سلام صبحتون بخیر
☘باخدابودن حس خوبی دارد
🍃انگارخودش میخواهدهمه لبخند بزنیم
☘خودش مهربان است
🍃بسم الله
☘بگو
🍃وبالبخند به استقبالش برو
☘روزت
🍃سرشار ازموفقیت
☘تنت سالم ودلت خوش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترباس
باحیاباشه!
چادری باشه!
♡﷽♡
#ضُحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#6
صدای گوشی کتایون بحث رو خاتمه داد. جواب داد و با کسی چند کلمه کوتاه صحبت کرد و بعد قطع کرد:ببخشید...
_خواهش میکنم راحت باش... فکر کنم غذا حالا حالا ها نرسه حتما خیلی گرسنتونه بذار چای دم کنم با این گز و پولکی بخورید...
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم... همونطور صدای کتایون هم بهم میرسید: خودت بیشتر از همه حرف زدی فکر کنم الان دیگه باتری خالی کنی از حال بری...
اینبار با چای ساز آب جوش آوردم اما چای رو دم کردم...
برگشتم سر جام تا چای دم بکشه... به نظرم بحث برای امشب کافی بود و خسته به نظر میرسیدند بخاطر همین دوباره شروع نکردم و بجاش پرسیدم: خیلی خسته شدید نه؟
کتایون کش و قوسی به تنش داد: آره خیلی راستش دیشب اصلا خوب نخوابیده بودم فکر نمیکردم امروز اصلا بتونم بیدار بمونم اون چیزی که صبحونه دادی خوردیم خیلی گرمم کرد چیز به درد بخوری بود...از کجا می آری اینا رو؟
_از ایران برام میفرستن...
_آهان.. به هر حال ممنون...
خندید: خنده داره ولی من هنوز اسمتو نمیدونم
راحت گفتم: من ضحی م.
و دست دراز کردم. کمی با تعجب به دستم خیره شد ولی ظاهرا چاره ی دیگه ای نداشت! دست داد. دستش رو رها کردم و گفتم: دستت چقدر سرده! کمخونی؟
_نه.. همیشه دست و پاهام سرده.
_خب پس فشارت پایینه.
لبخندی زد: کوتاه بیا دکتر!
_هنوز مونده
_چی؟
_دکتری!
_راستی رشته ت چیه؟
_پاتولوژی
_لیسانس و ارشدش چی میشه یعنی؟
_راهای مختلفی داره از پزشکی هم میشه اومد من از میکروبیولوژی اومدم.
_کجا خوندی ایران؟
_کارشناسی رو ایران. ارشد رو آلمان
_چرا؟
_خب درخواست دادم قبول شد رفتم دیگه.
_خب چی شد که برای دکتری اومدی امریکا؟
_این دانشگاه معتبرتر بود برای دکتری این رشته درخواست دادم قبول شد منم اومدم. غربت غربته دیگه چه فرقی میکنه!
یه جور خاصی پرسید: پدر و مادرت هر دو زنده ان؟
_آره الحمد لله
_دلت... براشون تنگ نمیشه؟
هم حال خودش گرفته بود هم حال من رو گرفت! که البته دلیل اولی رو نفهمیدم. هرچند دست گذاشته بود روی نقطه ضعفم ولی عادی گفتم: خب چرا طبیعتا ولی بعضی اتفاقات اجتناب ناپذیره... راستی تو چی؟ من نمیدونم کارت چیه. تحصیلاتت؟
_من ارشد الکترونیکم یه شرکت جمع و جور طراحی نرم افزار دارم
_ چه عالی! کار و بارتم که خدا رو شکر سکه است..
لبخندی زد: نه خیلی نوپاست به این تیپ و ماشین نگاه نکن اینا همش به خرج باباست!
_آها پس یه شغل دومم داری!
_چی؟
_پدر پولدار دیگه!
خنده ش پهن ترشد:آهان... از اون لحاظ... آره خب....
آهسته به ژانت اشاره کردم و فارسی پرسیدم: ایشون چکار میکنن!
_هم عکاسه هم نقاش موسیقی هم تا حدی... کلا هنرمنده
لبخندم رو به زحمت جمع کردم: بله با روحیه لطیفش قبلا آشنا شدم!
ژانت سرش رو از توی گوشی بیرون آورد و گفت: چی میگید چرا فارسی صحبت میکنید!
سرم رو پایین انداختم که خنده م رو نبینه و کتایون هم عذر خواهی کرد و دوباره انگلیسی رو به من گفت: خواهر و برادر هم داری؟
برام جالب بود که نسبت به خانواده م انقدر کنجکاوه! شاید هم نسبت به زندگی توی ایران. به هر حال جوابش رو دادم: یه برادر دوقلو دارم...
با هیجان گفت: جدی؟
_آره البته اصلا شبیه هم نیستیم. ناهمسانیم.
توجه ژانت هم جلب شده بود و سرش رو از روی گوشی بلند کرده بود و با نگاه بحث رو دنبال میکرد. کتایون دوباره پرسید: خواهر چی؟
_خواهر که... دارم ولی نه از همین پدر و مادر.
_یعنی چی؟
_دخترعموم رضوان، خواهر رضاعی(شیری) منه
ژانت چشمهاش گرد شد. فوری توضیح دادم: منظورم اینه که.. خب چطور بگم در اسلام یه حکمی هست که اگر بچه ای از شیر مادر بچه ی دیگه ای تغذیه کنه خواهر و برادر میشن و محرم! رضوان با من و رضا که دوقلو هستیم و هم شیر، خواهره. رضاعی!
ژانت زیر لب گفت:چه جالب.
و دیگه چیزی نگفت. اینبار من سوال کردم. از کتایون: تو چی خواهری برادری؟
سرتکون داد: نه...
همین. من هم دیگه چیزی نپرسیدم و بلند شدم: فکر کنم این چای دم اومد بریزم بیارم...
با سینی چای و پیش دستی پولکی برگشتم و تعارف کردم: بفرمایید چای لاهیجان که این تی بگ ها هاضمه رو قتل عام کردن!
با ذوق چای رو بو کشید و پولکی رو توی دهنش گذاشت: چقدر حس خوبی دارن اینا! من عاشق سوغاتی ایرانی ام...
_ تاحالا مسافرت نرفتی ایران؟ اصلا شناسنامه ایرانی داری؟
ژانت هم چای و پولکی برداشت و مشغول شد. به نظر خوشش اومده بود.
کتایون جوابم رو داد: آره بابا شناسنامه که دارم ولی تابحال نه نرفتم!
_چرا با اینهمه علاقه؟ ممنوع الورودی؟
_من نه ولی بابام آره احتمالا...دوست نداره که منم برم
_چطور مگه پرونده ای داره توی ایران؟
_نمیدونم دقیق من از کاراش خبر ندارم ولی فکر کنم مربوط به کارشه به هر حال اون یه تاجره من زیاد از مراوداتش سر در نمیارم...
سوال دیگه ای نپرسیدم و کمی از چای خوردم که دوباره کتایون سوال بعدی رو پرسید:
راستی میگم به نظرت تا هفته ی دیگه این کارت باهامون تموم میشه یا نه؟!
فنجون رو از لبم فاصله دادم:_کار من نیست کار خودته! چطور مگه عجله داری؟
خندید: نه ولی اگر تموم بشه این وقت سال خونه از کجا میخوای پیدا کنی!
لبخندی زدم:_جا پیدا میشه نگران نباش خدا بزرگه...
سری تکون داد: امیدوارم. البته بخاطر ژانت میگم من که نه سر پیازم نه ته پیاز!
ژانت بلند شد و بی هیچ حرفی رفت سمت سرویس. همین که در رو بست کتایون یکم خودش رو روی مبل جا به جا کرد و بعد با حالت یکم جدی و یکم متاسف و بیشتر مجبور گفت:
_میدونی هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی مجبور بشم از آدمی مثل تو عذرخواهی کنم اما هر چی فکر کردم دیدم رفتار اون روزم خیلی هیجانی و تند بود. تحت تاثیر حال بد ژانت کلا کنترلم رو از دست دادم و رفتار خیلی بدی باهات کردم.
درسته که من با تفکر تو عمیقا مشکل دارم اما خب نمیشه همه اتفاقات بد رو گردن یک نفر انداخت تو مقصر نیستی شاید نمیدونی از چی داری دفاع میکنی رفتارت که اینو میگه...
البته من آدم زودباوری نیستم ولی تو هم به نظر نمیاد آدم بدی باشی... به همین خاطر... باید بگم بابت رفتار اون روز متاسفم...
لبخند دردناکی روی لبم نشست:
_خواهش میکنم! درباره تفکراتمون بزودی هر دو به نتیجه میرسیم اما میخوام یه چیزی رو از ته قلب باور کنید؛
والله، قسم به تمام مقدساتی که از همه ی دنیا برام عزیز ترن. هدف من از این بحث نه اذیت کردن شما نه حتی مسلمون کردن شما نیست من فقط میخوام وکیل باور مظلومم باشم و رفع اتهام کنم این حق منه که حمله ای که بهم میشه رو جواب بدم...
من فقط میخوام ما رو هر اونچه که هستیم و فکر میکنیم همه بشناسن فقط میخوام خودمو معرفی کنم اصلا اصراری ندارم شما چیزی رو بپذیرید فقط میخوام تعریف درستی ازش داشته باشید از ماهیتش...
این صبحونه آماده کردنا و چای دم کردنا و قرمه سبزی درست کردنا هم نه رشوه ست نه قراره شما رو نمک گیر کنه اینا فقط محبته... بخاطر اینکه بدونید یک مسلمان همه ی وجودش محبت به آدمهاست نه اون چیزی که به شما معرفی شده...
من فقط حقیقت درونی اعتقادی م رو آشکار میکنم من واقعا از اینکه برای دو تا آدم چای دم کنم و خستگی شون رفع بشه لذت میبرم این تربیت دینی منه هیچ ریا و هیچ توقعی پشتش نیست شما مختارید باور کنید یا نه...
این بحث خیلی زود تموم میشه و من از اینجا میرم و رابطه ی ما هم به پایان میرسه اما اون چیزی که من بهش اصرار دارم تصویر ذهنی صحیح شما نسبت به یک مسلمانه اون چیزی که واقعا هست نه کمتر و نه بیشتر نه اینکه شما مسلمان بشید به هیچ وجه...
ما فقط میخوایم خودمون رو معرفی کنیم که اونطوری که هستیم ما رو بشناسن... این حق ماست...
سرش پایین بود و گوش میداد. پرسیدم: حالا میتونی به من بگی مشکل ژانت با ما چیه؟
نفس عمیقی کشید و دستهاش رو توی هم گره کرد: خب... اون بدترین ضربه ممکن رو از مسلمون ها خورده. پدر و مادر ژانت هر دو توی یکی از شرکت های برج تجارت جهانی کار میکردن...
آیه را خواندم... آهی کشیدم و کتایون ادامه داد: آره... توی حادثه ۱۱ سپتامبر کشته شدن... هر دو با هم...
اونم وقتی ژانت فقط ده سالش بود... 15 ساله که تنها زندگی میکنه از همون سن کم باید خرج خودش رو درمی آورده خیلی سختی کشیده
نفس عمیقی کشیدم و دستهام رو پشت سرم قلاب کردم:پس که اینطور...
تمام رفتارهای عجیب و غریب ژانت یکی یکی از جلوی چشمهام عبور میکردن و دیگه کاملا قابل درک بودن...
کتایون باز ادامه داد: و اینجا همون خونه ایه که با پدر و مادرش زندگی میکردن و هیچ وقت حاضر نشد اینجا رو با یه خونه کوچیکتر عوض کنه با اینکه اجاره اینجا براش خیلی سنگین بود...
برای همین نمیخواست همخونه بپذیره و بدتر از اون یه همخونه ی مسلمون چون مدام اون حادثه رو براش تداعی میکرد...
ژانت از سرویس بیرون اومد و مکالمه ی ما همونجا تموم شد...
حالم واقعا بد شده بود... از همون اول ژانت به نظرم دوست داشتنی اومد ولی حالا حس خاص تری بهش داشتم.
علاقه توام با دلسوزی و احترام. چقدر تنها زندگی کردن و پول درآوردن توی این جنگل بزرگ سخته مخصوصا وقتی یه دختر کم سن و سال باشی!
شاید باید بابت رفتارش بهش حق بدم. اونقدر دلم از سختی هایی که کشیده به درد اومده بود که حتی دوست داشتم خیلی بیشتر از این بد خلقی هاش رو تحمل کنم.
همین که ژانت خیلی ساکت نشست سر جاش سوالی به ذهنم رسید و پرسیدم: راستی شما چند وقته که دوستید؟ چطوری با هم آشنا شدید؟
کتایون لبخند محوی زد: از سه سال پیش که به عنوان عکاس شرکتشون اومد و عکس های بیلبورد ما رو کار کرد!
شاید کمی دور از باور بود که رئیس یک تشکیلات با یک عکاس تبلیغاتی تا این حد صمیمی رفاقت کنه و عجیبتر اینکه با غرور کتایون اصلا سازگار نبود اما صدای زنگ در واحد مجال هر گونه کنجکاوی دیگه ای رو گرفت...
از جام بلند شدم و آروم گفتم: بالاخره رسید...