریم ! ماشینتو آوردۍ ؟
خندیدمو گفتم :+آره وقتے بیهوش بودم داشتم رانندگے میکردم ...
دوباره بغض کرد ولے بعدش بخاطر حرفم خندید ؛ مائده دختر بسیار مهربون و دلسوز بود و خیلے احساساتے ..
خداروشکر از نظر حجاب هم عالے بود خداروصد هزار مرتبه شکر یادگار مادرمون فاطمه زهرا را بر سر داشت ..
_خب پس من زنگ میزنم برا بابا با ماشین خودش بیاد دنبالمون !..
قبول کردم ؛ مائده برا آقاجون زنگ زد و قرار شد ¹⁰ دقیقه دیگه اینجا باشن ، با کمک مائده رفتیم پایین و منتظر آقاجون بودیم
که ماشینشون از دور معلوم شد به مائده اشاره کردم که بابا پیاده شد
+سلام آقاجون ! _سلام چیکار کردۍ با خودت ؟
+میگم براتون اگر میشه کمک کنید بشینم تو ماشین !
سرش رو تکون داد و اومد طرفم سرم هنوز گیج میرفت و چشمهام سیاهے ¡
رسیدم خونه ، وارد خونه شدم مامان رو دیدم که تا من رو تو اون حال دید زد زیر گریه
لبخندۍ زدمو :+حاج خانم چرا گریه میکنے ؟
_کے این بلا رو سرت آورده ان شاءالله خیر نبینه دستش بشکنه ...
تمام مدتے که حرف میزد گریه میکرد :+عه حاج خانم نفرین نکن پسر مردمو ..
اومد طرفم و بغلم کرد اصلا متوجه نبود که رو دست سمت راستم فشار میاره چیزۍ نگفتم فقط
از درد چشمهام رو محکم رو هم فشردم ..
وقتے از بغلش بیرون اومدم نفس عمیقے کشیدم تا از دردم کم بشه ..
تو مبل نشسته بودیم و درحال دیدن یک مستند از زندگینامه یکے از شهداۍ بزرگوار ..
هنوز براشون نگفتم چه اتفاقے افتاده :
_داداش نگفتے چیشد ؟ چرا دستت اینطورۍ شد !
انگار ذهنمو خوند ...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
⚡️دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود⚡️
🌻 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ،
🌻 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ،
🌻 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم
تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ .
⛅️ دعای غریق⛅️
🌸 دعای تثبیت ایمان درآخرالزمان 🌸
⚡️یا اَللَّهُ یا رَحْمن یا رَحِیمُ⚡️
یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ
⚡️ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک⚡️
🎄أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
هر کسی را سر چیزی و...
تمنای کسی سـت!
ما به غیر از تـو
نداریم تمنای دگر...💙🦋
#تلنگر_و_تفکر
زن عجله داشت تا به قرار هفتگی اش برسد.
چادرش را مرتب کرد و به راهش ادامه داد .
کمی آن طرف
دو تا دختر توجهش را جلب کردند.
پوشش نامناسب و آرایش عجیب شان باعث شده بود که زن بی خیال عجله ای که داشت بشود و قدم هایش را آهسته تر کند .
پسر جوانی خودش را کنار آن دو دختر رساند
و شروع کرد به خندیدن و حرف زدن و شماره دادن .
دخترها هم بدشان نمی آمد و مقاومتی نمی کردند .
زن انگار یادش آمده باشد که عجله دارد ،
چشم از صحنه ی ناهنجاری که می دید برداشت و قدم هایش را تندتر کرد.
یکدفعه مردی با سرعت زیاد جوری از کنارش عبور کرد که نزدیک بود با او برخورد کند . زن چادرش مرتب کرد وبه تندی به سمت مرد برگشت .
قبل از آنکه زن اعتراضی بکند ، مرد جوان دستش را روی سینه اش گذاشت ،
کمی خودش را به نشانه ی ادب و احترام خم کرد و در نهایت متانت درحالیکه چشمانش به نشانه ی ادب به پایین دوخته شده بود گفت : شرمنده ام خانم ببخشید متوجه شما نشدم .
زن سرجایش خشک شد .
این مرد جوان همان کسی بود که چند لحظه قبل داشت با آن دخترها باجسارت و شوخی رفتار می کرد.‼️