#صبحتون بخیر
🍁بسم الله الرحمن الرحيم 🍁
صبح شده 💫وهنوز به آقایت سلام ندادی👐
هنوز هم دیر نشده😊 دستت رو روی قلبت بزار وزمزمه کن✋
السلام عليك يا صاحب الزمان
امروزم را بانام توآغاز میکنم 🥰کمکم کن ودستم را بگیر💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طاقت دیدن چشمان بارانی ات راندارم آقاجان🥺
سردار آسمانی 💌
به زودی نسل سلیمانی هاازراه میرسد✊
#سلامارباب •°💛
•○ میان این هَیاهو، بِه یادِ تو آرامَم "حسیــݩ"♥️🌱
" السلامعلیڪیابنامیرالمؤمنیݩ "✋🏻
بھ نیت زیارتش هرصبح مۍخوانیم♥
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃
🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨
السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.•
السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
#صبحتوݧ #بابرکٺ 🌟•°
#براےهمہدعاکنیم🦋•°
#ڪپے تنها باذکر صلواٺ 🌸🍃
🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀🌱
#السلامعلیڪیااباعبداللهالحسینع✋
بالاخرهیڪروزصبح،
چشمبازمیڪنم روبهحرمت!
بیآنڪہیادمبیاید
ڪیراهیڪربلایتشدم
اماممن!وقتیمهربانیاتهست...
‹‹آرِزوبَرجَوانانعِیبنیسٺ››
#صبحتوݩحســــینی💗
خواهرمحواستهست!☝️🏻
↫این«چـــادر»
ڪہسَر ڪردہاۍ
براۍ like گرفتَن نیســت!
باچادر«حضـرت زهـــرا سلام الله علیها»
در میدانهایمجازۍجولان ندہ...
#چادرمادرمحرمتداره♥️
#چادرانه
#بچه مذهبیا🧕🏻🧔🏻
هموناکه #هیئت هرشبشونسرهجاشهـ✨
ولیشوخےهایبعدهیئتشونمـبهراهه😅🎈
هموناکهـشماتولباس #سیاهه محرمـدیدیو
گفتیایناافسردن😏🍂
بیاتولباسه #شادیه نیمهشعبانمـببینشون☺️🌸
اونایےکهمیبینےهمشمداحےگوشمیدن
❌افسردهنیستن🙂
فقطوقتیمداحےگوشمیکننیه #امیدے پیدا میکنن....💫
کهبایدنوکریهخاندان #علیو بکنن🌱
کهبایدمنتظر #قائمـ آلمحمد(عج)باشه😍
اونموقعستکهحالشونخوبمیشه♥️
اونپسرایےکهدیدےوقتےدخترمیبینناخممیکنن..
بیاشوخےهاشونباخواهرشونببین🙊😆
دختریکهباچادرشبااخمروگرفته
بداخلاقنیست❌
امانتداره😍
اونپسرایےکهمیگن #شهادت...
شکستعشقینخوردنکهبخوانبهخاطرشبا #شهادت ازایندنیاخلاصبشن..
نه❌
اوندنیابا #رفیقاشون قراردارن..🙌
قرارگذاشتنکسیباجسمیکهسردارهپیشهارباب #نره💔
اوندخترایےکهمیگنهمسرآیندمبایدعاشقشهادت باشهنمیخوانزودازدستشراحتشن...🍃
نه❌
مےخوانبهحضرت #زینب بگن:
بیبیخودمنمیتونمبیامولی #عزیزامو کهمیتونمـ براتفداکنمـ🤗
#مدیر_عاشق_شهادت
چادرمشکی تو برات امنیت می اورد....
خیالت
راحت
گرگ هاهمیشه دنبال شنل قرمزی اند......
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#9
کتایون با قاشق اول گفت: نه خوبه فکر نمیکردم انقد وارد باشی
ترشی نخوری یه چیزی میشی!
با چشمهای گرد شده نگاهش کردیم هم من و هم ژانت
ژانت که هربار یه جمله ی فارسی میشنید قیافه ش همینطوری میشد
پرسیدم: ببینم تو از کجا انقد خوب فارسی یادگرفتی این اصطلاحاتو از کجا می آری؟
_ تو فیس بوک تو روم ایرانیا زیاد چرخیدم
بخاطر همین که زبانم خوب بشه
دوست ندارم فارسی رو با اشکال حرف بزنم یا اگر یه فارسی زبان یه اصطلاحی رو به کار برد نفهمم چی میگه
_احسنت!
_چی فکر کردی هر از گاهی شب شعر هم دارم حافظ و سعدی و مولوی و... واردم کلا!
_نه بابا شب شعر با کی؟
لبخند کجی زد: با خودم دیگه کی رو دارم کسی نیست فارسی بفهمه جز بابام اونم که اصلا وقت این کارا رو نداره سه روز یه بار یه سر به خونه میزنه!
عجیب بود که به مادرش اشاره نکرد
شاید مادرش ایرانی نیست
شایدم از دنیا رفته
به هر حال صلاح ندونستم سوال کنم
بجاش از ژانت که در سکوت مشغول خوردن غذا بود پرسیدم: چطوره ژانت جان دوست داری؟
سرش رو آورد بالا و خیلی آروم و خجول گفت: آره خیلی خوبه
رفتارش نه سرد بود نه گرم
اما انگار از حرف زدن ابا داشت
دنبال بهانه ای برای گرمتر کردن فضا روی سفره چشم چرخوندم و ناچار به آب نارنج متوسل شدم!
_ژانت آب نارنج نمیخوری؟!
یه جور چاشنی ترش ایرانیه!
میخوای یکم تو ظرف قیمهت بریزم؟
بدون توجه به سوالم کمی متعجب و کمی مغموم پرسید:
_اینم از ایران برات فرستادن؟!
چه مادر خوبی داری خیلی به فکرته!
بدتر شد!
ولی من که اسمی از مادر و توجه و این چیزها نیاوردم
خواستم یه طوری جمعش کنم که برخلاف تصورم کتایون این بار بجای کمک سنگ انداخت!
گفتم:
_آره سالی یه بار یه چمدون پست میکنن هر چی اقلام خوراکی که اینجا گیر نمیاد رو برام میفرستن
کتایون با لبخند کجی که گوشه لبش نشست جواب داد:
چه خوب...
اینکه میگی خدا عادله یعنی همین دیگه!
یکی مثل تو
یکی ام مثل ما...
چرا آدما باید تا این حد نابرابری رو تحمل کنن؟
مونده بودم چرا بجای عوض کردت بحث داره حمله میکنه اما خیلی زود دستگیرم شد خانوم اصلا موضوع ژانت رو به کل از یاد برده و در دلش جای دیگه است!
جواب دادم:
_ این حرف تو مثل این میمونه که من یه نگاه به ماشین و حساب بانکی تو بندازم و همین جمله رو بگم
اگر من چیزی داشته باشم که تو نداری قطعا تو هم چیزی داری که من ندارم
مجموع امکانات انسان ها در یک سطحه فقط حوزه هاش متفاوته وگرنه که اگر قرار بود همه آدمها در همه چیز عین هم باشن یه نمونه به تعداد هفت میلیارد تکثیر شده باشه و هیچ تمایزی نباشه که اصلا چرا اینهمه آدم همون یه دونه بس بود دیگه!
فراموش نکن دنیا برای چالش طراحی شده و همین تمایز ها ایجاد چالش میکنه
خداوند عدالت محضه
منابع در مجموع با عدالت بین انسانها توزیع شده
ما با این ذهن بسته و اطلاعات سطحی از هستی میخوایم به کار خدا ایراد بگیریم درحالی که برنامه خدا برای اداره جهان و تدبیر امور موجودات خیلی گسترده تر از این براشت های سطحی و تک بعدی و یک جانبه ست...
_ولی به نظرم بی پولی یا هر درد دیگه ای خیلی بهتر از بی مادری یا داشتن یه مادر بی رحمه!
_اولا چون خودت دچار این مسئله شدی اینطور فکر میکنی وگرنه مشکل هر کسی از دید خودش بزرگه ثانیا رو چه حسابی میگی مادرت بی رحمه؟
_مادری که بچه یکماهه رو ول میکنه و میره رفتارش چه توجیهی داره جز بی رحمی!
با خودم گفتم پس که اینطور...
نفس عمیقی کشیدم و جوابش رو دادم:
_ قطعا برای این کاری که تو گفتی کلی توجیه دیگه وجود داره
_چه توجیهی؟
_اونو دیگه من نمیدونم باید از خودش بپرسی
پوزخندی زد: اگر میشد حتما میپرسیدم!
ترجیح دادم بحث رو تموم کنم چون از این جا به بعدش دیگه بحث نبود
معمایی بود که به خودش مربوط میشد و نمیخواستم دخالت کنم
اشاره کردم به غذا: بخورید یخ کرد!...
دیگه حرفی درباره هیچ چیز زده نشد
ولی کسی هم درست و حسابی چیزی نخورد
سکوت ین جو سنگین ادامه داشت تا لحظه ای که کتایون از پشت میز بلند شد:
_من دیگه باید برم
ممنون بابت شام
ناراحت از جو سنگینی که نتونستم از بین ببرم و ناراحتیشون از جا بلند شدم اما همین که نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد لبم رو به دندون گرفتم و بی اراده خندیدم:
_دیگه بعید میدونم بتونی بری!
رد نگاهم رو گرفت و تا ساعت رو دید آه کشید:
_کی ده و نیم شد!
حالا چکار کنم
با شیطنت سر تکون دادم:
یه شب دیگه هم بد بگذرون والا حضرت
چه فرقی میکنه صبح از همینجا برو سر کار دیگه
ناچار دوباره پالتوش رو درآورد و ژانت که انگار قرار نبود دیگه از لاک خودش بیرون بیاد آهسته گفت:
من میرم بخوابم فردا باید برم سر کار
کتایون هم بی حوصله کیفش رو برداشت:
ممنون بابت تخت!
و اون هم برای خواب رفت اتاق...
من هم لپ تاپم رو بیرون آوردم و روی مبل تک نفره زیر کانتر کار ترجمه جدیدم رو شروع کردم
ولی چیزی نگذشت که در اتاق من باز شد و توی اون تاریکی و چشمی که از نور لپ تاپ خسته شده بود به سختی کتایون رو دیدم...
آهسته اومد و روبروم نشست
همونطور که متنم رو تایپ میکردم متعجب گفتم: تو چرا بیداری نتونستی بخوابی؟
خودش رو روی مبل جلو کشید و نفس عمیقی کشید: نه...
_چرا؟
دیشب که راحت خوابیدی
بجای جواب دادن به سوالم پرسید:
تو چیزی میدونی؟
_درباره ی؟...
_مادرم
چشمم رو از صفحه لپ تاپ گرفتم و به صورت بی قرارش دادم: از کجا باید بدونم؟
_یعنی ژانت بهت چیزی نگفته؟
_ژانت حرف یومیه شم با سلام و صلوات با من میزنه بیاد داستان زندگی تو رو برام تعریف کنه؟
_پس چیزی نمیدونی؟
نگاهم رو برگردوندم به صفحه لپ تاپ: نه...
اگه واسه همین خواب نما شدی پاشو برو بگیر بخواب...
به کارم مشغول شدم ولی کتایون از جاش تکون نخورد
یکم که گذشت بدون اینکه نگاهم رو از صفحه بگیرم گفتم: خب بگو...
از فکر بیرون اومد و گیج گفت: چی؟
_مگه نیومدی اینجا که یه چیزی بگی؟ چرا وقت تلف میکنی خب بگو...
دوباره نفس عمیقی کشید و به لپ تاپ اشاره کرد: اینو ببند بزار کنار تا بگم...
لپ تاپ رو بستم و نگاهم رو دادم بهش:
_بگو
نفس عمیقی کشید:
_من به کمکت احتیاج دارم!
روی اجزای صورتش دقیق شدم
مضطرب و هیجان زده بود:
_چه کمکی؟!
_خب... من...
از وقتی یادم میاد خونه ما همیشه شلوغ و پر جمعیت بوده
پر از خدم و حشم و راننده و سرایدار و...
اما یه نفر هیچ وقت پیداش نبود
هر وقت هم سراغش رو گرفتم گفتن رفته
هیچ وقت هم نگفتن چرا
پدرم رو خیلی نمی دیدم یا درگیر کار بود یا با رفیقاش
زیر دست این پرستار و اون پرستار بزرگ شدم
تو این سالها به تنهایی عادت کردم و دیگه مثل بچگیا دنبال یه مامان که بغلم کنه و برام قصه بگه نمیگردم ولی یه چرا بیخ گلوم مونده!
که راحتم نمیزاره
اینکه چرا رفت؟
چرا اصلا به من فکر نکرد؟
_خب از پدرت بپرس
_پرسیدم
یه بار تو 13 سالگی
جوابی نداد
یه بارم دو سال پیش...
که همه چیزو برام گفت
نمیدونم میدونی یا نه
پدر من الان 70 سالشه
قبل از مهاجرت زن داشته
سال 57 که از ایران میاد اینجا زنش حاضر نمیشه باهاش مهاجرت کنه و غیابی طلاق میگیره
تقریبا ده سال بعد اینجا عاشق یه دختر دانشجوی ایرانی میشه
همون... مادر من... ازدواج میکنن
اونموقع پدر من 40 سالش بوده و مادرم 22 سال...
سال دوم ازدواجشون من به دنیا میام و بعدش مامانم پنهونی از بابام برمیگرده ایران و غیابی طلاق میگیره
بدون اینکه حتی به من فکر کنه
_خب چرا قطعا نمیتونه بی علت باشه
_نمیدونم
بابام گفت...
اون بخاطر پولم باهام ازدواج کرد ولی بعدش خسته شد
میگفت تو برای من زیادی پیری
گفت...
گفت مادرش تحریکش میکرده که برگرده و با پسر خاله ش ازدواج کنه
اونم برای همین یهو ما رو ول کرد و رفت
_ تو الان تصویرت رو فقط از حرفای پدرت میسازی و مجسم میکنی ولی قطعا مادرتم حرف برای گفتن داره
واقعیت اینه که تو خودتم به صحت این داستان شک داری برای همینم این سوال دست از سرت برنمی داره وگرنه که میپذیرفتی میرفت پی کارش دیگه
_آره تو راست میگی
من شک دارم...
برا همینم اینا رو به تو میگم
میخوام هر طوری شده جواب این سوالو پیدا کنم
میخوام پیداش کنم و این چرا رو ازش بپرسم
میخوام جواب اونم بشنوم که برای همیشه پرونده این ماجرا رو توی ذهنم ببندم
تو تمام حرفایی که زدی با این جمله ت موافقم
نمیشه توی شک زندگی کرد
دارم زیر بار این سوال له میشم
باید جوابشو پیدا کنم تا آروم بشم...
_خب من چه کمکی میتونم بهت بکنم؟
_برام پیداش کن
_کی من؟ از کجا؟
_نترس خیلی کار سختی نیست
نصف راه رو خودم قبلا رفتم
چند سال پیش تو فیس بوک روم ایرانیا با یه دختری آشنا شدم که فهمیدم کارمند ثبت احواله...
شروع کردم باهاش حرف زدن و کم کم باهاش رفیق شدم
بعدم ازش خواستم اطلاعات یه اسم رو بهم بده
اولش زیر بار نرفت ولی وقتی داستان زندگیمو براش تعریف کردم نرم شد
ولی گفت آدرس و شماره تلفن نمیتونم بهت بدم
فقط میتونم بهت بگم زنده است یا نه و اگر زنده است کجا زندگی میکنه
اسم رو بهش دادم
اونم گفت زنده ست و تهرانه
کلی خواهش کردم که لااقل یه چیز دیگه هم بگو که بشه پیداش کرد
آخرش گفت دبیر آموزش و پرورشه...
لبخندی زدم: خب راحتتر شد
چشمهاش درخشید:
چطور؟!
بلند شدم و از روی کانتر گوشیم رو برداشتم: شانست گفته چون یه آشنای فوضول تو آموزش پرورش دارم
سوالی نگاهم کرد
گفتم: رضوان دیگه نگفتم دبیره؟!
فکر کنم پیدا کردنش خیلی سخت نباشه...
لبخند کم جونی زد که رنگ امید داشت
شماره رضوان رو گرفتم و منتظر شدم
آروم پرسید: الان ساعت اونجا چنده خواب نباشه؟
_نه الان تازه کلاس اولش تموم شده تو دفتر بیکار چای میخوره بزار حد اقل یه استفاده مفید از وقتش بکنه به بطالت...
صدای رضوان جمله م رو نیمه تمام گذاشت:
به سلام عمو زاده ی شب گردم تو خواب نداری؟
_سلام عوض احوال پرسیته! کجایی؟
_در دفتر در معیت همکاران در حال نوشیدن چای بودم که مصدع اوقات شدی!
حالا امری بود؟ یا دلت تنگ شده؟
_اونکه حتما...
ببینم شماره ی یه بنده خدایی رو تو ایران میتونی برام گیر بیاری؟
_خوبی؟ فک کنم اشتباه گرفتی من دبیر ادبیاتم نه کارمند مخابرات!
_ بابا همچین کار سختی نیس همکارته
تهرانم هست
_خب اینهمه دبیر تو تهران من چجوری باید شماره این بنده خدا رو پیدا کنم؟
اصلا تو شماره دبیر میخوای چکار؟
_ اونشو بعدا برات توضیح میدم
حالا یکاریش بکن دیگه خیلی واجبه
_چی بگم قول نمیدم حالا اسمشو بگو...
نگاهم رو دادم به صورت کتایون...
بی صدا لب زد: سیما کمالی نژاد
گفتم: سیما کمالی نژاد
_خیلی خب بذار یه پرس و جو بکنم ببینم چی میشه ولی گفته باشم اگرم پیداش کنم تا نگی چیکارش داری نمیفرستم برات!
_خیلی خب بابا نمیری از فضولی
منتظرم...
_من تو دفترم نمیتونم به زبان مناسبت باهات حرف بزنم باشه برای بعد!
دیگه باید برم سر کلاس چایی مم نخوردم هنوز فعلا خداحافظ
خداحافظی کردم و برگشتم طرف کتایون:
ان شاالله پیدا میشه نگران نباش
هر موقع خبری شد بهت زنگ میزنم
لبخندی زد: واقعا ممنونم ازت لطف بزرگی به من کردی
امیدوارم بتونم یه روزی برات جبران کنم...
_ قابلی نداشت... به طمع جبران هم نبود...
خوشحال میشم بتونم کمک کنم به حقیقت برسی و آرامش پیدا کنی
چه کاری جذاب تر از واسطه شدن برای به هم رسیدن یه مادر و فرزند...
_ممنونم که بی توقع کمک میکنی...
_خب معلومه ما هم نوعیم طبیعیه که به هم کمک میکنیم حالا دیگه برو بگیر بخواب که سر صبح باید بری سر کار
برو بذار منم به نمازم برسم!
پوفی کشید و از جاش بلند شد: نصفه شبام نماز میخونید شما!!
_نماز شب واجب نیس ولی چون خیلی حال میده میخونم!
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد:حال میده؟
_آره
مناجات سحر بالاترین لذت روی کره ی زمینه
البته که حق داری باور نکنی
منم تا عسل نخورده باشم هر چی بهم بگن شیرینه میگم به قیافه ش که نمیاد!
اینجور چیزا تجربه ست قابل بیان نیست
_حالا کجای اینجا نماز میخونی اینجا که کفِش تمیز نیس؟
بیا تو اتاق بخون اگر سر و صدا نمیکنی!
خندیدم: چرا اتفاقا میخوام سر و صدا کنم! همینجا هم راحتم یه زیلو گذاشتم پشت یخچال برا همین موقعا
برو به سلامت شبت بخیر
اون رفت و منم رفتم سراغ تجربه ی باحال خودم!
ایتا
@dokhtaranzeinabi00
خواهــرم ...
💭اگر به این باور بِرِسي کـه
ایــن #چادر همان چادریست که پشت دَر سوخت ؛ولي از سَرِ
#حضرت_زهرا نَیُفتاد...َ
هًٍرًٍگٍزً ٍ از سَرَتْ شُـــلْ نمي شود..🖤
『
°•|💛🎼🌻|•°
انگاريازسویآسمان☁️
درخواستتماس📱بادلشماشدهاست...!🦋
عاشقانوقتنمازاست❤️
اذانمیگویند🌱
الانوقتشهبشکنیبُتدرونتو💪🏻
اذان✨
خوبنیسبچهـشیعهـموقعنمازسرشــتوگوشــےباشهـ👩🏻💻📲
بهوقتنماز📿
التماس دعا🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنقدر سرمان گرم زندگیست ....
که هیچ وقت به فکر تو نیستیم 🙏
20.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید لبنانی ❤️
شهید احمد محمد
مشلب 😭