#شایدتلنگر ✍🏻
گاهیبهقبرستانهاسربزنيد!
خانهدائمىخودراببينيد!
انسانوقتیميخواهدنقلمكانكند،بهخانه جديدخيلىدقتميكندكهكجاميرود.(:!!
_شیخحسینانصاریان🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ششمین یادواره شهید مدافع حرم سیدرضاطاهر 🌸🍃
زمان : جمعه ، ¹⁶ اردیبهشت ¹⁴⁰¹ ، ساعت ¹⁷🌹🌿
مکان : گلزارشهداۍروستاۍهریکنده،درجوارمزارشهید ♥️🌱
منتظرحضورگرمشماعزیزانهستیم ..🌻
••↳🥀|
وَ الْقَائِمِ بِقِسْطِكَ وَ الثَّائِرِ بِأَمْرِكَ وَلِيِّ الْمُؤْمِنِينَ وَ بَوَارِ الْكَافِرِينَ وَ مُجَلِّي الظُّلْمَهِ✨
.
.
و قيام ڪننده به عدلت، و انقلاب ڪننده بہ فرمانت، دوست اهل ايمان و نابودڪننده ڪافران، و زداينده تاريڪي✨
🌤⃟🔗¦↫#سلامباباجان💛"
🌿⃟🔗¦↫#زیارت_آلیاسین🤲🏻"
➜•ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ•🌸
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت120
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
خیلے باهاشون حرف زدم ..
بعد از یه مدت احساس تنهایے نمیکردم ، حس میکردم یک نفر کنارم نشسته ..
به حرفام گوش میده ..
سرشو تکون میده و این سر تکون دادن .. باعث میشه من اعتمادم بیشتر بشه ..
باعث میشه بیشتر درد هاۍ دلم رو بازگو کنم ..
گفتم ..
از همه چیز گفتم ..
یه برگه از تو کیفے که داخلش لباسو وسایلم بود درآوردم ..
میخواستم وصیت نامه ام رو بنویسم ..
مطمئن بودم از اینکه آقا کارۍ میکنه که دلم نشکنه ..
بشکنه هم مهم نیست من تلاش میکنم ؛ تمام سعیمو میکنم ..
یه جا نمیشینم و منتظر نمیمونم ..
با نوشتن خط به خط وصیت نامه ام یک اشک از چشم هام جارۍ میشد ..
دست خودم نبود ، حس خوبے بود ..
هیچ وقت تا حالا به نوشتن وصیت نامه فکر نکرده بودم تمام فکر و ذهنم رفتنو شهید شدن بود !
براۍ همین بود که جور نمیشد تا برم . .
چون هدفم اشتباه بوده ..
هدف الان من .. دفاع از حرم بےبے زینبِۜ ..
ساعت حدودا چهار صبح بود ..
و چشم هاۍ من خواب نداشت ..
با چشاۍ اشکے به مردمے که براۍ خواندن نماز صبح به اینجا میومدن نگاه میکردم که صداۍ زنگ گوشیم بلند شد ..
تعجب کردم !
این موقع صبح ¡
یعنے کے میتونه باشه ؟!
گوشیم رو برداشتم ، یکے از رفقاۍ هیئتے و کسے بود که قرار بود دو سه سال پیش باهاش برم سوریه که اونطورۍ شد ..
سجاد ..
نگران جواب دادم :+بله جانم ..
_سلام مجتبے ..
+سلام داداشم ، چیشده ؟
براۍ بچه ها اتفاقے افتاده ؟
_نه .. .. راستش چطور بگم ...
ترسیده گفتم :+سجاد داداش بگو چیشده !
_ببین برادر من ، قراره با چند تا از بچه ها راهے سوریه بشیم .. نمیدونم چرا قبل رفتن یاد تو افتادم خواستم ببینمت باهات خداحافظے کنم بعد برم ..
آه از نهادم بلند شد ، بازم اونے که جامونده منم !چرا .. چرا من !..
سکوتم طولانے شد که پشت گوشے صدام زد :_داداش میشنوۍ ؟
به خودم اومدم :+آره .. میشنوم ، اما .. اما من هستم قم .. شاید ..
_اگر نمیشه نمیخواد ..
+نه .. خودمو میرسونم .. حتما ..
قطع کردمو بلند شدم حرفاۍ آخرم رو به آقام زدم ..
دوباره ازش خواستم ، خواستم که به کارۍ کنه بشه برم ..
انقدر سریع روندم که دو ساعتو نیمه رسیدم ..
میگفت ساعت هفت و نیم حرکت دارن .. باید ببینمش .. حتما باید ببینمش ..
وقتے رسیدم ساعت شیش بود ..
دوان دوان به سمت پایگاه بسیجمون رفتم
وقتے رسیدم ، نفس کشیدن برام سخت بود
همه با دیدنم سر بلند کردن انگار منتظر من بودن تا برسم ..
نگاه عاجزانه اۍ به همشون انداختم ..
چهره یکے بعد از دیگرۍ رو مظلومانه نگاه میکردم ..
نا امید از همه جا ؛ زدم زیر گریه ..
نشستم دم در ..
سجاد اومد طرفمو :_مرد که گریه نمیکنه ..
زل زدم تو چشاش :+مرد دل نداره .. قلب نداره .. روح نداره ؟
سنگدله ؟!
تقریبا بلند گفتم :+چرا همه میگن مرد گریه نمیکنه ..
رفتم نشستم رو صندلے .. یه دل سیر باهاشون صحبت کردم ..
فرمانده امون که رسید ؛ اومد طرفم
بلند شدمو سلامو احوال پرسے کردم ..
از چشم هاۍ متورمم معلوم بود چه حالے دارم ..
با صداش به خودم اومدم :_بشین پسرم ..
نشستم که ادامه داد :_اگه همینطورۍ به این حال بدت ادامه بدۍ این خبرۍ که دارم رو نمیگم ..
آب دهنمو قورت دادم :+شما بفرمایید ..
_برو خونه ، لباساتو جمع کن ..
+چـ.. چے ؟
_اسمتو نوشتم .. برا رفتن ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
#بهترهبدونیم🖐🏻
جوریحرفنزنکهطرفمقابلدلشبلرزه
یااحساسحقارتبکنه...(:💔
#حرفحق
🌱•^وقتیحاجاتت رو بهتاخیر میاندازد؛
داردچیز بُـزرگتری
بهتو میدهد..!
منتھا توحواست به خواستهی
خودتهست ومتوجهنمیشوی..
تونانمیخواهی،اوبهتوجـٰانمیدهد..♥
•.حاجمحمداسماعیلدولابی•.
#اینچنیندوستماندارد 🌿